روزبه با نفس رضایت آمیزی از خانه خارج می شود و همانطور که حبه ی مایادی اش را می جود به سمت هتل می رود. با لبخند متوجه می شود که اینبار خانم ارنواز هنوز از هتل خارج نشده. ولی همین که روزبه به در هتل می رسد خانم ارنواز هم از آن خارج می شود. از دیدن روزبه کمی متعجب به نظر می رسد:" سلام, زود اومدین." "سلام. خب گفتم بد نیست یه دفعه هم که شده از شما زودتر برسم. بریم؟" "من امروز دیرتر میام دفتر. ولی باید با آقای تحجدی صحبت کنم. لطف می کنین بهشون بگین که حتما منتظرم بمونن؟ احتمالا حوالی 7 عصر می شه؟" "ختما می گم. ولی معمولا تا 7 نمی مونن. یعنی فکر کنم معمولا به جز نوذر هیچکس تا 7 نمی مونه." "بگین لطف کنن امروز رو بمونن چون از سمت مدیر شرکتمون باید پیامی بهشون بدم." "اگه اینطوره که حتما. خودتون تا اونموقع می خواین فیلمبرداری کنین؟ همراهتون بیام؟" "نه ممنون. آره مدیرم گفت امروز تا جایی که می شه از خود شهر هم فیلم بگیرم." "بذارین بیام. می تونم براتون توضیح هم بدم." "ممنونم. ولی لازم نیست. راستی…" خانم ارنواز دست در جیب می کند و چیزی فلزی خارج می کند. دستش را به طرف روزبه می گیرد:" این رو بدین به دخترتون. اسمش اردشیره." روزبه دستش را دراز کرد, جانور فلزی را گرفت و به نزدیک صورتش برد:" دستتون درد نکنه. ولی این چیه؟" "دلفینه. توی آکواریوم نداشتن." "آها. خب مطمئنم در آینده میارن. مسئول باغ وحش پارک همیشه جونورهای جورواجوری میاره. می خواین پیشتون بمونه؟" "نه, من خیلی وقته که دارمش." روزبه دلفین را در جیبش می گذارد:" خب, دستتون درد نکنه.از کدوم ور می رین؟" "اول از این سمت." "پس راهمون یکی نیست. فعلا خدافظ." "خداحافظ." روزبه دستی تکان می دهد و به سمت شرکت به راه می افتد. کمی بعد پشت سرش را نگاه می کدن و وقتی مطمئن شد که خانم ارنواز دیگر در دیدرس نیست دوباره دلفین کوچک را از جیب بیرون می آورد و خوب بررسی می کند. دلفین کوچک کمی رنگ و رو رفته است و اینجا و آنجایش هم آثار برخورد با اشیایی دیگر دیده می شود. روزبه فکر می کند که دندان اسب پیشکشی را نمی شمارند. دلفین را در جیبش می گذارد و به راهش ادامه می دهد.
************************************
شنبه 6 آذر 1979
چه روزی. حالا برای ترک این شهر لحظه شماری می کنم. امروز باز هم ساعت 5 بیدار شدم. بالاخره وقتش رسید. ایمیلهایم را بررسی کردم. پل حدود ساعت سه برایم ایمیلی فرستاده بود. از فیلمهای آخر هفته تعریف کرده بود و ساعت جلسه با تحجدی را هفت تعیین کرده بود. حوصله ی کار کردن صبحگاهی را نداشتم. اردشیر را روی شانه ام گذاشتم و با هم تا ساعت هشت رمان توماس را خواندیم. می دانستم او هم بابت خلاصی از صاحب بدعنق فعلیش خوشحال بود. امروز انگار زمان زودتر می گذشت. خیلی زود ساعت هشت شد. از روی شانه ام برش داشتم. او هم می دانست که این کار لازمی بود نه؟ بیشتر از این چه می بایست می کردم؟ چه می توانستم بکنم؟ در جیبم گذاشتمش تا انقدر با نگاهش آزارم ندهد. وقتی به پایین رسیدم روزبه آمده بود. اردشیر را تحویلش دادم. دیگر نگاهم نمی کرد. طوری نبود. امروز مشغله هایی مهمتر از قهر کردن یک دلفین فلزی داشتم.
