چرا در چهار سالگی من؟ : حالا از زبان من

نویسنده: Mo_y_gosfandy

باورم نمیشد که او...
انقدر ریلکس با این مسئله کنار بیاید 
فقط به من گفت
باشه بیشتر حواسمو میدم
و به کارش ادامه داد نمیدانم چرا اما خیلی ناراحت شدم.شاید من زیادی پر توقع بودم.
در نهایت یک روز که او دوباره شروع کرد تا افکار شومش را بر روی من پیاده کند من یاد دوستم افتادم
این بار بلند داد زدم
عوضی هرزه!!!به من دست نزنننننننن!!!
هر کس در آن جا بود به سمت اتاق دوید و ما را دید قطعاً میفهمیدن چه شده
اما خیلی عادی ادامه دادند و رفتند.چطور میتوانند؟چطور میتوانند همه ویز را ببیند و بروند؟واقعا چیز عجیبی نبود یا من لوس بودم.نمیخواستم بعد از آن شب حتی نفس بکشم.در چند ثانیه تمام خاطراتم برای زنده شد.تمام خاطراتی که با دست خودم تک تکشان را چال کرده بودم.حال من بودم و یک شب طولانی که باید سحر میکردم.با خون چشم،با افکار مختلف باید سحر میکردم.
دیگر ندیدمش تا حدوداً یک ماه قبل از خودکشی ام.
باز به مهمانی دعوت بودیم و من هرچه اصرار کردم نمیخواهم برم چون او انجا بود پدرم راضی نشد و فقط در یک جمله صدایم را خفه کرد و من رفتم
او گفت
«این ادا هارو برای کی درمیاری؟!!! درس؟برنامه خواب؟؟وقتی انقدر شرف نداری که وقتی یکی بهت احترام گذاشته و دعوتت کرده بری نمیخوام درس بخونی.»
ناراحت شدم،انتظارش رو نداشتم،پس فقط باشون رفتم.به خودم گفتم مشکلی پیش نمیاد و خودم رو آروم کردم.
اون آخرین ملاقاتمان بود که آن شب من در اتاقی رفتم و در را قفل کردم گفتم خستم و باید درس بخوانم،اینطور خودم رو از همه دور کردم. دیگران به خاطر شکایت های مکرر طبقه پایین به سالن اجتماعات اپارتمان رفتند و من درخانه تنها بودم در قفل بود.خیالم راحت بود که اتفاقی نمیوفتد.چقدر میتوانستم به آن چهار دیوار خیره شوم بدون این که بفهمم خوابم برد،شاید هم خپابم برد تا زمان زود تر بگذرد نمیدانم.فقط میدانم من خوابیدم و با صدای کلید بیدار شدم اما کلید نبود،آرزوی من بود که صدای کلید باشد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.