تا یک روز دوستم در مدرسه که اوهم آسیب های زیادی از طرف خانواده اش دیده بود و کاملاً میتوانستم این را حس کنم.ما گاها باهم درمورد مشکلات حرف میزدیم اما تا قبل از اون هیچوقت به هیچکس نگفته بودم و همیشه این حس را دارم که از ته دل دوست دارم به او نزدیک تر شوم و باهم صمیمی تر شویم اما میترسم!
میترسم هر پیامی که به او بدهم،هرکاری که بکنم و هر حرفی بزنم منجل به ناراحتی اش شوم یا در نهایت دیگر نتوانیم هم را ببینیم. به هر حال او ادم هایی از من صمیمی تر دارد و این طور معلوم است که با آنها شاد است.و من هیچ مشکلی با این موضوع ندارم،خیلی هم خوشحالم هرچقدر شاد تر باشد بیشتر خوشحال میشوم.به هر حال
ماجرا این بود که یک روز وقتی خراش های دستم را دید پرسید
+چته؟چرا این کارو با خودت میکنی؟
من فکر کردم میتونم مثله خیلی های دیگه که اشتباها این هارو دیدن ردش کنم
-خوب هیچی، دلیل خاصی نداره
+خودت هم میدونی یه دلیل داره،شروع کن
من در جا خشک شده بودم.فکر نمیکردم این را بشنم
به هر حال چون به او اعتماد زیادی داشتم همه چیز را گفتم و یادمه بعد پشیمان بودم.چون او بهم میگفت
خاک بر سرم هیچکاری از دستم بر نمیاد و نمیتوانم کمکت کنم و...
کمکم داشتم احساس بدی میگرفتم یعنی من باعث شدم از خودش بدش بیاید؟
یا باعث شدم حس بدی داشته باشد.
تنها دلیل پشیمانیم همین بود.
به هر حال یادمه نمیتوانستم باز به راحتی با او حرف بزنم و او کمتر برای حرف زدن با من پیش قدم میشد.شخصیت اخلاقیش بود و باعث ناراحتیم نمیشد.چون میدیدم که دوستم دارد.یعنی این را حس میکردم.نیازی نبود به زبان بیاورد یا هر روز با من حرف بزند.
یادمه وقتی برای اولین بار تعریف کردم چشمم پر از اشک شد و خوب واقعاً همه چیز یادم امد ، وحشتناک بود.منی که ده سال حرفی نزدم الان ازم میپرسید و جوابش را میدادم.
گفت باید به مادرم بگویم
که حرف کاملاً منطقی بود
ظهر همان روز به مادرم گفتم
و انتظار برخوردی دیگر داشتم و
اصلا باورم نمیشد که او....