گزارش یک احتضار : فصل اول انسان، مشاهده

نویسنده: seyedalirezaazimi

نرگس پژمرده کنار تخت ۵۰۵ با دسته ای رز سفید و معطر جایگزین شده بود.


شنیدم جایی از زبان نیچه می گفتن خرد یعنی سوال درست در جای درست. 
این بخش بزرگی از درک من از دنیا رو میسازه ،درست و دقیق . با توجه به این باید اعتراف کنم که من درک درستی از دنیا ندارم اگه با خودم فرض کنم که حق با نیچه بوده ، بهتر اینه که دست از مشاهده بی پایان بکشم ، یه گوشه لم بدم و شروع کنم به مکاشفه باید دست از وینکنشتاین و هایدگر بکشم برای درک درست سقراط نیازی به این دو نفر ندارم . باید بچسبم به هراکلیتوس شاید اصلا باید به هومر تازیانه بزنم ، شاید باید به هندسه فکر کنم و درک کنم تو مغز ارسطو بین سیاست و هندسه چه رابطه مشخصی وجود داشته. برای اینکه بتونم خوب سقراط رو درک کنم باید بدونم منطق ، اخلاق و علم قبل از اون کجا بوده و بعد اون به کجا بردتش. کجای دنیا بهتر از این کاناپه ی اتاق انتظار مطب برای این مکاشفه بخصوص حالا که خانم عصبانی مدتهاست که نیست هر چند تو چند روز اخیر روحش در افردیت حلول کرده و خشم نفرت از گوشه کنار رفتار پر افادش بیرون میزنه . 
هراکلیتوس به لوگوس اعتقاد داشت ، درست مثل مارکوس اورل شاید همین خرد شناور بین این دونفر ارتباط کافی برای درک رابطشون با سقراط داشته باشه . مارکوس کبیر فاتح پارت ها(شاید بابت این باید ازش متنفر باشم) به قول ویل دورانت
{ فیلسوف امپراتور} مهم ترین بخش زندگیش نه آبادانی و رونق روم بوده ، نه فتوحاتش و نه حتی نوشتن تاملات بلکه تحقیق و تفحصش در مورد تفکرات سقراط بوده و احتمالا دلیل جاودانگیش در تاریخ. با همین منطق هم میشه گفت لوگوس اون رو به این راه هدایت کرده تا از فلسفه به سقراط و از سقراط به پیروزی دست پیدا کنه. امید وارم برای من هم همین چرخه در لوگوس طراحی شده باشه از فلسفه به سقراط و از سقراط به تموم کردن کتابم و شاید آرامش. 
امیدوارم افردیت بتونه روح خانم عصبانی رو از خودش دورکنه شاید حضور نگاه عصبانیش کمتر بشه و من بتونم این مکاشفاتم رو یادداشت بکنم شاید تو حالت نرمال تری بر گردم بشون و یجایی تو کتاب نفرین شدم جاشون بدم . 
تا دفتر یادداشت رو برداشتم افرودیت با شدت تمام از جاش بلند شد، حرکت تندو نامتعادلش باعث افتادن یکی از انبوه شیشه های قلمه هاشد ، شکستن بطری رنگی قلمه پیچک هم رشته تفکرات من رو پاره کرد و هم احتمالا باعث شد افرودیت فراموش کنه چرا با اون شدت غیظ از جا بلند شده ، تا اون بره و برای جایگزینی بطری شکسته فکری کنه بهتره منم یادداشت کنم تا چیز بیشتری رو ازدست ندادم. 
فکر نکردن کار سختیه، برای من به زبون اوردن افکارم از اون سخت تر ولی حالا باید اعتراف کنم مکتوب کردن این چرندیات پرت و پلا غیر ممکنه ، یه نگاه سر سری به صفحات آخر یاد داشتام انداختم در مورد وینکنشتاین ساحت کلام و دروغ … آخرین یادداشت هام بوده و احتمالا مربوط به چند هفته پیش . رو صفحات دفتر یادداشت ردپای تنک یک رطوبت باقی مونده و من همینطور مات به صفحات ، بدون اضافه کردن حتی یک خط از مکاشفات امروزم خیره شدم. 
احتمالا حق با نیچه است ، یا سوال درستی رو مطرح نکردم یا جای درستی نیستم . 
انقدر غرق این موضوعات بودم که متوجه نشدم افردیت با یک لیوان یکبار مصرف برای زنده نگه داشتن قلمه برگشته پشت میزش ، حس عجیبی که درست چند لحظه قبل از باز شدن در اتاق آقای دکتر به درون وجودم حمله کرد باعث پاره شدن این کلاف تنیده و عجیب شد . 
در به آهستگی باز شد گام های محکم استوار خانم عصبانی ذره ذره تمام وجودم رو در برگرفت بدون کوچکترین واکنشی از کنار من رد شد و با متانت کامل از مطب خارج شد انگار من وجود نداشتم به طور کامل وجود نداشتم . یقین دارم ندیدن من یک سازوکار دفاعی نبود واقعا من براش و جود نداشتم و این به شدت وهم آلود بود اون حجم از نفرت از من ناپدید شده بود انگار در کنار خودش ذات وجود من رو هم برده بود . 
کت و و کیفم روی کاناپه باقی موند، من دفتر یادداشت به دست به سمت اتاق دکتر راه افتادم . 
انگار تو آپارتمان خودم قدم می زدم ،وارد اتاق دکتر شدم با همون آسودگی ظاهری در پشت سرم بستم ، حتی به نگاه متعجب دکتر اعتنایی نکردم آروم رو مبلم نشستم و به خط آخر یادداشتام خیره شدم. 
لودویک وینکنشتاین :«هرچه قدر بیشتر بدانی، دروغ گفتن آسان‌تر می‌شود.» 
+سلام. 
-سلام 
بازم به رد رطوبت و جمله آخر خیره شدم .{ انگار هیچ عاطفه ای درونش وجود نداشت} ، دوباره بلند فکر کرده بودم. 
+درون کی ؟درون چی ؟ 
-با منی؟ 
+ مگه اینجا جز من و شما کس دیگه ای هم هست؟ 
- نمی دونم . 
+در مورد کی فکر می کردی؟ 
یکم مکث کردم. 
+قرار شد تو این اتاق برای جواب دادن فکر نکنی فقط افکارت رو واضح وبلند به زبون بیاری . 
-نمی تونم ، اصلا خودمم هم نمی دونم . 
+مهم نیست کمک می کنیم با هم… 
تو حرفش پریدم . 
- اصلا مهم نیست نمی خوام در موردش الان حرف بزنم ، چیزای مهم تری هم تو این دنیا هست . 
+مثلا ؟ 
- سقراط ، ارسطو ، هیروکتیلوس ،کتاب من ، کابوسهام و این لیست تا بینهایت ادامه داره. 
-لوگوس رو جا انداختم. 
+ ارسط رو نمی دونم ولی سقراط جزو رواقیون نبوده حداقل تا جایی که من می دونم. 
+و من فکر می کنم جواب کابوسات ممکنه از جواب به سوال من در بیاد نه از شکم فلسفه . 
- کدوم سوالت ؟ 
+ کی اصلا عاطفه نداره؟ 
- تو به لوگوس اعتقاد داری؟
+اگه منظورت یه نظم کلی و یه داستان الهی که برای بشر ازقبل نوشته شده ، درست یه چیزی شبیه به قسمت . باید بگم ، نه.
- نه . منظورم یه نظم عقلانی تو دنیاست .
+منم دقیقا همین گفتم ، ما راجع به فیزیک با هم حرف نمی زنیم من سر رشته ای از کوانتوم یا نسبیت ندارم تو دنیای که ما راجع بهش حرف می زنیم . دنیای انسانی و چیز های که با انسان مشخصا در رابطست مثل عواطف عقلانیت  ، شناخت و جواب من، همون نه هست.
  
