آغاز پایان همه چیز : فصل۳

نویسنده: Arsalan3D

هفته بعد با من تماس گرفتند و گفتند باید برای آموزش به آنجا بروم.

وقتی به آنجا رفتم دو زن و دو مرد دیگر آنجا بودند.یکی از زنها داشت با آقای اریک صحبت میکرد.با توجه به سنش حدث زدم باید همسر آقای اریک یعنی شارلوت باشه.

دختری که روی صندلی نشسته بود ، مشغول مبایلش بود.خیلی جوان بود.فکر کنم جوان ترین عضو تیم ، خودش بود.صورتش کشیده بود و مو هایش مثل موهای من سیاه بود اما با این تفاوت که موهای اون کوتاه بود و فقط تا چانه اش میرسید.

در طرفی دیگر مرد نسبتا جوانی با پیرمرد سیبیلویی صحبت میکرد.پیر مرد سیبیل های پرپشتی داشت و قیافه اش با آن شبیه کامیون سوارها بود.و همچنین سرش تاس بود.با خودم گفتم انگار تمام موهای سرش را کنده و جای سیبلش گذاشته است.تو دلم خندیدم.پیر مرد لباس آستین کوتاه با شلوار پارچه ای که اکثر مردهای سن و سال دار میپوشیدند ، پوشیده بود.

پسری که داشت با او صحبت میکرد عینک گردی به چشم داشت که به پهنی صورتش میآمد. از قیافه اش معلوم بود یا کره ای است یا ژاپنی.کمی قد بلند بود و دست های بزرگی داشت.

آقای اریک متوجه آمدنم شد و به سمت من آمد.سلام کرد و من را پیش بقیه برد و تک تک معرفی کرد:همسرم شارلوت ، خانم سوفیا ، آقای آشر و آقای گِنجو.همسرم و آقای آشر قراره سفینه را هدایت کنند.خانم سوفیا و شما پزشکانمان هستید و آقای گنجو ، مهندسی که در ساخت اکثر قطعات فضاپیما کمکمون کرد. 
به همه لبخند زدم و سلام کردم.

آقای اریک توضیح داد:شما اینجا هستید تا آموزش هایی را در رابطه با اینکه چطوری با فضا سازگاری پیدا کنید ، ببینید.اول چند جلسه جلسه های عمومی دارید که مربوط به همه ما است و با هم شرکت میکنیم. سپس وارد جلسه هایی میشوید که با توجه به وظیفه شما در این سفر ، آموزش هایی را به شما میدهند.

سپس ما را به سمت یکی از اتاق ها راهنمایی کرد و اولین جلسه آموزش ما شروع شد.

این آموزش ها و شبیهسازی ها ۴هفته طول کشید. در این مدت به ما یاد دادند در مواقع اضطراری چگونه رفتار کنیم؛ یا ورزش هایی را به ما یاد دادند که باید هر روز آنها را انجام میدادیم تا در کارکرد قلب و دستگاه حرکتی مان مشکلی پیش نیاید.

در جلسه های عمومی کمی بیشتر با بقیه  آشنا شدم.
آقای اریک آدم جدی و مصممی بود.کمی هم حس شوخ طبعی داشت و مهربان و فداکار به نظر میرسید.برعکس آقای آشر.
 آقای آشر از آن دسته آدم های ثروتمند و باکلاسی بود که فکر میکردند همیشه حق با آنهاست.او خیلی مغرور بود. 
خانم شارلوت کمی از آقای اریک جوان تر بود.نسبت به سنش خیلی زیبا بود. پوستی صاف و بدون چین و چروک داشت.آرایش غلیظی کرده بود؛موهایش هم هنوز رنگ قهوه ای تیره اش را از دست نداده بود.یا شاید هم موهایش را رنگ کرده بود.قد بلند و شیک پوش. 
سوفیا دختری جوان و موفق در رشته پزشکی بود.خیلی مهربان بود و در جلسه ها با همه شوخی میکرد و دختر با نمکی بود. 
ولی آقای گنجو کاملا متفاوت بود.با کسی حرف نمیزد،تمام حرف هایش به سلام و خداحافظ محدود میشد و خیلی ساکت بود.حتی در جلسات سوال هم نمیپرسید.همیشه غمگین بود.انگار غم و اندوه تمام وجودش را فرا گرفته بود.دلیلش را هم هیچ کس حتی آقای اریک هم نمیدانست.اما جوان باهوش و حواس جمعی بود.

