چرا در چهار سالگی من؟ : حالا از زبان من

نویسنده: Mo_y_gosfandy

احتمالا داستانی که تا این جا خواندید و مال یک هفته اخیر بود بسیار شمایی که ده سال را ندیدین گیج کرده باشد.
پس از همان ابتدا،یعنی ده سال پیش در مهمانی که دختر عمه ام، اِما حرفش را می‌زد شروع میکنم.
خوب ، من چهار سالم بود و به مهمانی دعوت شدیم و خیلی شلوغ بود و من خیلی خوشحال بودم فکر کردم قرار است کلی با دخترعمویم و دختر عمه های هم سنم بازی کنم اما خوب چه فکر باطلی بود.طبق معمول آروم نشسته بودم تا یکی بیاید و بازی کنیم.
مردی که چهل سال از من بزرگتر بود و ازش تنفر داشتم به بهانه ای بدون این که کسی بفهمد در حیاط برد .نمیدانم به چه چیزی فکر کردم که با او رفتم.حرکت جالبی کرد،او با ضربه ای به سرم بیهوشم کرد.دیگر هیچی به خاطر نمیارم تا این که در خانه ی او چشمم را باز کردم ترسیده بودم،نمیفهمیدم چرا همچین کاری کرده است.بچه ای چهار ساله بودم که هیچ درکی از همچین ادمایی،مشکلاتی،زندگی های... نداشت. احتمالا الان همه چیز مشخص باشد .
بله به من تجاوز شد ، «شد»مربوط به گذشته است.اما همیشه این خاطره همراه من است.
خیلی برایم دردناک بود.واقعا به سختی تا این سن بزرگ شده بودم.
از خودم متنفر بودم و بدنم را برای خودم نمیدانستم.ازش متنفر بودم،از بدنم ،از وجودم،از تک تک نفسهایی که میکشم.
تا چهارده سالگی آن اتفاق شوم تکرار می‌شد  و بیشتر و بیشتر زندگی ام سیاه میشد.
باعث شده بود به خودم آسیب بزنم،افسرده شوم و زندگی ام پر از شکنجه هایی توسط خودم و او باشد و خودکشی های ناموفق
تا یکروز...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.