عکاس ماهر : <پشت لنز تاریکی> پارت پنجم
1
5
0
6
پس از ملاقات با خانم بِن ، خسته و بی رمق به خانه اش برگشت، واحدی جمع و جور در آپارتمان 121 جنوبی، شیک، تمیز و با سلیقه.
ساعت حدود 10 شب بود. کتانی های مشکی اش را توی جا کفشی گذاشت و شال سرمه ای و کت چرمی مشکی اش را به رخت اویز بالای جا کفشی آویخت. چتر خیسش را هم- که از شدت باران حسابی فرسوده و کهنه به نظر می رسید- کنار جاکفشی گذاشت و وارد خانه شد. به محض ورود، مستقیم به سمت اشپزخانه رفت. کلید چراغ را زد، اما روشن نشد- لامپ سوخته بود. با این حال، حال و حوصله ی تعویضش را نداشت، چراغ دیگری را روشن نکرد و بی صدا مشغول درست کردن چای شد.
چای را بی آنکه مزه اش را بچشد روی پیشخوان گذاشت و آهسته به اتاق برگشت.سکوت خانه مثل پتویی سنگین دورش پیچیده بود. چراغ ها خاموش بودند، جز نوری کم جان که از کوچه پشت پرده ها سرک می کشید.
در کمد را باز کرد. دست برد به سوی لباس ها، اما انگار هر تکه، وزنی بود از گذشته ای که دل کندن از آن ساده نبود.آرام، بی کلمه، شروع کرد به تا کردنشان، یکی برای سرما، یکی برا شب های بی صدا، یکی برای فرار از خودش. چمدان نیمه پر روی زمین باز مانده بود. لحظه ای مکث کرد. تکیه داد به دیوار سرد، سرش را به آن چسباند، و نفسش را حبس کرد. ولی بغضی که مدت ها در گلو مانده بود، دیگر جا نمی شد.
اول قطره ای آرام روی گونه اش لغزید،بعد اشک ها آمدند، بی اجازه، بی توقف. صدای گریه اش بلند شد- نه از سر ضعف، بلکه شبیه ضجه ی کسی که مدت ها سکوت کرده و دیگر تاب نگه داشتن ندارد. دلش گرفته بود... از خانه، از خودش، از جهان. و حالا فقط میخواست برود، به جایی دور، ساکت، جایی که شاید درد هم دست از سرش بردارد.
کمی بعد، صدای گریه اش فروکش کرد، انگار خسته تر از آن بود که حتی اشک بریزد. با پشت دست، اشک هایش را ااز روی گونه اش پاک کرد و آرام از دیوار جدا شد. باید ادامه می داد. هنوز وسایلی مانده بود. لنز ها ، دفترچه ی یادداشت، دوربین... همه را با دقتی وسواس گونه داخل چمدان چید،انگار میان این بی نظمیِ درون، تنها ابزار آشنا بودند که میتوانستند نجاتش دهند.
بعد از آن که وسایلش را جمع کرد و اشک هایش خشک شد، آماده شد تا نگاهی بیندازد به مجموعه ی عکس هایی که این روز ها برایشان زندگی می کرد- تصاویری که قرار بود ادامه شان را در دل آن روستای دور دست ثبت کند.seya Moon#
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