روزها به سرعت سپری شد تا اینکه صبح روز پرتاب از خواب بیدار شدم.صبحانه خوردم و آماده شدم.کمی بعد همان طور که گفته بودند راس ساعت ۹ ماشینی جلوی خانه من ایستاد و بوق کوتاهی زد.چمدانی را که حاوی وسایل شخصی و بهداشتی و مقداری لباس بود را برداشتم و در را باز کردم و بیرون رفتم.از بیرون نگاهی به خانه ام انداختم ؛ به سمت ماشین رفتم و سوار شدم.

نیم ساعت بعد در کنار دیواری بودیم که کنارش پله هایی قرار داشت که به بیرون راه دارد.چند ساختمان هم در آنجا قرار داشت که احتمالا قطعات فضاپیما را در آنها ساخته بودند.
فضاپیما ۷ طبقه بود.در پایین ترین طبقه قمسمتی بود که صفینه را از زمین بلند میکرد و بعد از خارج شدن از جو زمین جدا میشد.در طبقه بالایش موتورخانه و مخزن اکسیژن قرار داشت.یک طبقه را نیز به دستشویی و حمام اختصاص داده بودند؛ در بالاترین طبقه که در واقع نوک صفینه میشد هم اتاق خلبانی قرار داشت ؛ در طبقات دیگر در هر طبقه دو به دو ساکن میشدند.به نظر آنقدرها هم بد نبود. 
آقای اریک و آقای آشر با هم گفت و گو میکردند،خانم شارلوت و سوفیا هم داشتند میخندیدند.حتما سوفیا یکی دیگر از آن جوک هایش را رو کرده بود.آقای گنجو هم مثل همیشه دور از بقیه جایی ایستاده بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.

از ماشین پیاده شدم.به سمت آنها رفتم.سلام و احوال پرسی کردم و سپس آقای اریک مارا به سمت ساختمان بزرگی راهنمایی کرد. 
درون ساختمان تمام کسانی که آن ۳ ماه پیش در جلسه بهرانی بودند و عده ای از مردم و همچنین چند خبرنگار اینجا حضور داشتند و روی صندلی های فلزی نشسته بودند. من و گروه شش نفرمان جلوی آنها ایستادیم و سپس آقای اریک سخنرانی خود را آغاز کرد:
سلام به همگی.ممنون که دعوت من رو قبول کردید و قدم رنجه فرمودید.عده ای از شما دلیل حضورتان در اینجا را نمیدانید.داستان از این قرار است که رودهای تامین کننده آب ما خشک شده اند و ذخایر آبمان روزی تمام میشود.
 هم همه ای در سالن برپا شد.مردم یکدیگر را نگاه میکردند و پچ پچ میکردند و خبرنگار ها سوال هایشان را مثل باران به روی آقای اریک باراندند. 
آقای اریک بلند داد زد:لطفا سکوت کنید. 
چند ثانیه بعد که اوضاع آرام شد ادامه داد:
نگران نباشید.ما طی جلسه ای که با شورای شهر داشتیم راه حلی پیدا کردیم.شاید فکر کنید که ما دیوانه شدیم و همچین چیزی اصلا ممکن نیست؛اما باید به شما بگویم که این تنها راهی است که از سرنوشت شوممان فرار کنیم.ما تصمیم گرفتیم همه مردم را به مکانی دیگر در منظومه شمسی ببریم تا حیات خود را آنجا ادامه دهد.
 دوباره سوال ها و زمزمه ها شروع شد.آقای اریک با صدایی بلندتر صحبتش را ادامه داد:
ما قرار است به قمر تیتان ، بزرگترین قمر سیاره زحل برویم و آنجا را بررسی کرده و مطمئن شویم برای زندگی و بقا مناسب است.

