چرا در چهار سالگی من؟ : این بار از زبان اما

نویسنده: Mo_y_gosfandy

+هیچوقت یادم نمیره.
رفتار های عجیب آن کودک چهار ساله را میگویم.
هرگز فراموششان نخواهم کرد.
و هرگز به توانایی درک احساسات یک دختر بچه چهار ساله هم نخواهم رسید.
منی که معلم مهدکودک هستم و روزانه کارم برقراری ارتباط با آن هاست.
کودکانی قد و نیم قد از چند ماهه تا حدوداً پنج ساله را میبینم.
شیرین هستند .
اکثرا در خانواده هایی عالی بزرگ شده اند.
بدون مشکل مالی.
بدون ضعف عاطفی.
در این سن بهتر از هر سن دیگری از رفتار و عادات بچه ها میتوانم بفهمم مشکلی دارند که نیاز باشد با والدینشان یا حتی مشاور بیان کنم یا خیر.
که تا الان همچین موردی ندیده بودم.برایم دردناک است.
بچه هایی در این سن هیچ درکی از زندگی ندارند.
و زندگی فقط به معنی درد و رنج و سختی است که انسانی با قدرت ذهنی بالا میتواند شاید نه خیلی راحت اما راحت تر از هرکس دیگری و با موفقیت و شادی آن را پشت سر بگذارد.
اما کودکی که در چهار سالگی معنای زندگی را بفهمد،دیگر چطور میتواند شاد باشد؟
خانم مشاور من واقعاً نمیدانم چرا الان که ده سال از آن اتفاق شوم گذشته است و از هیچ چیز مطمئن نیستم و دیگر کار هم از کار گذشته،دارم به شما میگویم.
شاید چون حق هیچ انسانی درد نباشد.
حتی خانواده ی بی تفاوت آن بچه.
به هر حال خانواده اش هستند!
امکان ندارد الان در حالتی عادی به سر ببرند یا بتوانند شادی کنند یا مثل قبل زندگی کنند.
(تو آدمه خوبی هستی خانم اما ،من تا این جا از حس هراس انگیز تو شنیدم.اما میخوام بدونم،چه چیزی میتونه زندگی یک بچه چهار ساله را خراب کنه!حالا از اول برام شروع کن و هرچه دیدی را بگو)
+خوب ماجرا این طور شروع شد که من و آن دختر و چند نفر دیگر ده سال پیش به یک مهمانی فامیلی دعوت بودیم.مهمانی شلوغی بود و آن دختر جثه ریزی داشت و کم حرف و ساکت بود. کاملاً میتوانم بگویم او را فراموش کرده بودم.فراموش کرده بودم که وجود دارد.فراموش کرده بودم که امروز امده است.و نمیدانم در آن جا چه اتفاقی افتاد و چقدر ممکن است ان دختر بچه فریاد های سوز آور و پر زجر کمک سر داده باشد که ما نشنیدیم.
اما به هر حال با این که نفهمیدم چه اتفاقی افتاد
اولین باری بود چنین چیزی میدیدم.آن دختر بعد از مهمانی در سن چهار سالگی وقتی همه مشغول خدافظی در خیابان بودیم و باز او را فراموش کردیم.به قصد خودکشی خود را جلوی ماشین انداخت.
که شاید بهتر بود میمرد و نجات پیدا نمیکرد .زندگی وحشتناکی را پشت سر گذاشت.
بعد از آن اتفاق دیگر خنده ی کودک را در هیچ مهمانی ندیدم...
اصلا تا به الان کودک که هیچ ،انسانی به ناراحتی او ندیده بودم.
و او هیچ وقت نمیگفت چه مشکلی دارد.
پس من چیزی نفهمیدم از مشکلش و نمیدانم چه شده
تا این جا میدانستم و به شما گفتم.
آب از سر اون دخترک بی نوا گذشته،میخواهم به داد خواهر کوچکتر و پدر و مادرش برسید.تا آن ها عذابی بیشتر را تحمل نکنند
(اِما،از حس همدردیت حیرت زده شدم.و بیشتر از اون برای دخترک ناراحتم با این که نمیدانم چه شده، زندگی وحشتناکی داشت.همین الان آدرس خانه‌ ی او را به من بده.همین فردا به دیدنشان میروم. باید داستان را از زبان مادرش بشنوم)
.
.
.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.