+از نظر من ما تو دنیایی کاملا بی قید و ضابطه هستیم که کاملا بر اساس تفکرات و انتخاب های ما شکل می گیره.
-به این می گن اگزنستیالیسم .
+اگه دوست داری می تونی اینطوری خطابش کنی ولی من خیلی هم با برچسب زدن و نام گذاری ها راحت نیستم ذهن آدم رو مجبور به دسته بندی می کنه .
- خیلی جالبه که می گی به برچسب زدن اعتقاد نداری ، من فکر می کردم داعم داری کهن الگو های یونگ رو بالا پایین می کنی تا برچسب ها و نسخه های مناسب رو برای من پیدا کنی. جناب دکتر مشخصا متعجب شده بودند و البته به زور جلوی خندشون رو می گرفتن .
+کهن الگو ؟ وقعا ؟ تو خودت چی فکر می کنی به کدوم نزدیک تری ؟ 
ـ خودم رو نمی دونم شاید… 
 یکم من من کردم . 
- شایدت هایدیس که با پزیدون ترکیب شده باشه و البته دوست داره که آپولو باشه.
- خیلی سخته برام قاطعانه بگم ولی قطعا منشی شما یه افردیت کامله .
دکتر رسما از خنده منفجر شد ، بعد از اینکه به سختی خودش رو جمع کرد و در حین پاک کردن اشکاش حسابی بابت رفتارش پوزش خواست و گفت: 
+اینطور برچسب زدن به آدم ها کار شایسته ای نیست و لی تشبیه جالبی بود من هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش . 
-خوب نباید همیشه داوینچی بود و بشارت رو کشید گاهی کافیه یه آدم مشتاق یا حتی بیکار باشی تا بشارت رو تو تابلو داوینچی ببینی.
+بشارت؟
تابلوی بشارت رو تو ستون سوم نقاشی ها به دکتر نشون دادم. 
- این نقاشی داوینچی رو می گم، بازم بگم بدون اینکه یادم بیاد چرا و از کجا ،باید بگم که حالت جبرییل و دست مریم باکره تو این نقاشی یه ایراد طراحی سطحی داره ولی اگه از یه زاویه خاص فکر کنم سمت راست پایین به تابلو نگاه کنی زاویه جدیدی از دست و جبرییل می بینی که همون بشارت واقعی هست و داونچی اینو تو تابلوش پنهان کرده بوده.
+ چقدر مرموز .


در حین گفتن جمله حس تعجب عجیب رو تو دکتر دیدم و یه لحظه با خودم فکر کردم من تا حالا دکتر  رو واقعا متعجب رو ندیده بودم. 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.