جشن خاکستر : ۴

نویسنده: g_dehghanpoor9

روزبه انگشت اشاره ی دست راستش را در کاسه ی آب که چهار حبه ی مایادی در آن حل شده فرو می برد و با حوصله به پیشانیش می کشد. نگاهی به داخل کاسه می اندازد و رو به رؤیا می گوید:" هنوز کامل حل نشده ن ها." "ترسیدم دیرت بشه." " چند دیقه اینور و اونور انقدرا فرق نداره. امروز مستقیم باید بریم شرکت." رویا با قاشقی فلزی در دست روی کاسه خم می شود و تلاش می کند تکه های حل نشده ی مایادی را شکار و خرد کند. روزبه به شادی که با کتابی در کنار دستش مشغول خوردن سوپ و نان صبحانه است نگاه می کند و لپ اش را می کشد. شادی محکم سر تکان می دهد:" نکن! دارم می خونم." "می دونی اگه امروز کارام خوب پیش بره می تونم یه مرخصی طولانی بگیرم که بریم بیرون شهر و اون قلعه ی نمی دونم چیت رو از نزدیک ببینیم." شادی سرش را از روی کتاب بلند می کند:" نمی دونم چی نه! هاگوارتز. راست راستی؟" "خب, اگه بخوام برم اونایی که نذارن لپ اشون رو بکشم که با خودم نمی برم." شادی کمی سرش را جلو می آورد:" یه کوچولو." روزبه محکم لپ اش را در دست می گیرد و شادی که پا به زمین می کوید قریاد می زند:" این کوچولو نیست!" روزبه با خنده رهایش می کند. رؤیا که هنوز با قاشق در کاسه ضربه می زند می گوید:" اگه تو هم حالت بد نشه. " کاسه را دوباره جلوی روزبه می گذارد:" از این بهتر نمی شه. بیا. می ترسم دیر کنی." روزبه با خنده سر تکان می دهد:" انقدر نگران چیزای الکی نباش." با حوصله تمام صورتش را با انگشت اشاره اش که هر از گاهی در آب کاسه فرو می برد خیس می کند. با وجودن خوردن صبحانه کمی حس بی حالی دارد. یک حبه ی مایادی در دهان می گذارد و دقایقی بعد با نفس رضایت آمیزی از خانه خارج می شود. قدم زنان خود را به هتل می رساند.
خانم ارنواز جلوی هتل در انتظارش ایستاده. روزبه سلام می کند و با خنده می گوید:" یه بارم نمی شه من زودتر از شما برسم." "خب من سر ساعت میام پایین." لحن کمی خشکش روزبه را نگران می کند:" گفتم امروز که دیگه صاف می ریم شرکت می تونیم دیرتر بریم. کاش دیروز گفته بودین…" " مساله ی مهمی نبود. بریم؟" به سمت شرکت راه می افتند. روزبه که می خواهد به شکل غیر مستقیمی سر صحبت را در مورد ایده ی دیروزش باز کند از گوشه ی چشم به خانم ارنواز نگاه می کند. خانم ارنواز خیلی ناگهانی می گوید:" راستی, دیروز در مورد اون فکر دیروزتون به مدیرم ایمیل زدم. خیلی خوشش اومد. خواست این دوشنبه یه جلسه ی ارایه باهاتون تنظیم کنم. چه ساعتهایی براتون مناسبن؟" "ارایه؟ همین دوشنبه؟ هر ساعتی که بشه مشکلی نیست." "اوهوم. بهش می گم." کمی در سکوت راه رفتند. روزبه نمی داند از خوشحالی چه کند. ناگهان فکر بکری که دیشب رویا گفته بود را به خاطر آورد:" ببینم, شما این آخر هفته برنامه ای ندارین؟ من با خانومم و دختر کوچیکم داریم می ریم پارک بقل خونه مون. شما هم بیاین." "پارک؟ می خواستم آخر هفته فیلمها رو یه کم ویرایش کنم. خیلی هم اهل پارک نیستم." "این پارک کنار خونه مون خیلی جای جالبیه. یک بخش باغ وحش مانند داره که تازه توش آکواریوم باز کردن. فکر کردم شما هم می تونین ازش به عنوان یکی از نیمچه جاذبه های اینجا فیلم بگیرین. می دونین؟ برای اینکه فیلمتون از اون حال و هوای رسمی در بیاد." ارنواز کمی سر تکان می دهد:" همم. فکر بدی نیست. ساعت چند می رین؟" روزبه که حالا در دلش قند آب می شود می خندد:" طرفهای 9 میایم دنبالتون دم هتل. ولی از الان بگم شاید سر ساعت نرسیم ها. بچه که داشته باشی دیگه حساب وقت از دستت در می ره." خانم ارنواز لبخندی می زند و سر تکان می دهد. حالا جلوی اتاق استراحت ایستاده اند. روزبه دستی تکان می دهد:" خب, روز خوش." و دور می شود. کمی آنسوتر آقای تحجدی از اتاق نوذر خارج می شود و روزبه را می بیند:" بیا اینجا ببینم جوون. کارا چطور پیش می ره؟" و با ابرو اشاره ای به اتاق استراحت می کند." روزبه با لبخند انگشت شستش را بالا می برد:" عاالی اگه بدونی از دیروز تا حالا چه کردم." آقای تحجدی می گوید :" خب تعریف کن."و همانطور که دستش را روی شانه ی روزبه می گذارد به سمت دفتر خودش می روند.
