جشن خاکستر : ۱

نویسنده: g_dehghanpoor9

امروز عصبانیتره. چشمهاش رو می بینی؟ همه ش تقصیر توئه. اصلا به کس دیگه ای فکر نمی کنی، نه؟ باید بلند شی و ژست بگیری و سخنرانی کنی و با اون لبخند احمقانه ت تعظیم کنی. پس قرارمون چی شد؟ مگه نگفتی بیشتر نگاهشون می کنی. می خوای همین الان بریم بیرون تا ببینیشون؟ نه، تو فقط دیدی که بعضیهاشون دارن کم کم خاکستری می شن و کمرشون خم تر شده، همین. تو قلب نداری، نه؟ می دونم که از همین الان رفتی تو فکر اینکه چطوری خاکستریها رو با اون فیلترهات درست کنی و خمیده ترهاشون رو تشخیص بدی. بعدشم بری تو جلسه و اکتشافاتت رو ارائه کنی و وقتی برات کف می زنن مثل سگی که واسه ش استخون پرت کردن سر ذوق بیای و دم تکون بدی. همین روزها یه کاری می کنم که دمت رو بگیرن و پرتت کنن بیرون. نه، اینبار فرق داره. مگه ندیدی امروز چی کار کردم؟ نه، تو دیگه نمی تونی جلوم رو بگیری. فردا می خوام طولانیترش هم بکنم. شاید یه ساعت. اینجوری نگام نکن. نمی تونی جلوم رو بگیری. اگه شش دنگ حواست رو جمع نکنی، شاید وسط جلسه کار دستت بدم و لیوان قهوه ت رو خالی کنم رو سر اون مردک تاس. نه… نه… همیشه بهم دروغ می گی. اون نمی تونه تکون بخوره. اون از دست تو عصبانیه، نه من. مگه من چی کار کردم؟ همه ش تقصیر اونه. نه، جلوتر نیا…
***************************************************
روزبه با نفس عمیق رضایت آمیزی از خانه اش خارج می شود و قدم زنان به محل قرار می رود. امروز حتی از روزهای عادی هم خوش خلقترست. به چشم تک تک رهگذرها نگاه می کند و لبخندی می زند که گاهی پاسخ داده می شود. همانطور که از پارک کنار منزلش رد می شود نگاهش به تابلویی می افتد که خبر از باز شدن بخش آکواریوم باغ وحش می دهد. فکر می کند این آخر هفته فرصت خوبیست که با همسرش,رؤیا, و دختر کوچکش,شادی, از این آکواریوم بازدید کنند. حبه ی مایادی که پس از صبحانه در دهان گذاشته را به آرامی می جود و به نکته هایی که می خواهد هنگام ملاقات خانم ارنواز بازگو کند فکر می کند. چند دقیقه بعد به دروازه ی شهر می رسد. در کنار دروازه زنی که سی ساله به نظر می رسد با چمدانی کنارش ایستاده. روزبه که زن را از تصویری که در شرکت نشانش داده بودند می شناسد به طرفش می رود. با خود فکر می کند که زن کمی از زنهای شهرش تکیده تر به نظر می رسد. به هم می رسند و پس از معرفی کردن و آشنایی دادنهای اولیه, روزبه که می خواهد مبادی آداب باشد می پرسد:" لابد تو پرواز خسته شدین. می خواین تاکسی بگیرم؟" خانم ارنواز سر تکان می دهد:" نه ترجیح می دم پیاده بریم. گفتن 5 دقیقه راهه, نه؟" چشمهای روزبه برق می زنند. این همان پاسخی بود که دوست داشت بشنود:" آره راهی نیست. بفرمایید از اینوره." چمدان خانم ارنواز را می گیرد و به سمت هتل به راه می افتند. خانم ارنواز به اطراف نگاه می کند و روزبه از زیرچشم سعی می کند مسیر نگاه و واکنش هایش را ثبت کند. بالاخره طاقت نمی اورد:" خب, نظرتون چیه؟" خانم ارنواز سری تکان می دهد:" قشنگه." روزبه سعی می کند جلوی اخمش را بگیرد. فقط قشنگ؟ بیرون شهریها هیچوقت طاقت دیدن زیباییها و پیشرفتهای این شهر را نداشتند. ولی خانم ارنواز خیلی با دقت به اطرافش نگاه می کند و در رفتارش اثری از تمسخر رایجی که روزبه هیچوقت دلیلش را نفهمیده بود دیده نمی شود. روزبه سعی می کند با نشان دادن ساختمانها و راههای خیابانی رنگارنگ به خانم ارنواز و توضیح دادن تاریخچه ی پیشرفتشان واکنش بیشتری از او بگیرد. زمانیکه خانم ارنواز سر تکان می دهد و عباراتی از قبیل:"عجب","واقعا؟", "چه جالب" و عبارت مورد علاقه ی روزبه "همم, خارق العاده ست!" به زبان می آورد روزبه به این نتیجه می رسد که او واقعا با همه ی بیرون شهریهایی که تا حالا برای بازدید آمده بودند فرق دارد. روزبه که حالا سر ذوق آمده از پروژه هایی که به نظر خودش بهتر است شرکت شروع کند هم می گوید. زمانیکه به هتل می رسند به نظرش خیلی کمتر از همه ی زمانهایی که افراد دیگر را هدایت کرده بود طول کشید. با خانم ارنواز خداحافظی می کند و به سمت شرکت به راه می افتد. حالا حتی از ابتدای روز هم خوش خلق ترست.