در شهر بی هدف راه می رفتم. تا هفت عصر خیلی زمان باقی مانده بود. بار دیگر به زمین آبکشها و زندان دیو سر زدم و از تمام زاویه هایشان فیلم گرفتم. طرفهای ساعت یک بود که تصمیم گرفتم به هتل برگردم. ولی نمی دانم چرا خودم را جلوی ساختمان نوذر یافتم. بخشی از وجودم می خواست مهارتهای تازه یافته ام در باز کردن قفلها را آزمایش کند و دوباره وارد واحدش شود. نمی دانم چه می خواست. سعی می کردم برایش دلیل و منطق بیاورم. مگر به پاسخهایش گوش نداده بود؟ مگر آن تعظیم نوکر صفتانه و آن لبخند ابلهانه را ندیده بود؟ مسیر بین هتل ام و خانه ی نوذر را چندین بار طی کردم. ولی نتوانستم از پسش بر بیایم. از هتل کیف لوازم باز کردن قفلم را برداشتم و راهی خانه ی نوذر شدم. کسی آن حوالی نبود. به واحدش رسیدم. کمی دم در ایستادم و پس از آنکه مطمئن شدم کسی خانه نیست موفق شدم در را به راحتی باز کنم. واحد نوذر به همان افسرده کنندگی بود که به یاد می آوردم. بالاخره دیدن آن همه فیلم کارآگاهی با توماس به کارم آمد. روی بالشت و تشکهای تخت را بررسی کردم تا اگر چیزی درونشان مخفی شده پیدا کنم. زیر میز ناهارخوری و تخت و پشت آینه را گشتم. خواستم پشت عکس سپهبد ایرج را هم بررسی کنم ولی انگار به دیوار چسبیده بود و نمی شد جدایش کرد. این می توانست به عنوان کسل کننده ترین گشت کارآگاهی تاریخ ثبت شود. نوذر هیچ چیزی که نشان از وجود یک زندگی شخصی داشته باشد در واحدش نداشت. روی دفتر های میزش تنها ایده هایی به همراه پیشنهادهای پیاده سازیشان دیده می شد. استفاده از حشرات رنگ زده شده برای طبیعی کردن حرکت تصویر پرنده ها در باغ پرندگان. استفاده از تصاویر اینترنتی برای گوناگونی پارکها. واحد نوذر را ترک کردم و به هتل برگشتم. خب, همین را می خواستی؟ او به معنای واقع کلمه یک ربات بود. زمانیکه به هتل برگشتم ساعت سه شده بود. تا حدود ساعت شش و پنجاه دقیقه سعی کردم خودم را با دیدن فیلمی که امروز گرفته بودم و چسباندن بخشهایی از تصاویرش در فیلمهای قبلی سرگرم کنم. بعد به سمت شرکت به راه افتادم و کمی به هفت مانده بود که رسیدم. پشت دفتر آقای تحجدی آنقدر مکث کردم تا ساعت هفت بشود و بعد در زدم و وارد شدم.
با لبخند سعی می کرد نظر مدیر شرکت و میزان رضایتش از عملکردشان را جویا شود. اطمینان می داد که در بازدیدهای بعدی حتی راضیتر هم خواهیم بود. برایش توضیح دادم که بار دیگری وجود نخواهد داشت. با دهانی باز به حرفهایم گوش می داد. وقتی تمام شد چند ثانیه با دهان باز و چشمهای گشاد نگاهم می کرد. بعد شروع کرد. مگر می شد؟ انها سالیان سال بود که به شرکت ما وفادار بودند. انها زمین را از زباله های هسته ای پاک کرده بودند. آنها با فروش آبهای زیرزمینی شهر, کودکان آفریقایی را از تشنگی نجات داده بودند. پس محیط زیست چه می شد؟ برایش از اکتشافات جدید در دفن زباله های هسته ای در مریخ گفتم و اینکه دیگر نیازی به خدمات شرکت بهینه سازان نبود. سرش را تکان می داد. نه, پس گردشگری چه می شد؟ آیا مردم کشورهای دیگر دوست نداشتند با چشمان خود جامعه ای که سالهاست به عنوان خوراک زباله ی هسته ای می خورد و نیرویش را تنها از حبه هایی قدیمی می گیرد ببینند؟ نمی خواهند ببینند که در برهوت هم می توان به لطف شرکت بهینه سازان خوب و راضی زندگی کرد؟ پس این فیلمهای تبلیغی که گرفته بودیم به چه دردی می خورد؟ برایش توضیح دادم که مردم کشورهای دیگر علاقه ندارند آنچه شرکتهای آبرومندشان بر سر این شهر و مردمش آورده را از نزدیک ببینند یا حتی از آن باخبر شوند. این فیلمها تبلیغی نبودند.مستند بودند و قرارست فردا ساعت هفت عصر روی اینترنت قرار بگیرند. ضجه می زد. سرش را به میز می کوبید. فکر کنم چند قطره اشک هم ریخت. دوست داشتم در این لحظه خونسرد و بی تفاوت بمانم. ولی چیزی در درونم جست و خیز می کرد و پشتک می زد. بغض کرده بود. پس راه بازگشتی نیست؟ نمی توان دوباره شارژ ماهواره ای لنزها را متصل کرد؟ می تواند با پل صحبت کند؟ سعی کردم قاطعترین لحنم را احضار کنم. نه نباید برای پل مزاحمتی ایجاد کند. امروز راس ساعت هفت این شارژها قطع شده اند و تا فردا ساعت هفت عصر لنزها از کار خواهند افتاد. می نالد. چه خواهد شد؟ سعی می کردم جلوی لبخندم را بگیرم ولی موفق نمی شدم. خب, می تواند بماند و واکنش مردم شهرش پس از دیدن فیلم و قطع شدن لنزهایشان را تماشا کند. سرش را میان دستهایش گرفت.پس باید شهر را ترک کنند؟ گفتم که فکر عاقلانه ایست. از جایش بلند شد و با چشمانی اشک آلود نگاهی به من انداخت. پیش از بیرون رفتن گفت ما زمین را نجات دادیم. کمی در اتاقش نشستم.و زمانیکه دیگر صدای هق هقش در راهرو را نشنیدم خارج شدم. خودم را به آسانسور رساندم. داشتم دستم را به سمت دکمه ی احضار می بردم که چشمم به شماره ی طبقه ی آسانسور افتاد. طبقه ی هشتم. آنقدر ایستادم تا بلاخره آسانسور از طبقه ی هشتم به اول رفت و بعد وارد راه پله شدم.
