بابا مایکل گفت:((خانم پاشوعوض اینکه اینقدر یه کنی برای مایک غذایی درست کن مردم از گشنگی.))بعدهم روکرد به پنیاو گفت:((توهم نمی خواهد گریه کنی پاشووباعروسکات بازی کن.))مامان ژانرگفت:((چطوری غذادرست کنم وقتی خودم ازقابلمه هام کوچک ترم؟))پنیا هم باگریه گفت :((دیگه وقتشه اونابامن بازی کنند دیگه حتی نمیتونم بغلشون کنم بس که بزرگ هستند.))وشروع به گریه کردن کرد.