جشن خاکستر : ۲

نویسنده: g_dehghanpoor9

روزبه با نفس عمیق رضایت آمیزی از خانه اش خارج می شود و قدم زنان به طرف هتل می رود. همانطور که حبه ی مایادی که پس از صبحانه در دهان گذاشته را می جود, گامهای بلندی بر می دارد و در ذهنش به سرفصل هایی می اندیشد که باید برای مخاطبینش تشریح کند. هر از گاهی هم به انعکاس چهره ی خود در شیشه ی ساختمانها نگاهی می اندازد و لبخند مخفیانه ای می زند. امروز پیش از خارج شدن از منزل بیشتر از حالت عادی به سر و وضعش رسیدگی کرده بود. به هر حال می بایست به عنوان نماینده ی شهر, آبروداری می کرد. به هتل می رسد و خانم ارنواز را می بیند که دم در منتظرش ایستاده و دارد با دوربین بسیار کوچکی کلنجار می رود. روزبه نزدیکتر می شود و پس از سلام و احوالپرسی اجازه می خواهد که دوربین را در دست بگیرد. صورتش را به آن نزدیک می کند:" عجب چیزیه!" دستش را چند بار بالا و پایین می برد:" انگار وزن نداره. چطور تا حالا همچین دوربینی رو تو شرکت ندیدم؟" "اینها مخصوصن. تعداد کمی ازشون ساخته می شه." روزبه سرتکان می دهد :" پس اگه دوباره اومدین بی زحمت یکی برای منم بیارین." و بلند می خندد. خانم ارنواز لبخند می زند:" شروع کنیم؟" روزبه دوربین را به خانم ارنواز بر می گرداند :" آره, امروز می ریم دودگیرها رو ببینیم درسته؟" ارنواز سر تکان می دهد و دوربین را با بند بلندی روی پیشانیش می بندد. روزبه تکرار می کند:" عجب چیزیه!" ارنواز که دستش را به کنار دوربین برده می پرسد:" آماده این؟" روزبه دستی میان موهایش می کشد:" سر و وضعم مرتبه؟" ارنواز با لبخند تأیید می کند و دکمه ی کنار دوربین را می فشارد. نور سرخی در بالای دوربین روشن می شود.
روزبه به نور سرخ چشم می دوزد و گلویش را صاف می کند:" اهم اهم. سلام به شما دوستان نادیده. به شهر ما خوش آمدید. من روزبه هستم و راهنمای شما در این دیدار خواهم بود. قراره چیزهای زیادی رو با هم ببینیم. امیدوارم با این دیدار اولیه تصمیم بگیرین بیاین و ما رو از نزدیک ببینین. مطمئن باشین تجربه ی متفاوتی خواهد بود. خب بهتره راه بیفتیم به طرف مقصد امروزمون." نگاهش را از نور سرخ به ارنواز می اندازد و با دست جهت حرکت را نشان می دهد. روزبه کمی جلوتر از ارنواز راه می رود و همانطور که به نور سرخ چشم دوخته ادامه می دهد:" قبل از اینکه برسیم باید چند تا مبحث پایه ای رو براتون توضیح بدم. ما اینجا , به گواهی همه ی بازدید کننده هامون, در فناوری گردشگری چند قدم جلوتر از جهان هستیم." روزبه از جیبش جعبه ای درمی آورد:" این چیزیه که لنز "واقاف" نامگذاریش کردیم. وقتی برسین اینجا می تونین از فرودگاه تهیه کنین. البته موقع خروج دوباره ازتون تحویل می گیرنش. "واقاف" خلاصه شده ی واقعیت افزوده ست. شاید اونهاییتون که دوست دارین پیشرفت فناوریهای کامپیوتری رو دنبال کنین باهاش در شکل عینک آشنا باشین. ولی لنزهای واقعیت افزوده فقط تو همین شهر استفاده می شن. طرز کار خیلی ساده ای دارن. مثل یک لنز عادی روی چشمتون قرارشون می دین و بقیه ی کار رو خودشون انجام می دن. ما تو شرکت "بهینه سازان آینده" برنامه هایی طراحی می کنیم که روی چیپهای خیلی ریز این لنز ها اجرا می شن و بهشون اجازه می دن که تصاویر محیط پیرامون رو پردازش کنن, شکلهایی که خودمون قبلتر براش تعریف کردیم رو تشخیص بدن و روی تصویر اون شکلها یه تغییراتی اعمال کنن. حالا حتما متوجه نام واقعیت افزوده شدین. چون به واقعیتی که کاربرمون در حالت عادی می بینه, چیزهایی اضافه می کنیم. شاید بخواین بدونین این به گردشگری چه ربطی داره. خب, ما اینجا ساختمونها ومکانهای خاصی داریم که دوره های تاریخی مختلفی رو پشت سر گذاشتن. با این کنترل کوچیک که در جعبه ی لنزتون گذاشته شده می تونین تنظیمش کنین و اونوقت وقتی به اون ساختمان یا مکان نگاه می کنین, لنز براتون اونجا رو همونطور که در اون برهه ی تاریخی خاص بوده نمایش می ده. اگه هنوز متوجه منظورم نشدین نگران نباشین. چند لحظه ی دیگه به اولین مقصدمون که زمینهای کاشت دودگیره می رسیم و دقیق براتون توضیح می دم." چند ثانیه ی بعد به زمینهایی می رسند که دور تا دورشان با حصار علامتگذاری شده و درونشان گیاهان فیروزه ای رنگ غول پیکری در فواصل منظم دیده می شوند. از بدنه ی این گیاهان فیروزه ای رنگ, کیسه های سبز زمردی بادکنک مانندی در اندازه های مختلف آویزانند.
