ناگهان مرابه بالا برد و ناگهان مراپرت کرد درخانه اش که بالای درخت بود.
اون کرم هایی که جمع کرده بود تا بخرتش بزور دردهان من کرد. اول نخواستم بخرم ولی بعد که یکم ازش خوردم دیدم خیلی خوشمزه هست وکلی افسوس خوردم که چرا تا حالا کرم که انقدر خوشمزه هست رو نخوردم.))
پنیا و مادرش انقدر حالشون بد شده بود که میخواستن بالا بیارن.پنیاگفت:((باباجون شماکه داشت به هتون خوش میگذشت چرا صدا میکردی کمک کمک؟))
بابا گفت:((چون وقتی که کرم هارو خوردم وفهمیدم چقدر خوشمزه هست کرم هایی که مال اون بود رو هم خوردم برای همین خیلی عصبانی شدوشروع کرد به نک زدن.))