***************************************************
دوشنبه ۱ آذر ۱۹۷۹
حدود ساعت ۷ صبح آخرین بخش کارهای اداری سفر هم به اتمام رسید و توماس مرا به فرودگاه رساند. باید بابت رفتارم با توماس ناراحت باشم ولی دیگر حوصله ی ملاحظه کردن را ندارم. چند دقیقه ی اول را به صحبت از کار گذراندیم و بعد با کمی دست دست کردن چیزی پرسید که همیشه از آن نفرت داشتم:"چه حسی داری؟" هیچوقت نتوانستم خواسته ی افرادی که این سوال را مطرح می کنند بفهمم. آن موقع به گفتن "هممم" و شانه بالا انداختن بسنده کردم. فکر کنم آزرده شد چون تا رسیدن به فرودگاه دیگر حرف نزدیم و خداحافظیمان هم سرد بود. بیشتر از این ناراحتم که کم حرفی و سرد بودنش برایم خوشایند تر بود. باید بعد از بازگشت به فکر یک زوج درمانی درست و حسابی باشم. ولی در طول پرواز نمی توانستم از این پرسش خلاص شوم:"چه حسی داری؟" دوست داشتم فکر کنم ترحم به این موجودات تنها چیزیست که می بایست حس کرد. همانکه الهه همیشه دوست دارد بگوید، نگاه انسانی. ولی … خدایا مرا ببخش. کنار دستم دختر آقای تحجدی نشسته بود. دختر لاغری با چشمان عسلی که موهای فر خرمایی رنگش را تاب می داد و برایم از زیبایی کاشیها و گچکاریهای ساختمانهای شهر می گفت. یک بطری هم از کیف دستیش در آورد و تعارف کرد که کمی از محتوایش را در شیشه ای نگه دارم. برایم توضیح داد که برای پوشاندن بوی تعفن به همه ی گردشگرها داده می شود. به اینکه سرچشمه ی این بو چیست اشاره ای نکرد. به هر حال سعی کردم مؤدبانه تعارفش را رد کنم و به بهانه ی گوش دادن به موسیقی به این صحبت خاتمه دادم. پرواز, به نسبت راحت بود. پس از فرود آمدن به همراه دختر آقای تجحدی , که اصرار داشت بازویم را بگیرد و کوچکترین جزییات فرودگاه و پوسترهای رنگارنگی که در راهروی آن چسبیده بودند را برایم تشریح کند, به بخش تحویل بار رفتیم . دختر آقای تجحدی جیغی ناگهانی کشید و در آغوش مرد تاسی با چشمان عسلی که کنار گردانه ی جمدانها ایستاده بود پرید. مرد تاس که خود را با نام آقای تحجدی معرفی کرد, خیلی مؤدبانه چمدانهایمان را گرفت و ما را به سمت پارکینگ برد. آنجا دخترش با گروهی از دوستانش سوار یک ون بزرگ شد. من در ماشین آقای تحجدی روی صندلی مسافر نشستم و به سمت دروازه ی شهر راه افتادیم. در راه آقای تحجدی برایم از خواص دارویی حبه های مایادی می گفت و از تاریخچه ی فرهنگی استفاده اش در این شهر. تنها سر تکان می دادم. بالاخره به دروازه رسیدیم. با آقای تحجدی خداحافظی کردم و وارد دروازه ی شهر شدم. خدایا… هنوز نمی توانم چیزی که دیدم را به خوبی توصیف کنم. انسانواره های خمیده و کدری که رنگشان چیزی میان سبز لجنی تا خاکستری بود در برهوت بی آب و علفی با سرعت و چالاکی ای حیرت انگیز راه می رفتند, سبدهای خرید با خود حمل می کردند, از ساختمانهایی که به نظر در معرض فروپاشی بودند وارد و خارج می شدند, با ماشینهایی که دود سیاه رنگ غلیظی تولید می کردند تاکسی می گرفتند و بعضی هم گوشه ای ایستاده بودند و با لبخند به ستون یا سنگ بی قواره ای خیره شده بودند. چندین دقیقه آنجا ایستاده بودم تا راهنمایم که گفته بودند روزبه نام دارد به دنبالم بیاید. بالاخره موجود خاکستری رنگی با گامهایی با صلابت به سمتم آمد تا مرا به هتل راهنمایی کند. نمی دانم چقدر دیگر توان تحمل این موجود حراف را دارم. در تمام مسیر یک لحظه هم ساکت نشد. می بایست باز هم بیرون می رفتم و با مسیرها آشنا می شدم, ولی تصور خروج از هتل موهای پشت گردنم را سیخ می کرد. شاید فردا حوصله ی بیشتری داشته باشم. بعد از اینکه به شرکت سری بزنم و بالاخره او را ببینم. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.