جشن خاکستر : ۳

نویسنده: g_dehghanpoor9

 روزبه در آینه ی دستی تصویر خودش را برانداز می کند و دستی به موهایش می کشد. با خنده به ارنواز می گوید:" امروز دیگه آماده اومدم." ارنواز لبخند می زند. روزبه آینه را در جیبش می گذارد و سر تکان می دهد. ارنواز دوربین را روشن می کند و روزبه به نور سرخ خیره می شود:" دوباره سلام به شما دوستان عزیز. امروز قراره که به یکی از جاهای شهر بریم که حادثه های زیادی رو از سر گذرونده. همراهم بیاین." با دست به ارنواز اشاره می کند و به راه می افتند. روزبه ادامه می دهد:" مقصد امروزمون زندان دیوه. قدمتش به دوره ی پیشامایادی شهر بر می گرده که مردم شهر به جز خاندان شاهنشاهی چند طبقه ی مختلف بودند. طبقه های کشاورز و کارگر و سرباز و موبد. اون زمان مردم باور داشتن که در این بنا یک دیو بزرگ به زنجیر کشیده شده که منتظر زمان مناسب برای فرار کردن از زندان و به دست گرفتن مهار شهر و مردمشه. این زمان مناسب برای دیو هم وقتی بود که طبقه ی کشاورز و سرباز از بین برن. به خاطر همین کشاورزها هر جمعه یه بخشی از محصولاتشون رو می دادن به موبدها تا بذارن کنار زندان دیو. یکی از سربازها هم انتخاب می شد و به زندان دیو تیر پرت می کرد. اینجوری دیو می فهمید که هنوز وقت فرارش نرسیده. به هر حال مردم همه جا قدیمترها کارهای عجیبی می کردن "
روزبه می خندد و ادامه می دهد:" موبدها هم هر بار که شاه جدیدی روی تخت می نشست، یه ستون سنگی کنار زندان دیو اضافه می کردن و تصویر شاه رو روش کنده کاری می کردن. خب داریم کم کم نزدیک می شیم." به بنای سنگی و دایره ای شکل غول پیکری می رسند که با چندین ستون احاطه شده. جلوی بنا تصویر بزرگ مردی چکمه پوش کنده کاری شده که در دست راستش کیسه ی بزرگی دارد و در دست چپش عصایی حمل می کند. بخشهای پایینی چکمه رنگ قهوه ای دارند ولی باقی کنده کاری بی رنگ و خاکستریست. روزبه ادامه می دهد:"ترسناکه نه؟ این تصویر دیو بزرگه. مردم قدیم باور داشتن وقتی بیاد بیرون با عصاش همه ی آبهای زیر و روی زمین رو خشک می کنه و با کیسه ی نمکش همه ی زمینها رو شوره زار می کنه. این زندان بعد از لشکرکشی مایادیها دیگه متروک شده بود. تا اون چند سالی که ایرج تونست شهر رو یه کم دستش بگیره و چند تا متخصص سنگبری آورد تا کنده کاریهای محوتر رو بازسازی کنن. حتی یه کم رنگش هم کردن. ما هم برای بازسازی مجازی این زندان برنامه هایی داریم که در دست اجرا هستن. ولی هنوز روی لنزهای "واقاف" نیومدن. ولی باز هم بهتون توصیه می کنم که بیاین و این کنده کاریهای ظریف رو ببینین. خب دوستان نادیده ی عزیز, تور مجازی ما همینجا به پایان می رسه. ولی امیدوارم قانع شده باشین به شهر ما سفر کنین و گردشگری تاریخی با لنزهای "واقاف" رو تجربه کنین. به امید دیدار."
روزبه برای دوربین دست تکان می دهد و ارنواز دوربین را خاموش می کند. همانطور که به سمت شرکت می روند روزبه سر صحبت را باز می کند:" خب، اینها رو که حتما شنیده بودید نه؟" "اوهوم." "ولی دیدنش یه چیز دیگه ست قبول ندارین؟" "آره." "خیلی حیفه به نظرم. اینجا اگه به لنزهای واقاف اضافه ش کنیم می تونه چیز خیلی جذابی بشه. ولی به خاطر جریانات ایرج و علاقه ای که اونها به بازسازی این زندان داشتن الان روی این پروژه اصلا کار نمی شه. در حالیکه به هر صورت بخش مهمی از تاریخ شهرمونه. می دونین؟" ارنواز سر تکان می دهد. روزبه ادامه می دهد:"مدتیه یه فکری به ذهنم رسیده. می خوام نظرتون رو در موردش بدونم. اصلا ملاحظه ای هم نمی خوام بکنین باشه؟" "حتما" " خب، شما خودتون که در مورد تاریخ شهر می دونستین. الان توضیحهای من رو هم که شنیدین روی این چند جا. دیدین که خیلیهاشون حالت داستانی داشتن؟ من فکر کردم به جای اینکه فقط تصویر فلان زمان رو نشون بدیم می تونیم یه فیلم کوتاه از رخدادهای مختلف هم رو لنزها نمایش بدیم. مثلا همین مراسم جمعه هایی که قبلا جلوی زندان دیو انجام می شد رو نشون بدیم. می دونین؟ حالا خیلی چیزهای دیگه هم هست. نظرتون چیه؟" "همم. فکر جالبیه." "می خوام بدونم به نظرتون شرکت شما پشتیبانی می کنه از این؟" "امم. به نظر من که جالبه. امروز به مدیرم هم ایمیل می زنم. می تونم بهش بگم." "واقعا؟ این که محشر می شه. پس بهم خبرش رو می دین؟" "آره حتما" روزبه دستانش را به هم می زند و با نیرویی بیش از حد لازم دکمه ی احضار آسانسور را می زند. آسانسور از طبقه ی هشتم به پایین حرکت می کند "اگه این تایید بشه دیگه فکر کنم بتونیم حسابی روی بازسازی زندان دیو هم کار کنیم. خیلی حیفم میاد کاری روش انجام ندیم. چند بار هم تو جلسه ها به آقای تحجدی گفتم ولی خب اونم سرش شلوغه. ولی اگه این پیشنهاد از شرکت شما بیاد فکر نکنم بتونن ردش کنن. اینم اتاق کنفرانس، بفرمایین. ما رو که تو این جلسه ها راه نمی دن." روزبه می خندد و برای ارنواز که دارد وارد اتاق می شود دست تکان می دهد.
