جشن خاکستر : ۵

نویسنده: g_dehghanpoor9

"آخی چقدر لاغره!" "آره , منم دفعه ی اول همین فکرو می کردم. تحجدی می گفت غذاهاشون خیلی کم جوونن." " الهی." "خب, دیگه.بسه." روزبه به همراه رؤیا و شادی قدم زنان به سمت هتل می روند. خانم ارنواز طبق معمول زودتر بیرون هتل ایستاده. شادی همانطور که جاروی کوچکش را در دست می چرخاند می گوید:" کم جوون یعنی چی؟" رؤیا لبش را گاز می گیرد:" هیسسس." به چند قدمی خانم ارنواز رسیده اند. شادی با آهنگ می خواند:" کم جوون! کم جوون! کم جوون!" روزبه با خنده دستی به سر شادی می کشد و رو به ارنواز می کند:" سلام. بازم که شما زودتر اومدین. این خانومم رؤیاست و اینم دختر کوچیکمه شادی." خانم ارنواز و رؤیا دست می دهند. روزبه رو به شادی می کند:" سلام کن دیگه." شادی سلام می کند و زیرلبی ادامه می دهد:" کم جوون! کم جوون!" به سمت پارک حرکت می کنند.
روزبه که حالا شادی را بغل کرده تا توی دست و پا نیاید کمی جلوتر راه می رود. سرش را به عقب کج می کند و رو به ارنواز می گوید:" خب, از اینجاها که خیال ندارین فیلم بگیرین نه؟" خانم ارنواز سر تکان می دهد:" نه. از پارک شروع می کنم." رؤیا هم وارد صحبت می شود:" به فیلمبرداری علاقه دارین؟" روزبه بلند می خندد:" فیلمبردار نیستن که. مدیر اجرایی شعبه ی خارجی شرکتن." "من از کجا بدونم." رؤیا این را به روزبه می گوید و دوباره رو به ارنواز می کند:" تو خونه اصلا راجع به کار حرف نمی زنه." روزبه سرش را کمی بیشتر به طرف رؤیا می چرخاند:" خوشت میاد تو خونه در مورد کارم حرف بزنم؟" رؤیا لبخند می زند:" نه!" باز رو به خانم ارنواز می کند:" حالا کارتون رو دوست دارین؟" خانم ارنواز سر تکان می دهد:" آره, بد نیست. شما چی؟ خانه دارین یا…؟" " الان که خانه دارم. ولی قبل از به دنیا اومدن شادی برای همین شرکت بهینه سازان عکسبرداری می کردم." "همم. از بناهای گردشگری؟" "فقط اونها نه. کلا یه پروژه ی بزرگی بود که تعداد زیادی عکس با کیفیت از فضاهای شهر می خواستن. منم یه بخشی از اون بودم. همونجا هم با روزبه آشنا شدم." "اوهوم. کار جالبیه. نمی خواین باز ادامه بدین؟" رؤیا آهی می کشد و به شادی که از نیمی از صورتش را پشت شانه ی روزبه پنهان کرده و آنها را زیر نظر دارد نگاهی می اندازد:" وقتی شادی به سن مدرسه رفتن برسه شاید منم یه کم پاره وقت بتونم دوباره کار کنم. ها روزبه؟" روزبه در حالیکه سعی می کند دم جاروی شادی را از صورتش دور کند می گوید:" پاره وقت؟ آره بد فکری نیست. اصلا چطوره از همین الان بفرستیمش مدرسه؟" رو به شادی می کند:" ها؟ دلت می خواد بری مدرسه؟" شادی سرش را به چپ و راست تکان می دهد. رؤیا رو به خانم ارنواز ادامه می دهد:" از سه سالگیش خوندن و نوشتن رو یادش دادم. باید ببینین چجوری کتاب می خونه. اسم اون کتابت رو بگو." شادی که هنوز صورتش از بینی به پایین پشت شانه ی روزبه پنهانست پاسخی نمی دهد و تنها به رؤیا نگاه می کند. روزبه می گوید:" بگو دیگه. همون کتاب که اون قلعه ی نمی دونم چی رو داشت که قراره ببینیمش." شادی داد می زند:" نمی دونم چی نه, هاگوارتز!" خانم ارنواز سر تکان می دهد:" آها اون کتابه رو می خونه؟ منم بچه بودم خیلی دوستش داشتم." رؤیا لبخند می زند:" آره. کلی هم برای رفتن به اون قلعه ای که ازش ساختن ذوق داره. مگه نه؟" "رفتن؟ مگه قراره برین بیرون شهر؟" روزبه به طرف ارنواز برمی گردد:"به این زودیا که نه. الان همه ش کار سرم می ریزن. ولی یه کم جای پام سفتتر شه درخواستش رو می دم. شما هم که حسابی کمک کردین." رویا هم رو به خانم ارنواز می کند:"اره. روزبه تعریف کرد که براش با رییس شرکتتون جلسه گذاشتین. واقعا دستتون درد نکنه. می دونین این شرکت یه کم برای پیشرفت رابطه لازم داره. ولی حالا فکر نکنم بتونن ردش کنن. به هر حال کم چیزی نیست. بیشتر نگران ناسازگاری آب و هوای بیرونم. برادر بزرگم چندین سال پیش یک مرخصی گرفته بود و می خواست به بیرون از شهر هم یه سری بزنه. ولی دم در فرودگاه جوری دچار حالت تهوع شد که بردنش بیمارستان. انگار آب و هوای بیرون یه کم ناسالمتر از اینجاس. شما اومدین چیزی حس نکردین؟" ارنواز سر تکان داد:" نه, فکر کنم عادت دارم." "آخی. ولی خب فکر کنم ما باید ماسکی چیزی بپوشیم. نه روزبه؟" "آره حتما." روزبه این را می گوید و رو به ارنواز می کند:" راستی ساعت جلسه مشخص شد؟" "آره, ساعت 9 شب دوشنبه. مشکلی نیست؟" "9 شب؟ نه مشکلی که نیست. فکر می کردم شرکت شما ساعتهای کاری رو آسونتر می گیره. آخه خودتون خیلی زود می رین." خانم ارنواز لبخند می زند:" رییسم یه کم معتاد به کاره.معمولا تا نصفه شب می مونه دفتر."
روزبه سر تکان می دهد:" خب, دیگه داریم می رسیم به پارک.اگه می خواین دوربین رو روشن کنین." ارنواز از کیف دستیش دوربین کوچک را در می آورد. رؤیا شگفت زده می گوید:" وای. چقدر کوچیکه. می شه ببینمش؟" دوربین را در دست می گیرد و بررسی می کند و کمی بعد به ارنواز پس می دهد. روزبه که حالا کنار علامت ورودی پارک می ایستد و شادی را زمین می گذارد می گوید:" قرار شد دفعه ی بعدی که اومدن یکی برای منم بگیرن. نه؟" می خندد. خانم ارنواز هم لبخند می زند. شادی کنار ورودی روی جارویش جست و خیز می کند:" بریم ماهیا رو ببینیم." رؤیا سر تکان می دهد:" باغ پرنده ها خیلی زود می بنده عزیزم. اول بریم اونجا." رو به ارنواز می کند:" البته اگه برای شما فرقی نداره. باغ پرنده ها فقط آخر هفته ها از ساعت 8 تا 10 صبح بازه. هر هفته هم پرنده های جدید میارن. منم دوست دارم عکس پرنده های مختلف رو با جاهایی که توی باغ پیداشون می کنم یادداشت کنم." شادی پا به زمین می کوبد:" من می خوام ماهیا رو ببینم. ماهیا!" روزبه کمی اخم می کند:" ادا در نیار دیگه. بعدش می ریم ماهیا رو می بینیم." شادی همچنان پا به زمین می کوید و جیغ می زند و روزبه سعی می کند با ترکیبی از تهدید و باج دهی آرامش کند. رؤیا با خجالت رو به ارنواز لبخند می زند:" ببخشید تو رو خدا. آخه چند سال پیش آکواریوم شهر رو بستن و تازه دوباره بازش کردن. خیلی ذوق داشت برای دیدنشون." خانم ارنواز لبخند می زند:" می خواین من ببرمش آکواریوم رو ببینه؟ شما هم کارتون تو باغ پرنده ها تموم شد بیاین اونوری." رؤیا کمی مردد است:" نه, دردسر می شه براتون." "دردسری نیست. خودم هم بدم نمیاد اول اکواریوم رو ببینم." رؤیا دستهایش را به هم می زند:" اگه اینجوریه که عالیه. خب شادی می تونی با خانوم ارنواز بری آکواریوم. ولی دستش رو ول نکنی ها." شادی با خنده روی جارویش می پرد و دست ارنواز را می گیرد. دقایقی بعد روزبه به همراه رویا که دفترچه ای از جیبش بیرون آورده در باغ پرنده ها قدم می زند. آخرین باری که اخر هفته ای به این دلپذیری داشته را به یاد نمی آورد.