روزبه جلوی حصار می ایستد و رو به نور سرخ می کند:" خب, این هم مقصد امروزمون. زمینهای کاشت دودگیرها. این درختهای فیروزه ای دودگیرهای شهر ما هستند. چند سالیه که کاشته شدند و حسابی کیفیت هوا رو از این رو به اون رو کردند. این گیاهها از بدنه شون کیسه های تمیزکننده ای می رویونن که دوده ی هوا رو جذب می کنه و وقتی هر کدوم از این کیسه ها پر می شن, مامورهای شهرداری کیسه ها رو می برن و به بیابون بیرون شهر منتقل می کنن. تخم این گیاه در بخش بیولوژی شرکت ما درست شده. خب, این رو که خودتون هم می تونستین ببینین. پس بذارین برگردیم به موضوع لنز "واقاف". این زمینها همیشه این شکلی نبودند و خیلی وقت پیش معبدی برای عبادت مایادی بودند. در مورد اینکه مایادی کی بوده و چرا توی شهر ما همیشه ارج و قرب داشته نمی خوام الان حرفی بزنم. اگه خواستین برین تحقیق کنین. ولی می تونین اون عبادتگاه رو با تنظیمات لنزتون به تاریخ قدیم ببینین. ولی حدود 60 سال پیش یک گروهی به این نتیجه رسیدند که این عبادتگاه که برای ادای احترام ساخته شوه بود, روی حاصلخیزترین زمینهای شهر قرار داشت. اینه که یک ژنرال ایرج نامی پیدا شد و با چند نفر از دار و دسته ش این عبادتگاه رو خراب کردند و بعدش هم شروع کردن به راه انداختن کشاورزی روی این زمینها. اگه لنزتون رو روی تاریخ 60 سال پیش تنظیم کنین می تونین ببینینش. بازم نمی خوام خیلی حرف از جزئیات تاریخی بزنم. به هر حال کشاورزی با خاک این شهر سازگار نبود و داشت مواد مغذی رو از خاک بیرون می کشید. مردم شهر هم این رو نمی خواستن. حدود 3 سال بعدش, توی یه خیزش مردمی همه ی گیاههای این زمینها رو کندن و ایرج و دار و دسته اش هم دادگاهی و مجازات شدن. یه سریاشون که تونستن فرار کنن هم رفتن بیرون شهر و می دونم که اونجا هر چی در توانشون بود برای بدنام کردن این شهر انجام دادن. به هر حال امیدوارم که شما دوستان نادیده حرف ما رو هم بشنوین و بیاین اینجا و خودتون همه چیز رو ببینین که بعد از اینکه اون تخریبهای کشاورزی برطرف شد چقدر شهر ما جای بهتری شده. هر جایی اقتضائات جغرافیایی خودش رو داره. دوست دارم اون افرادی که فرار کردن و بچه هاشون هم ذهنشون رو باز کنن و بتونن پیشرفتهای ما رو اینجا ببینن. خب فکر کنم از اصل مطلب دور افتادیم. تا یه مدتی بعد از برچیده شدن کشاورزی, دوباره یه معبد نصفه نیمه ای برای مایادی اینجا ساخته شده بود. ولی چند سال پیش شرکت ما به فکر استفاده ی منطقی از این زمینها افتاد و حالا این دود گیرها هوای شهر رو تصفیه می کنن. پس می بینین که برای تجربه ی کامل تاریخ شهر ما لازمه که خودتون هم اینجا باشین. خب برای امروز فکر کنم زیاد حرف زدم. به امید دیدار تا فردا." روزبه به سمت دوربین دست تکان می دهد و ارنواز دوربین را خاموش می کند.