***********************************************
چهارشنبه 3 آذر 1979
مثل ماهی از میان انگشتانم می لغزد. امروز هم نیامد. از ساعت ۵ صبح بی دلیل بیدار شدم و ایمیلهایم را بررسی کردم. پل حدود ساعت سه و نیم نظرش در مورد بخش آغازین مستند را برایم فرستاده بود. از کوتاهی مصاحبه ها و کم حوصلگیم در توضیحات شکایت کرده بود. برای امروز کار زیادی نداشتم. قرار بود به زندان دیو برویم که نیازی به توضیحات اضافه ای از سمت من نداشت. سعی کردم تا ساعت 8 رمانی که از توماس قرض گرفت بودم را بخوانم ولی مغزم یاری نمی کرد. بالاخره ساعت 8 شد و با روزبه به سمت زندان دیو به راه افتادیم. انرژیش در حرف زدن متحیرم می کرد. در راه رسیدن به شرکت, ایده ای از خودش هم برایم گفت. امیدوار بودم ابلهانه باشد تا محض تنوع هم که شده چیز خنده داری برای تعریف کردن داشته باشم ولی فکرش خیلی بد نبود. حتی شاید بشود گفت فکر خوبی بود, اگر تا این میزان از مطرح کننده اش منزجر نبودم. مطمئنم پل هم از این ایده استقبال خواهد کرد. جانور شرور درونم دوست دارد فردا به روزبه بگوید که دوشنبه ی هفته ی بعد جلسه ی ارائه از راه دوری با رییس شرکت مان برایش ترتیب خواهم داد. نمی دانم دلم می خواهد انقدر بال و پرش بدهم یا نه.
به هر حال به جلسه ی ارائه ی فناوریهای مورد استفاده ی اخیر شرکت رسیدم.. مسئول ارائه نوذر بود. سریعترین ساعت عمرم از زمان ورود به این شهر نفرین شده را گذراندم. نوذر با دقت و حوصله برایمان از تغییر کاربری لنزهای "واقاف" از گردشگری به آنچه "بهینه سازی تجربه ی شهروندی" می نامیدش گفت. از بهبود فناوری کاشت لنزها در چشم نوزادان گفت که دیگر نیازی به تعویض ده سال یکبار نداشت. از پیشرفت فناوری پردازش تصویر در تشخیص چهره هایی که در اثر خوردن زباله های هسته ای به مرور خاکستری یا سبز لجنی و چروک می شدند گفت. از بهبود فناوری متنوع سازی چهره گفت که برای هر نوزاد مجموعه ای از چهره ها در دورانهای مختلف سنی در نظر می گرفت تا وقتی عوارض خوردن زباله های هسته ای پس از پنج سالگی خود را نشان می دادند, چهره های خاکستری و چروکیده با مجموعه ای از فیلترها بدل به چهره های سالم پیشبینی شده می شد. از فیلترهای اعمال شده روی فضاهای شهری هم حرف زد. نمی دانم دقیقا از کجا ولی از جایی به بعد دیگر به صحبتهایش گوش ندادم. پس چیزهایی که در مورد هوشش شنیده بودم درست بود. پسر نابغه ی سپهبد ایرج با ظرفیت ذهنی بی همتا و نوآوریهایی که نظیر نداشتند. ولی می خواستم بدانم چیزهای دیگری که در موردش شنیده بودم هم درست بود یا نه. همان چیزی که کاترین با آب و تاب برایم شرح داده بود. به راستی تصور می کند با این مشارکت انتقام پدرش را می گیرد؟ انتقامی مرگبار و تدریجی. سخنرانی نوذر تمام شد. به همراه دیگر اعضای هیات مدیره ایستادم و تشویقش کردم. لبخند می زد و تعظیم می کرد.
نه, می خواستم سر قراری که با خودم گذاشته بودم بمانم. دیگر نمی بایست با یک جمله و یک تکان و حتی یک لبخند به خودم اجازه ی داوری کسی را می دادم. به اتاق استراحت رفتم و در انتظار داوطلبان مصاحبه ماندم. با پنج نفر دیگر مصاحبه کردم. تمام سعیم را کردم تا حوصله ی بیشتری به خرج بدهم ولی انگار در این شرکت همه به جز آن کسی که مد نظر منست نمی دانند کی باید حرفشان را تمام کنند. ساعت پنج و نیم بالاخره صحبتهای آخرین مصاحبه شونده ی روزم تمام شد و توانستم از شرکت خارج شوم. به هتل رسیدم و بخش دوم مستند را برای پل فرستادم. نمی خواهم تا زمانیکه با نوذر مصاحبه کرده ام دیگر در مورد آنچه دیدم فکر کنم.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.