ما اینجا جمع شدیم تا این پنج قهرمان را که تصمیم گرفتند برای شما و نسل آینده جانشان را به خطر انداخته و در این سفر بزرگ و خطرناک همراه من شرکت کنند،بدرغه کنیم.

همه شما میدانید تقصیر خود ما است که اکنون در این مکان و در این شرایط هستیم. من و گروهم به خاطر همان داوطلب شدیم تا از خاموشی همیشگی انسان ها جلوگیری کنیم ؛ و اگر موفق شویم ، هم بزرگترین کوچ تاریخ را انجام داده ایم و هم خودمان را نجات داده ایم.

امروز قرار است ما به سمت راه نجاتمان اولین قدم را برداریم.صفینه بیرون پناهگاه روی زمین آماده پرتاب است و شما جمع شدید تا شاهد از خود گذشتگی این عزیزان باشید.به امید روز های بهتر روی تیتان.ممنونم.

همه به احترام ما بلند شدند و دست زدند و خبر نگار ها پشت سرهم عکس میگرفتند و سوال میپرسیدند.

آقای اریک به ما اشاره کرد و از ما خواست همراهش برویم.مارا به یک ساختمان کوچکتر برد.آنجا لباس هایمان را عوض کردیم و تمام تجهیزات را به لباس ها وصل کردیم.

از ساختمان خارج شدیم و به همراه افراد دیگری از پله ها بالا رفتیم.بالاخره به دریچه رسیدیم.
همین که دریچه را باز کردیم موج شدید گرما به صورتمان خورد.هوا خیلی خیلی گرم بود. طوری که به سختی نفس میکشیدیم.برای یک لحظه از سرنوشت شومی که اگر موفق نمیشدیم ، در انتظارمان بود ترسیدم.

اما وحشت اصلی وقتی سطح زمین را دیدم به سراغم آمد.تا چشم کار میکرد زمین قهوه ای و خشک نمایان بود.هیچ جنبنده ای نبود.هیچ اثری از حیات پر شوری که زمانی جریان داشت نمانده بود.

سوفیا حتی در این شرایط که زبان همه بند آمده بود با صدایی نافض گفت:اینجا از کله ی آقای آشر هم صاف تره.
آقای آشر پوزخند زد و بقیه مان لبخند زورکی و تلخی به لب هایمان آوردیم.حتی سوفیا هم اینبار نتوانست فضا را شاد کند.

به نوبت از نردبان بالا رفتیم و از در صفینه وارد آن شدیم. وارد اتاق خلبانی شده بودیم.در آنجا مقدار زیادی اهرم و دکمه و چراغ های رنگی کوچک روی صفحه ای فلزی و روی سقف تعبیه شده بود.دو صندلی روبه روی صفحه کنترل قرار داشت و چهار صندلی دیگر پشت در نقاط دیگر اتاق گذاشته بودند.طبق آموزش هایی که دیده بودیم هرکدام جای خودمان نشستیم و کمربند هایمان را بستیم.آقای آشر و خانم شارلوت که خلبان و هدایت کننده فضاپیما بودند هم روی صندلی های مخصوص خود نشستند و همه چیز را چک کردند.پس از چند دقیقه خانم شارلوت گفت:همه چیز چک شد.دریچه سوخت را باید باز شود

آقای آشر گفت:دریچه ها باز شدند.

-موتورها روشن.

هر دو اهرمی را که کنارشان بود را فشار دادند و ناگهان صدایی بلند فضا را پر کرد و همراهش صفینه لرزید.چند ثانیه بعد کامپیوتری شمارش معکوس پرتاب را آغاز کرد:۱۰.......۹.......۸.......۷.......۶.......۵.......۴.......۳.......۲.......۱.آخرین صدایی که قبل از پرتاب شنیدم این بود که آقای آشر گفت: دور موتورها رو زیا..... و صدایش در غرش صفینه گم شد... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.