حالا باید به دفتر شرکت بروند. همانطور که راه می روند, روزبه نگاهی به ارنواز می اندازد که هنوز دارد با دقت اطرافش را بررسی می کند و می پرسد:" خب, شما هم همینها رو شنیده بودید؟" "در مورد لنزها؟ آره." "نه, راجع به شهر." ارنواز با کمی اخم به روزبه نگاه می کند. روزبه لبخند می زند:" تو این شرکت مدیرها چیزی رو از کسی مخفی نمی کنن. همون اول که اسمتون رو شنیدم در موردش از آقای تحجدی پرسیدم و اون بهم گفت که چون پدرتون خیلی به شهر ما علاقه مند بوده این اسم رو براتون انتحاب کرده. خب, در مورد تاریخ شهر چیا می دونین؟" "که اینطور. این رو می دونم که بعد از شکست دیوبندها از لشکر مایادی، اینجا کشاورزی از رونق افتاد و همه برای زنده موندن از حبه های مایادی استفاده می کردن. ایرج هم می خواست کاری کنه که مردم شهر به جای حبه ها به محصولات کشاورزی خودشون وابسته باشن. و … خب, کشتنش." روزبه می خندد:" خوب خلاصه می کنین!" و کمی جدی تر ادامه می دهد:"اطلاعاتتون خوبه. نظر من رو بخواین اشکال کار ایرج همین بود. ببینین من اصلا آدمی که اهل از اینور یا اونور بوم افتادن باشه نیستم. قبول دارم که فقط از حبه ها خوردن کار عقلانی ای نبود. ولی ایرج می خواست کلا حبه ها رو منسوخ کنه. اونها جزو تاریخ و فرهنگ این شهر بودن. الان بهترین حالت ممکن رو داریم. هم از بیرون غذا وارد می کنیم, هم حبه های مایادی هستن و هم از زمینهای کشاورزی برای پاکسازی هوای شهر استفاده می شه. به این می گن مدیریت عقلانی. قبول ندارین؟" ارنواز سر تکان می دهد:"شاید." "می دونستم که آدم منطقی ای هستین. اگه فرصت بشه دوست دارم یکی از ایده های خودم رو هم بهتون بگم که ببینین چقدر به درد می خوره. البته به آقای تحجدی گفتم و به نظرش بد نیومد. ولی خب, اگه شما تأییدش کنین یه چیز دیگه ست. این هم دفتر شرکت. می خواین اول یه دور همه جای شرکت رو نشونتون بدم یا مستقیم بریم سر مصاحبه ها؟" "بریم برای مصاحبه ها"
خالا وارد اسانسور شده اند. روزبه دکمه ی طبقه ی 7 رو فشار می دهد:" بخش نرم افزارمون طبقه ی 7 ام هستن. البته هر وقت دوست داشته باشین می تونم بخشهای دیگه رو هم بهتون معرفی کنم. بخش خدمات طبقه ی اوله، بخش بازرگانی دوم، بخش فروش سوم، بخش مکانیک چهارم، بخش آی تی پنجم و آزمایشگاهها طبقه ی ششمن." "طبقه ی هشتم چیه؟" "خرت و پرتهای اضافه رو می بریم اونجا. می خواین بخشهای دیگه رو ببینین؟" ارنواز سر تکان می دهد:" برای این بازدید, همین بخش کافیه." روزبه می خندد:" من که شکایتی ندارم. ولی بچه های بخشهای دیگه ممکنه حسودی کنن." در آسانسور باز می شود و ابتدا ارنواز و بعد روزبه خارج می شوند. روزبه با دست به دفتری در انتهای راهرو اشاره می کند:" بریم تو بخش استراحت. اونجا افرادی که وقتشون آزاده رو می بینین و می تونین مصاحبه هاتون رو شروع کنین." وارد دفتر می شوند که در آن 3 نفر نشسته اند. روزبه همانطور که به ارنواز اشاره می کند می گوید:" سلام به همگی. ایشون خانوم ارنوازند که همه منتظر ورودشون بودیم. آقای تحجدی رو که از قبل می شناسین. ایشون آقای نوذر هستن و ایشون هم آقای امیر." دست می دهند و آقای تحجدی با لبخند می گوید:" امتحانها داره شروع می شه؟" خانم ارنواز لبخند می زند:" مصاحبه ها کاملا دوستانه هستند. ولی شرکت اصرار داشت که خصوصی برگزار بشن. پس لازمه از شما و دوستان دیگه خواهش کنم که این چند روز در حین مصاحبه ها از اینجا استفاده نکنین." آقای تحجدی محکم سر تکان می دهد و باز با خنده می گوید:" البته پشت در ایستادن مشکلی نداره." همه می خندند و آقای تحجدی ادامه می دهد:" خب, یعنی بلند شیم بریم دیگه نه؟ کی می خواد شاگرد زرنگ باشه و اول از همه امتحانش رو بده؟آقا نوذر؟" نوذربا لبخند می گوید:" من باید برای ارائه ی فردا آماده بشم."از جا بلند می شود و اتاق را ترک می کند. آقای تحجدی لبخند می زند و با انگشت روی میز ضرب می گیرد:" خب منم که با روزبه کار دارم. آقا امیر, ببینم چجوری می خوای در بری." امیر لبخند می زند:" من کاری ندارم." "باریکلا پسر خوب. فعلا خداحافظ خانم." روزبه هم خداحافظی می کند و به همراه آقای تحجدی اتاق را ترک می کند. در راهرو و کمی دورتر از دفتر آقای تحجدی نگاهی به روزبه می اندازد:" خب, چطورا بود؟" "فکر کنم خوب بود. به نظر راضی می اومد." آقای تحجدی به پشت روزبه می زند:"آباریکلا, این چند روز رو قشنگ دل به کار بده که روسفیدمون کنی." "اون که وظیفه ست." اقای تحجدی می خندد و به سمت آسانسور می رود. روزبه با لبخند وارد دفترش می شود.

