جشن خاکستر : ۷

نویسنده: g_dehghanpoor9

 روزبه که دست شادی را گرفته با شتاب به سمت هتل می رود. کمی پشت سرشان رؤیا با کاسه ای در دست سعی می کند خود را برساند. روزبه درحالیکه سرش را کمی برگردانده می گوید:" نمی شه یه کم تندتر بیای؟ ممکنه بخواد زود بره ها." "خب شما جلوتر برین. من اگه تندتر بیام آب می ریزه." روزبه سر تکان می دهد. کمی بعد می توانند هتل را ببینند. روزبه شادی را بغل می کند و با گامهای بلندی خود را به داخل هتل می رساند. از مسئول پذیرش هتل می پرسد:" سلام, اتاق شماره ی 9 خالی شده؟" خانمی که مسئول پذیرش است سلام می کند و بعد از بررسی دفترش می گوید:" هنوز نه." روزبه تشکر می کند و به جلوی در هتل برمی گردد. حالا رؤیا هم رسیده و با نگرانی به روزبه نگاه می کند:" رفت؟" "هنوز نه." رؤیا آهی از سر رضایت می کشد و رو به شادی می کند:" پس یادت نره دخترم. تشکر بکنی ها. باشه؟" شادی پا به زمین می کوبد:" خودم بلدم." "آفرین." روزبه هم کنار رؤیا می نشیند و شادی در محوطه ی جلوی هتل روی جارویش به اطراف می پرد. چند دقیقه بعد خانم ارنواز از هتل بیرون می آید و به جمع سه نفره نگاه می کند :" سلام, شما هم اومدین؟" رؤیا لبخند می زند:" بدون خداحافظی که نمی شد بذاریم برین. اون هم بعد از این همه زحمتی که برامون کشیدین." " ممنون ولی واقعا زحمتی نبود." "احتیار دارین." رؤیا از جا بلند می شود و جلوی خانم ارنواز می ایستد:" ما یه رسمی برای سفر داریم. روی صورت مسافر یه کم آبی که حبه ی مایادی توش حل شده باشه می پاشیم برای بلندی بخت. بذارین برای شما هم انجام بدم." "امم. ممنونم. ولی لازم نیست." روزبه می گوید:"بذارین خیال ما هم راحت باشه." "همم. باشه. ممنون." رؤیا انگشتش را داخل کاسه فرو می برد و به پیشانی خانم ارنواز می زند. باقی محتویات کاسه را هم پشت چمدان خانم ارنواز خالی می کند. روزبه می خندد:" این دیگه حکم بیمه رو داشت." و چمدان را می گیرد. خانم ارنواز هم کمی لبخند می زند و به سمت فرودگاه به راه می افتند.
شادی که کنار خانم ارنواز راه می رود به جارویش اشاره می کند که جلویش با چیز کش مانندی اردشیر را بسته:" ببین. با اردشیر جارو سوار می شم." خانم ارنواز با لبخند خم می شود :"آخی." رؤیا با کمی تشر می گوید:" تشکر کردی؟" شادی اخم می کند:" داشتم می کردم! " و رو به خانم ارنواز می کند:" مرسی." خانم ارنواز سر تکان می دهد و در جیبش دنبال چیزی می گردد. رؤیا سراسیمه می گوید:" اوا! ناراحت شدین؟ اون بیچاره رو از جارو باز کن بچه." "نه, نه, به اون ربطی نداره. قبل پروازها همیشه همینم. شما دستمال دارین؟" رؤیا در جیبش می گردد و دستمالی به خانم ارنواز می دهد که آن را با تشکر می گیرد و فین محکمی می کند. روزبه می گوید:" خانم ارنواز انقدر از شهر ما خوششون اومده که دلشون نمی یاد برن. نه؟" خانم ارنواز فین فین کنان لبخند می زند. کمی بعد با همین وضعیت به دروازه ی شهر می رسند. مسئول دروازه مدارک خانم ارنواز را بررسی می کند و دروازه ی شهر را می گشاید. خانم ارنواز به سمت سه نفر دیگر برمی گردد. رؤیا می گوید:" بازم به ما سر بزنین. خوشحال می شیم." روزبه لبخند می زند:" شایدم ما اومدیم به شما سر زدیم. مگه نه؟" و موهای شادی را به هم می ریزد. شادی برای خانم ارنواز دست تکان می دهد. خانم ارنواز همچنان فین فین کنان با همه شان دست می دهد:" خیلی ممنونم. خداحافظ." به سمت دروازه می رود و وقتی از آن رد شد باز هم بر می گردد و دستی تکان می دهد. روزبه, رؤیا و شادی هم برایش دست تکان می دهند و دروازه بسته می شود. روزبه می گوید:" عجب, زن مهربونیه. خب هنوز کلی تا شرکت رفتن وقت دارم. بریم پارک؟" شادی دستهایش را به هم می کوبد و رؤیا آه می کشد:" آره. بریم."

******************
یکشنبه 7 آذر 1979
امروز هم ساعت 5 صبح بیدار شدم. ساعت هفت از هتل بیرون آمدم. با شادی و رویا و روزبه به فرودگاه رفتیم. اردشیر هم با شادی جارو سواری می کرد. می دانستم از عصر می ترسد ولی باید می ماند. و باز هم حرکت به سمت فرودگاه. "چه حسی داری؟" امروز بیشتر از روزهای دیگر از این سوال متنفر بودم. به دروازه ی شهر رسیدیم و بعد از خداحافظی از آن رد شدم. دروازه جلوی رویم بسته شد. احساس می کردم دستی از بالا نخهایی که به بدنم متصل هستند را تکان می دهد. با کرختی دسته ی چمدانم را گرفتم و به سمت فرودگاه رفتم. فرودگاه از روز آمدنم به شدت شلوغ تر بود. اعضای هیات مدیره با خانواده هایشان در حال ترک شهر بودند. امروز آخرین مهلت بازگشت برای گردشگرها هم بود. حتی در میان آن جمعیت هم دختر آقای تحجدی موفق شد پیدایم کند. در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود از احساس دلتنگی ای که از حالا برای شهرش حس می کرد می گفت. بالاخره زمان پرواز فرا رسید. خوشبختانه این بار صندلیش در نزدیکیم نبود. برای اینکه از صدای زاری و شیونی که هواپیما را پر کرده بود در امان باشم هدفون گذاشتم. ولی نمی توانستم تصویر دختر جارو سوار و دلفین کوچکش و چیزی که قرار بود امروز ساعت هفت عصر ببیند را از ذهنم بیرون کنم. خدایا, رحم داشته باش.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.