**********************
جمعه 5 آذر 1979
فکر کنم قرار نیست در طول اقامتم دیرتر از 5 صبح بیدار شوم. پل باز هم حدود 3 نیمه شب پاسخم را داده بود. از بازدید پارک خیلی ابراز خوشحالی کرده بود و با مصاحبه ی خانگی هم موافقت کرده بود. پل عزیزم. در چنین مواقعیست که قدر داشتن یک رئیس معتاد به کار را می فهمم. تا 9 دیگر کاری ندارم. سعی کردم باز هم رمان توماس را بخوانم و کمی هم پیشروی کردم. اینبار نه و ده دقیقه از هنل خارج شدم ولی باز هم اولین نفر بودم. چند دقیقه بعد روزبه به همراه رؤیا و شادی رسیدند. بچه ی بانمکیست. یک دسته جاروی رنگ و رو رفته در دست داشت. یاد دوران کودکی به خیر. زمانی بود که من هم نمی توانستم از جاروی پروازم دل بکنم. البته جاروی من خیلی براق بود و کنده کاریهای زیبایی داشت. این جارو حتی برای استفاده ی پاکبانها هم مناسب به نظر نمی رسید. نتوانستم در مورد به هم خوردن جلسه چیزی بگویم. خدایا، راحتم بگذار. تنها امیدم اینست که در عصر دوشنبه آنقدر نگرانی خواهند داشت که این جلسه را به یاد نیاورند. من هم باید فراموش کنم. آکواریوم همانطور که فکر می کردم بیغوله ای بود. شادی با ذوق روی جارویش اینور و انور می رفت.مقواهایی که رویشان نامهای موجودات دریایی مختلف نوشته شده بود را نشانم می داد و از رنگ و بزرگی و حرکت چیزهایی که می دید ابراز شگفتی می کرد. نمی دانم چرا ولی در مورد بازدید دوران کودکیم از قلعه ی هاگوارتز برایش گفتم. با چشمهای گشاد نگاهم می کرد و در مورد قلعه ازم می پرسید. احساس وظیفه می کردم که تمام جزئیاتی که به یاد می آوردم را برایش تعریف کنم. وقتی جلوی مقوایی که رویش عبارت کوسه نوشته بود رسیدیم, گفت که دوست دارد کوسه ها را نوازش کند چون لبخند خیلی دوستانه ای بر لب دارند. برایش از زمانیکه در قفسه های آهنی به زیر آب رفتیم تا کوسه ها را از نزدیک ببینیم گفتم. اول از شنیدن رژیم غذایی کوسه ها خیلی ناراحت شد. ولی وقتی برایش از دلفینها که خیلی موجودات بامزه تری بودند و می شد نوازششان هم کرد گفتم چشمهایش برق می زد. در آکواریوم به دنبال دلفینها می گشتیم که رؤیا و روزبه هم به ما پیوستند, ولی شادی دستم را رها نکرد و بقیه ی آکواریوم را دیدیم. از اینکه در آکواریوم دلفین نداشتند خیلی ناراحت شد. بعدتر می خواستند مرا برای ناهار به خانه شان دعوت کنند که به یاد مصاحبه های خانگی افتادم و از روزبه خواستم نشانی منزل کارمندان بخش پژوهشی شرکت را برایم بنویسد. تنها از پارک بیرون آمدم.
شاید نیم ساعت دم خانه ی نوذر ایستاده بودم و به سوالاتی که میخواستم بپرسم فکر می کردم. مجموعه ی آپارتمانی که در آن زندگی می کرد ظاهر غریبی داشت. یک ساختمان خاکستری رنگ و صاف, بدون هیچ پنجره ای. کسی جلوی در نبود تا متوقفم کند. وارد ساختمان شدم. واحد ایرج را پیدا کردم. حس کردم صدای پچ پچی از آنسو می آید که به محض اینکه چند ضربه ای به در زدم قطع شد. صدای نزدیک شدن پاهایش را می شنیدم.کمی دم در مکث کرد. تازه متوجه شدم که در خانه اش سوراخی که بتواند با آن راهرو را ببیند ندارد. خودم را معرفی کردم. در به آهستگی باز شد و توانستم ایرج را که بدون عینک در آستانه ی در ایستاده بود ببینم. شباهت غریبی به پدرش دارد. دعوت نکرد داخل بیایم و از همانجا پرسید که برای چه آمده ام. دستور مدیر شرکتم را برایش توضیح دادم و با کمی مکث در را بازتر کرد و اجازه داد وارد شوم.