****************************************************************
سه شنبه 2 آذر 1979
از ساعت 6 صبح که بیدار شدم, تپش قلب رهایم نکرد. خودم را با آماده کردن متن روخوانیهایی که باید بعد از بازگشت عصرگاهی به هتل انجام می دادم و سر هم کردن بساط ضبط صدا و ویرایش فیلم مشغول کردم بلکه از دستش خلاص شوم. ولی بی فایده بود. چاره ای نداشتم جز اینکه بپذیرمش. بعد از خدا می داند چند وقت, هیجان زده بودم. حدود ساعت 8 از هتل بیرون آمدم و در انتظار روزبه ماندم. لنزهای فرودگاه را به چشم نزدم. هر از گاهی شخص خاکستری یا لجنی رنگی از کنارم رد می شد و با نمایش دندانهای قهوه ای و لثه های زردش برایم صبح خوبی آرزو می کرد. کمی بعد سر و کله ی روزبه هم پیدا شد و نرسیده حرافی را شروع کرد. دوربین را روشن کردم و به سمت آبکشها به راه افتادیم.
هوا به طرز مرگباری گرم بود. انگار طراحی فضای شهر را به کارگردان نمایش کم بودجه ی دوران دبیرستانمان سپرده بودند. اینجا و آنجا ستون هایی گذاشته شده بود با نام درختی رویشان. روی زمین هم گاهی می شد تکه بتنی با عنوانهایی مانند گل سرخ یا شقایق دید. روزبه بی وقفه حرف می زد. بالاخره توضیحاتش تمام شد و به طرف شرکت به راه افتادیم. و باز این تپش قلب لعنتی به سراغم آمد. سعی کردم در راه با گوش دادن به حرفهایش حواسم را پرت کنم. عجب، پس در این شرکت مدیران چیزی را مخفی نمی کنند. وقتی نام سپهبد ایرج را به زبان می آورد دوست داشتم موهای سفیدش را بگیرم و سرش را به زمین بکوبم. شاید یک روز بازگشتم را به تاخیر بیندازم و دوباره هزینه ی بلیت پرداخت کنم تنها برای اینکه چهره ی این موجود ابله را در آن روز ببینم.
بالاخره به دفتر شرکت رسیدیم و به آن اتاق. همینکه وارد شدم حتی پیش از اینکه صدای آزاردهنده ی روزبه معرفیمان کند شناختمش. با آن قامت بلند و چشمان درشت و ابروهای کمانی، با تصویری که از جوانی سپهبد ایرج دیده بودم مو نمی زد. تنها عینکی که بر چشم داشت کمی متفاوتش می کرد. با خودم فکر کردم عجب بخت بلندی که در همان ابتدای کار بتوانم مصاحبه هایم را با او آغاز کنم ولی به بهانه ی آماده کردن ارائه اش اتاق را ترک کرد. باقی روز را به مصاحبه با دیگر افراد شرکت گذراندم. انگار ساعتها کش می آمدند. بالاخره ساعت 5 شد و توانستم شرکت را ترک کنم. روزبه می خواست باز هم همراهیم کند. سعی کردم تا جایی که می شد مودبانه درخواستش را رد کنم. به هتل برگشتم. می بایست در انتهای توضیحات روزبه در فیلم, توضیحات خودم را در مورد فروش آبهای زیرزمینی شهر از کیسه های گیاهان آبکش و اثرات خوردن غذاهایی که درشان زباله های هسته ای تزریق شده توسط مردم شهر، که داشت به تغییر شکلشان می انجامید اضافه می کردم. تمام تلاشم را به کار بردم که نشانه های بی حوصلگی را از صدایم پاک کنم. امیدوارم موفق شده باشم. در آخرین روزهای حضورم در شرکت حس می کردم صبر پل دارد به پایان می رسد. یک نمونه از بخش اول مستند را برای پل ایمیل کردم. حوصله ی کار دیگری را ندارم. روز بی مصرفی بود. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.