دستم را روی پاهای برهنه و زخمیام که رد طناب دور مچهایش به وضوح دیده میشد کشیدم:«مگه من برای خودم میگم؟! من که از خدامه همین فردا بگیرن سرمو ببرن! حداقل از شر دَنی و این زندگی کثافتی خلاص میشم... تازه ممکنه تبدیل به یه کباب گوشت انسان خیلی خوشمزه بشم که به مراتب خیلی از این زندگی مفیدتره.» اجزای سلولهایم که پس از پخته شدن توسط بهترین آشپزهای گاوی و گوسفندی کاملا تخریب شدهاند را تصور کردم که درون معدهی سران شهر مثل گربهها و سگها یا حتی شیرها و پلنگها کاملا هضم میشوند و در ساختار بدن آنها قرار میگیرد؛ گویی که من هم عضوی از بدن آنها شوم...