وسط راه به سمت مرز امیر:مهدی چرا توی کشور خودت نمی مونی و نمیسازیش مهدی:من برای پول و آرامش بیشتر امیر:و مهدی:خب و اینکه این مردم حکومتی رو که در تار یکی رو بیشتر دارن طولش میدن مثل اینکه ترجیح میدن تو تاریکی باشن تانور امیر:دیگه مهدی :مزاحم دارم اینجا میخوان شبیه تو نشم و دارم لطف میکنم میرم میدونی بعضی آدما بدنیا میان که آرامش و خوشبختی بقیه رو نابود کنن با خودشون جنگ و بدبختی میارن در عوض عده ام هستن که از بودن در کنارشون لذت میبری و همین که هستن یعنی دنیا جای بهتری حالا بزار قبلی رو برات توضیح بدم قبل از حکومت قبلی تاریکی حتی از الان هم بیشتر بود وبا قحطی گرسنگی و بدبختی بخاطر تعداد زیاد اجساد اونارو قبر نمیکردن کسی تو اون زمان درست حسابی درس نمیخوند وپول درست حسابی تو جیب کسی نبود تا اینکه یه نفر اومد به مردم درس یاد داد شادی و رقص وارد کشور شد بیماری و قحطی رفت و پول زیاد وارد کشور شد و تقریبا ما داشتیم یکی از بهترین کشور های دنیا میشدیم ولی اینطوری شاه رو بدرقه کردن مرگ بر شاه من برای مردمی ترجیح میدم کار کنم یا حداقل بینشون باشم که قدر خوبی رو بدونن ما داریم به تاریکی بر میگردیم