آپارتمان خیلی کوچکی بود با دیوارهای خاکستری تیره. یک میز ناهار خوری با دو صندلی درست کنار در ورودی قرار داشتند. حدود یک متر آنسوتر یک تخت و فکر کنم باز هم حدود یک متر آنسوتر میزی قرار داشت که رویش چند دفتر و خودکار با بی نظمی افتاده بودند. روی دیوار کنار میز یک آینه ی قدی آویزان بود. تنها چیز تزیینی اتاق, تصویر بزرگ سپهبد ایرج بود که روی دیوار مقابل آینه نصب شده بود. در مدتی که اتاق را بررسی می کردم ایرج به سمت میز رفته بود و عینکش را از روی آن برداشته و به چشم زده بود.دعوتم کرد روی یکی از صندلیهای کنار میز ناهارخوری بنشینم. فکر کردم الان می بایست زمان مناسبی برای باز کردن سر صحبت باشد. سعی کردم در مورد نبود آشپزخانه شوخی کنم ولی خیلی جدی جواب داد که در دفتر غذا می خورد. نگاهی به تصویر قاب شده ی سپهبد ایرج انداختم. حالا وقتش شده بود. آیا باورهای پدرش را قبول دارد؟ نه, کشاورزی برای این شهر مفید نیست. پس چرا تصویرش را به دیوار آویخته؟ به عنوان پدرش نه به عنوان سپهبد ایرج. نمی دانستم منظورش چیست. آیا در شرکت تحت فشاری برای علنی رد کردن افکار پدرش بوده؟ نه, هیات مدیره همیشه شرایط او را درک کرده اند. این تابلو را مدیر شرکت آقای تحجدی برایش آورده.
دیگر نمی دانستم چه کنم. اگر بیشتر از این به این خط پرسش ادامه می دادم عجیب به نظر نمی رسید؟ و گیرم که عجیب بود. مگر به جز در رفتن از زیر پاسخ دادن کاری از دستش بر می آمد؟ به یاد آن لبخند و تعظیمهایش جلوی تحجدی افتادم.
نه, تسلیم شدم و دوربین را روشن کردم. چند سوال سردستی که پل پیشنهاد داده بود پرسیدم. وقتی به خانه می آید دوست دارد چه کند؟ به ایده های جدیدی برای پروژه ها فکر می کند. آیا شرکت سعی می کند در زمان خصوصیش دخالتی داشته باشد؟ به هیچ وجه. پس از پرسش چند سوال نامربوط و دریافت پاسخ های نامربوطتر آپارتمان را ترک کردم. برای تکمیل بدبختیم می بایست به خانه ی چند کارمند دیگر هم سر بزنم.
حدود ساعت 4 به هتل رسیدم. دیگر نیازی به دست و پا زدن نبود. می دانستم آنچه که بعد از ارایه دیده بودم چیزی جز واقعیت نبود. در نوذر هیچ اثری از چیزهایی تصور کرده بودم وجود نداشت.او تنها یک کارمند دون پایه ی دفتری بود. این نمی توانست انتقام باشد. نمی تواند آنقدر ابله باشد که دادن یک جاروی مندرس به جای اسباب بازی به کودکی چهار ساله را انتقام فرض کند. این عادلانه نیست. نه, فردا با دستان خودم عدالت را جاری خواهم کرد. فیلمهای امروز را هم برای پل فرستادم. تنها کار باقیمانده, پیدا کردن اردشیر نازنینم بود. همانطور که فکر می کردم توانسته بود مثل همیشه به نحوی خودش را به ته چمدانم برساند. نگاهی به رنگ و روی رفته اش می اندازم. شاید تا عصر یکشنبه جلوی زرق و برقی که در دیگر اسباب بازیهایش می بیند کهنه به نظر برسد. ولی برای پس از آن, تنها کاریست که می توانم برایش انجام دهم. زمان خداحافظی فرا رسیده.   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.