پنیا بعد از چند بارزمین خوردن ازدرخت بالا خره به خانه ی کلاغ رسید.اوهمین که واردخانه ی کلاغ شد پدرش رادید که دارد داد میزند:((کمک ژانر پنیاکمک.))اونمیدانست به پدرش کمک کند یابخندد.او انقدر خندیدکه نزدیک بودازبالای درخت بیفتد.پنیا مادرش راکه داشت دادمیزد :((مایکل !مایکل.))دید؛ازآن بالا داد زد :((مامانی بابا اینجاست.))
مامانش با تعجب گفت:((اونجا چه کار میکند؟واستا الان میام کمکت.راستی چیزیش که نشده؟))پنیا گفت:((نه مامان جون چیزیش نشده.))مامان ژانر و پنیا باسختی فراوان بابامایکل را آوردند پایین.بعدپنیا ازپدرش پرسید:((پدرازاول تاآخربرایمان تعریف کن که چه اتفاقی افتاده است وتو آنجا چه کار میکردی؟))
بابا مایکل گفت:((داشتم میرفتم که وسایلم رابیاورم که ناگهان کلاغ