عکاس ماهر : <به سوی نامعلوم>پارت ششم

نویسنده: Stysh9009_

صبح با نورش به استقبال جکسون آمد و باعث شد او تکانی بخورد.گریه ها و بی تابی های دیشب،چشمانش را آن قدر متورم کرده بود که شبیه گوجه فرنگی شده بودند. با عجله خودش را جمع و جور کرد ، نباید قطارِ ساعت هفت را از دست می داد.وسایلش از دیشب، با تمام خاطره ها و درد هایش، بسته شده بود، دیگر چیزی برای جمع کردن نمانده بود.از تخت بلند شد، پتو را مرتب کرد و بالش را سر جایش گذاشت. نگاهی گذرا به اتاق انداخت،همه چیز همان طور بود که باید. آرام از اتاق بیرون زد، به آشپزخانه رفت و برای خودش یک فنجان قهوه ریخت. نان تست را توی دستگاه گذاشت، و چند دقیقه بعد، با لقمه ساده ی صبحگاهی، روبه روی پنجره ایستاده بود. سکوت صبح و طعم تلخ قهوه،انگار خداحافظی را ساده تر می کردند.بعد از تمام شدن قهوه و لقمه، ظرف ها را سریع شست و آشپزخانه را مرتب کرد. این بار وقت رفتن بود.لباس ها بی صدا اویزان شده بودند، مثل همیشه مرتب و اتو خورده . پیراهن مشکی ساده اش در کنار شلوار هم رنگش، سکوت را تکرار می کردند، انگار آن ها هم می دانستند امروز، روزِ رفتن است.لباس مشکی را پوشید و ایستاد جلوی آینه. خودش را برانداز کرد ، بعد زمزمه کرد:« قراره یک آدم تازه باشی. با یه زندگی تازه.»کوله اش را روی دوش انداخت، چمدان را به دنبال خود کشید و بی صدا تا در ورودی رفت. آن جا، برای لحظه ای ایستاد. سرش را آرام برگرداند ونگاهی بلند به خانه انداخت- خانه ای که تا چند لحظه پیش، هنوز بخشی از خودش بود.چشم هایش در قاب در و دیوار چرخید، انگار می خواست هر گوشه را برای همیشه در ذهن نگه دارد. با خود گفت، یا شاید فقط در دل زمزمه کرد:<<شاید این، آخرین بار باشد...>>آهسته دستگیره را فشار داد. در بسته شد، بی صدا، بی خداحافظی.
و خانه ماند- پر از سکوت، و نوری که بی صدا روی دیوار ها می ریخت.seya Moon#
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.