دلنوشته : روز اول

نویسنده: panteak

حواست کجاس ؟ کوری مگه ؟
با صدای بوق ماشین به خودم اومدم 
_ ببخشید 
راننده : اگه میخوای خودکشی کنی چرا بقیه رو به دردسر میندازی ؟ دیوونه 

خودکشی ؟ خیلی بهش فکر کردم ولی هیچوقت نتونستم ؛ نه که بترسم ؛ بعد فوت مادرم دیگه واقعا از مردن نترسیدم ولی همیشه نگران آینده میراث هستم که واقعا بعد من چی میشه , منی که با سی سال سن نتونستم رفتن مادرم و بعد چهار سال هنوز درک کنم یه پسر چهار ساله چطوری میتونه با این قضیه کنار بیاد ؟
همین فکر هیچوقت نمیزاره من خودم بتونم شرم و از این دنیا و این آدمای بی رحم بکنم 
اتفاقات گذشته ، سختی ها ، ضربه هایی که خوردم و در آخر رفتن مادرم برای من که به زبون خودمونی یه بچه ننه لوس بودم باعث شد به این صحرایی که هستم تبدیل شم
 البته همش هم سختی نبود روزهای خوب هم زیاد داشتم ولی زیاد پررنگ نبود به جز میراث که قشنگ ترین و پررنگ ترین اتفاق زندگیم بعد تمام سختی ها بود و تونست من و تبدیل به یه مادر قوی کنه .

راه میرم ؛ فقط راه رفتن اونم تو محله قدیمی بچگی ها حالم و خوب میکنه و باعث میشه این فکرهای منفی و ازم دور شه

من پدرم ارتشی بود برای همین بیشتر شهرهای ایران و زندگی کردیم ، جاهایی که خوب یادمه مثل دزفول ؛ آبادان ، اصفهان ، شیراز و آخرین جایی که اومدیم تهران بود که من دوازده سالم بود و دیگه موندیم تهران توی خیابون تهران پارس 

امسال تابستون خیلی هوا گرم شده ، برای همین مردم کمتر پیاده روی میکنن 

این درهای آینه ایی تو خیابون ها هم خوب نیستا ؛ وقتی آدم تو حال خودشه و داره غر میزنه میرسه به این درا و قیافه درهم خودش و میبینه بدتر افسرده میشه مثل همین الان من

روبه رو در می ایستم و تو آینه به خودم نگاه میکنم چقدر عوض شدم 
اون صحرا شیطون که همه از دستش دیوونه میشدن چی شد ؟
موهای مشکی پرکلاغیم حالا تو سن سی سالگیم داره پر میشه از تارهای سفید ، چشم های مشکی که مشتاق دیدن کلی اتفاقات هیجان انگیز بود دیگه انگیزه ایی برای دیدن هیچی نداره 
پوست سبزم که همیشه بابام میگفت تو سبزه نمکی منی ، خیلی رنگ پریده شده 
چقدرم لاغر شدم راستی 

اونطرف خیابون یه پسر بچه بامزه که یه وزنه جلوشه نشسته

_ وزنت درسته ؟
پسربچه : آره خاله ؛ درست درست
 _ بزار برم ببینم چند شدم 
پسر بچه : عهه چهل و پنج کیلو 
_ چی ؟ چهل و پنج کیلو ؟ وزنت درست نیست که من هفته پیش شصت و هشت بودم 
پسربچه : لاغر شدی خب خاله ، خوبه که 
_ لاغر شدم ولی نه انقد ؛ این ده تومن و بگیر ولی قول بده ترازوت و درست کنی خدافظ
پسربچه : درسته ها ولی چشم راستی شما خیلی خوشگلی
همین حرف و لازم داشتم تا روزم ساخته بشه ؛ حرف ها معجزه میکنن


 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.