از پله ها بالا رفتم و بعد از طی مسافتی که به تصورم معادل یک طبقه بود دری جلویم قرار گرفت. دستگیره را به آرامی تکان دادم. در قفل نبود. آهسته لای در را کمی باز کردم و از شکاف در به داخل نگاه کردم. چیزی که دیدم اصلا با بقیه ی شرکت همخوانی نداشت. اتاق مجللی بود که زمینش را فرشهای ابریشمی پوشانده بودند. چلچراغ هایی با تزیینات کریستالی از سقف آویزان بودند. روی دیوارها هم چراغهای کریستالی با فاصله های منظم قرار داشتند. در یکی از گوشه های اتاق کتابخانه ی بزرگی قرار داشت و کمی آنسوتر چند میزهایی کوچک که رویشان تخته نرد و شطرنج قرار گرفته بود و دوطرفشان صندلی گذاشته شده بود دیده می شد. از جایی که ایستاده بودم سه در چوبی دیگر هم دیدم. انگار کسی خانه نبود. روی نوک پا وارد شدم و کمی در اتاق جلوتر رفتم.
آنوقت بود که شنیدمش. کسی انگار آهسته گریه می کرد یا شاید می خندید. اگر عقلم جای درستی بود باید همان لحظه از آن خانه ی لعنتی بیرون می دویدم. ولی سعی کردم منبع صدا را پیدا کنم. پشت یکی از درها بود. خم شدم و از سوراخ کلید به داخل نگاه کردم. یک لحظه بیشتر از داخل سوراخ نگاه نکردم ولی همان کافی بود تا ببینمش. انگار صاف در چشمانم چشم دوخته بود, با چشمانی که حالا از سنگ پر شده بودند , بینی بریده و دهانی باز که چیزی در آن فرو رفته بود.سر بریده شده ی سپهبد ایرج بود که در شیشه ای روی میزی قرار گرفته بود. باید جیغ زده باشم چون کمی بعد رو به رویم پیرزنی چشم عسلی با چشمانی گریان را دیدم که داشت با حرکتی خزنده از اتاق بیرون می آمد و به من نزدیک می شد. می خواستم بلند شوم و بدوم ولی زانوانم یاری نمی کردند تنها می توانستم با آرنج خودم را عقب بکشم. منتظر حمله ی پیرزن بودم ولی کاری به من نداشت. انگار اصلا متوجه حضورم نبود. خود را به میز کوچکی که پیشتر ندیده بودمش رساند و صورتش را به قاب عکسی نزدیک کرد. چیزهایی می گفت که در ابتدا برایم مهمل به نظر می آمدند. پسر بیچاره… پسر بیچاره… اینبار دیگه نمی ذارم ببرتت توی اون اتاق… می تونی با خیال راحت گریه کنی…
کم کم صدای گریه اش حرفهایش را نامفهوم می کرد.
بالاخره توانستم از جایم بلند شوم. پیش از آنکه از آن خانه بیرون بدوم نگاه سریعی به قاب عکس انداحتم. عکس پسر کوچکی بود که شباهت غریبی به سپهبد ایرج داشت. دوان دوان از پله ها به طبقه ی هفتم برگشتم و در راه پله را پشت سرم بستم. می خواستم به سمت آسانسور بروم ولی در راهرو تنها نبودم. نوذر که انگار تازه از دفترش خارج شده بود با چشمانی گشاد نگاهم می کرد. چند لحظه در همین حالت ایستادیم. بعد به سمت آسانسور رفتم. حتی اگر می خواست چیزی به تحجدی بگوید هم دیگر اهمیتی نداشت. دکمه ی احضار آسانسور را زدم و نوذر هم در نزدیکیم ایستاد. آسانسور رسید و هر دو واردش شدیم. دکمه ی طبقه ی اول را زدم. نگاه خیره اش روی خودم را حس می کردم ولی نمی توانستم پاسخش را بدهم. نه, من برای چنین نقشی ساخته نشده بودم. در سکوت به طبقه ی اول رسیدیم. خداحافظی کردم و از آسانسور بیرون رفتم. حدود ساعت نه به هتل رسیدم. آخرین ویرایش را بر روی فیلمها انجام دادم و هر اثری از نام شرکت خودمان را از آنها پاک کردم. نمونه ی نهایی فیلم را برای پل فرستادم. کار دیگری نداشتم. چمدانم را که دیگر مثل همه ی چمدانهای دیگر دنیا بی دلفین شده بود مرتب کردم. باید بخوابم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