**********************************************
پنجشنبه 4 آذر 1979
امروز از حوالی 5 صبح بیدار بودم. پل باز هم در حوالی ساعت 3 برایم ایمیل فرستاده بود و خواهش کرده بود که شور و شوق بیشتری برای این بازدید خرج کنم. مطمئنم از اینکه این بار من را به جای کاترین فرستاده خود را لعنت می کند. مهم نیست. هر چه در توانم بود انجام دادم تا زمان سریعتر بگذرد. از بازبینی دوباره ی دو بخش کنونی مستند تا بررسی و تمرین چند باره ی پرسشهای مصاحبه. بالاخره هشت شد و برای رسیدن به شرکت از هتل بیرون زدم. امروز روزبه دیرتر از معمول آمد. باز آن حالت قدیمی عارضم شده و از کوچکترین کلوخی که در مسیرم قرار می گیرد دچار خشمی می شوم که برای خودم هم عجیب است و به چند ثانیه نمی رسد که پشیمان می شوم. ولی دیگر کاری از دستم برنمی آید. فکر کنم در اثر ذوق ملاقات آتی با رییس شرکتمان کمی از پیش هم پرحرف تر شد. شاید در قرار فردا بتوانم با ترفندی مجابش کنم که جلسه اش لغو شده. به هر ترتیب به شرکت می رسیم. راهی اتاق استراحت می شوم. تازه دفتر و دستکم را پهن کرده بودم که وارد شد و روی صندلی جلویم نشست.
می خواستم تا دوربین را روشن کنم کمی صحبت غیر کاری کنیم. بعد از کار عموما چه می کند؟ به خانه می رود. برای آخر هفته ها برنامه ی خاصی دارد؟ نه. آخر هفته ها کار می کند؟ بعضی وقتها. تا حالا بیرون شهر رفته؟ نه. همدلی تازه ای با پل پیدا کرده بودم که همیشه در آغاز جلساتمان تلاش می کرد فضا را دوستانه کند. انگار نوذر هم تصمیم گرفته بود نقش خودم را ایفا کند. به هر حال دوربین را روشن کردم و مصاحبه به طور رسمی آغاز شد.
پرسشهای رسمی را هم با همان خلاصه گویی پرسشهای اولیه پاسخ داد.. انگار مواظب بود حتی یک کلمه بیشتر از آنچه برای رساندن مقصودش لازم است حرف نزند. ایا کار در شرکت را دوست دارد؟ خیلی. از کی فهمید که به کار در این شرکت علاقه دارد؟ از کودکی. دوست داشتم در مورد کودکیش بیشتر بدانم. اینکه پس از مرگ پدرش چه کسی و چطور او را بزرگ کرده بود ولی پرسش ناممکنی به نظر می رسید. باز به پرسشهای مربوط به دفتر برمیگردم. آیا فضای دفتر را دوست دارد؟ بله. می تواند کمی بیشتر تشریح کند؟ دوستانه است. انگار تصمیم دارد کارم را تا جایی که در توانش است دشوار کند. آیا می تواند کمی روند ذهنیش در ایده یابی را توضیح دهد؟ تمرکز و کار گروهی. نه, از این مصاحبه بیشتر از این چیزی دستگیرم نخواهد شد. از وقتش تشکر کردم و برایش روز خوبی آرزو کردم. تعارفهای مؤدبانه ای کرد و از اتاق بیرون رفت. به ساعت نگاه کردم. تنها ده دقیقه گذشته بود. دو مصاحبه ی بعدیم هر کدام بیشتر از دو ساعت طول کشیدند.
حدود 12 ظهر کارم تمام شد و علیرغم تعارفهای هیات مدیره به هتل بازگشتم. شاید واقعا از کار در شرکت راضیست.شاید همانطور که کاترین می گفت به این شکل از مردم شهر انتقام می گیرد. تنها از مردم و نه از اعضای شرکت که از بانیان اصلی دستگیری ایرج بودند؟ لبخند دیروزش را به یاد آوردم. نمی دانم باید چه فکری کنم.
در بازگشت به هتل چندین و چند بار فیلم مصاحبه ی نوذر را بررسی کردم. چطور تا پیش از این متوجه نشده بودم. هر بار قبل از جواب دادن نگاهی سریع و زیرچشمی به سمت در می انداخت. پس نگران این بود که کسی فالگوش ایستاده باشد؟ خب, می توانستم این نگرانی را رفع کنم. فیلم مصاحبه های امروز را در ایمیلی به پل فرستادم. در ایمیل برایش از تلاشم برای غیر رسمی کردن فضای فیلم گفتم. قرار گردش فردا در پارک را توضیح دادم و خواستم مجوز مصاحبه با چند کارمند پژوهشی در خانه شان را بدهد. حتما از این میزان فعالیت کاری ناگهانیم ذوق زده خواهد شد. کاش همین حالا 3 نیمه شب فردا بود.   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.