صدای شکستن قفل در اتاق بود و آن مرد ...
دستمالش را بر روی صورتم گذاشت و من تا به خود آمدم که فرار کنم بیهوش شده بودم.بیهوش ؟ جالب است،بدون هوشیاری.میخواهم تمام زندگی بیهوشی باشم.اما خوب هر داروی بیهوشی روزی آدم را بیدار میکرد.بیدارت میکرد و باعث میشد هذیون بگویی.
بر روی صندلی با دست پای بسته چشمانم را باز کردم.خدایا خدایا خدایا خواهش میکنم خواب باشم لطفاً.
نه انگار بیدارم
تلاش کردم دستانم را ازاد کنم که متوجه شد من بهوش امدم
(توی الف بچه میخوای آبروی منو ببری؟)
و با چوب به قدری پاهایم را کتک زد که چسب پاره شد.چسب پاره شد و از دردش دلم ریش ریش شد اما خوشحال بودم.حال راه بیشتری برای فرار دارم.
تیز بر را به سمتم گرفت و
(میتونم کورت کنم)
و برعکسش کرد و بالای پلکم فشار داد تقریبا چشمم داشت از کاسه جدا میشد که با پا زدم توی دلش و برگشت و یک مشت خواباند در دهانم، دهانم پر از خون بود .دستانم را هم ازاد کردم. از گردن مرا بلند کرد و فشار میداد دیگر نمیتوانستم هیچ حرکتی بکنم و نفس بکشم دنیا تیره و تار بود تا این که ولم کرد و بر زمین کوبیده شدم پایش را کشیدم و او افتاد زمین تنها فرصتی که دل هراسانم برای فرار پیدا کرده بود.دوان دوان به سمت در رفتم اما انقدر دستانم میلرزید که نتوانستم به موقع در را باز کنم ،صدای پایش را پشت سرم شنیدم و دستان زمختش را پشت سرم حس کردم. سرم را محکم به در کوبید خیلی درد داشت در گوشم صدای سوت عجیبی شنیدم و همه چیز تار بود.بلاخره به خودم امدم صندلی چرخدار را به او پرت کردم و از پنجره که به پله فرار راه داشت پریدم بیرون و با همان سر و وضع به پیش بقیه رفتم
جالب است،چشمانی قرمز و دهانی پر از خون و بدنی کبود...
اما نه تنها کسی چیزی ندید،بلکه متوجه وجودم هم نشدند.آخر میهمانی گفتند که من هنوز خوابم یکی بره و بیدارم کنه.
این برام از هرچیز دردناک تر اما بهتر بود.
نمیخواستم بپرسند چرا خونین و کبود هستم،نمیدانستم این بار چه بهانه ای میتوانم بیارم!چون کتک خوردم؟از همان مرد شیطان صفت فرشته نما کتک خوردم.حتی اگر میگفتم کسی باور نمیکرد او در نگاه همه بهترین آدم بود.
خوب همه چی تموم شده بود
حداقل این طور فکر میکردم
یادمه بیشترین همدلی رو دوستم بام داشت.
وقتی داشتم براش تعریف میکردم از ترس به خاطر اوردنش هم فکم میلرزید دستم را گرفت و دستش را بر روی کمرم گذاشت.
بامن صحبت کرد و به من گوش داد.
هنوز هم که بهش فکر میکنم زیباترین صحنه زندگی ام تا به الان فقط همان بود.بینهایت ازش ممنون بودم و نمیدانستم چطور باید لطفش را جبران کنم
شاید به خاطر او چند هفته دیگر هم زندگی کردم
که یادم است وقتی در خیابان راه میرفتم
با تفنگ ساچمه ای به پایم شلیک کرد
فقط وقت زدن یک تیر را داشت و فرار کرد
خیلی سخت بود و خیلی درد داشت اما تمام شد
خیلی برای کشتن خودم دو دل بودم
فقط هم به خانواده ام فکر میکردم ودوستانم
بعد از او برای یکی دیگه هم تعریف کردم و خوب پشیمان هم نیستم.تقریبا.
خیلی میترسیدم با مرگم به دوستانم صدمه ای بزنم.هرچند میدانستم انقدر برایشان مهم نیستم.
و یا به پدر و مادرم و نمیخواستم مجبور شوند جنازه ام را ببینند و یا جمعش کنند.
پس خود را از بالای پل انداختم و این طور مردم.
مرگ کلاسیکی بود.
البته این راهم بگویم که راضی نیستم ان مرد بابت کاری که حداقل با من کرده عذاب بکشه.من او را نوعی بیمار مینامم،که به بیماری خودخواهی مبتلا شده است و برای این که حال خودش خوب شود به دیگران صدمه میزند و به عواقب کارش فکر نمیکند.
وقتی من به دنیا اومدم زنش حامله بود و بچه شون سالم به دنیا نیومد پس خودش بچه رو کشت و همسرش از او جدا شد و منی که تازه به دنیا اومدم رو هم به چشم بچه اش دید و هم همسرش همین به من اسیب زد .