غزاله و عشقی دیر فرجام : غزاله و عشقی دیر فرجام  قسمت اول

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

غزاله عزیزم درب رو باز کن  می خوام کمکت کنم ، بزار با هم حرف بزنیم . غزاله در حالی که به رو روی تخت دراز کشیده بود و بالشی را دو دستی پشت سرش نگه داشته بود تا صدای گریه اش بیرون نرود گفت : لطفا تنهام بزار نمی خوام با هیچ کس حرف بزنم . مادرش که حرف های او را متوجه نشده بود باز هم به درب زدن ادامه می داد و سعی داشت به دخترش دلداری دهد .
این دفعه به خاطر این که در بازگشت از دانشگاه یک موتوری جلویش پیچیده بود و متلکی به او گفته بود ، بهانه دستش آمده بود و دوباره مسله قدیمی را پیش کشیده بود که اگر برادر داشتم کسی جرات نمی کرد به من بی احترامی کند و یا مسخره ام کند .
صدای چرخش کلید به صدا در آمد و شهناز به طرف درب ورودی منزل رفت تا به همسرش احمد که از سر کار برگشته بود خوش آمد بگوید . احمد وارد شد و سلام کرد و در حالی که کتش را در می آورد پرسید : پس دختر گلم کجاست ؟ نیومد سلام کنه ؟! همسرش پاسخ داد : سلام خسته نباشید ، دو ساعته درب اتاقش را قفل کرده و اجازه نمی دهد با او صحبت کنم . احمد پرسید : این دفعه چی شده ؟ همسرش گفت : نمی دونم والا از خودش بپرس و به سمت آشپزخانه رفت . احمد به سرویس دستشویی رفت و بعد از خارج شدن به سمت اتاق دخترش رفت و صدا می زد : غزاله عزیزم بابا اومده نمی خواهی بهش سلام کنی ؟ 
صدای چرخش کلید درب اتاق غزاله به گوش رسید .
احمد با احتیاط درب را باز کرد ، سرش را داخل اتاق کرد و گفت : اجازه هست ؟ 
غزاله که دوباره روی تخت دراز کشیده بود لبه تخت نشست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت : سلام بابا ، امروز هم به من بی احترامی شد ، شما که همیشه سر کار هستید ، مامان هم همینطور ، پس من به چه کسی باید تکیه کنم ؟! چه کسی باید منو حمایت کنه ؟ چرا من برادر ندارم ؟ حتی یک خواهر هم خوب بود ، لااقل تنها نبودم .
احمد که با رگبار پرسشهای دخترش غافلگیر شده بود سعی کرد بر خودش مسلط بماند و گفت : بیا ، بیا بریم سر میز شام تا زنگ بزنم برایت یک برادر قلدر و خوب بفرستند . غزاله گفت : میشه لااقل شما دیگه مسخره ام نکنید ؟ و از اتاق بیرون رفت .
احمد آهی کشید و به دنبال دخترش به سر میز شام رفت که همسرش آماده کرده بود و هر سه در سکوت در حال خوراک خوردن بودند و در فکر هر کدامشان انبوهی از افکار رژه می رفت .
بالاخره غزاله سکوت را شکست و در حالی که ظرف غذایش را بر روی سینک آشپزخانه می گذاشت پرسید : واقعا نمی تونستید یک بچه دیگر هم بیاورید تا من تنها و بی کس نباشم ؟! و به طرف اتاقش رفت .
شهناز و احمد همینطور که سرشان پایین بود دیگر نمی توانستند غذا بخورند و پرسش غزاله آنها را در افکارشان غرق کرد .
دقایقی در سکوت گذشت تا این که شهناز دستش را روی دست احمد گذاشت و او را به خود آورد و گفت : شما خسته ای عزیزم برو استراحت کن ، من با او صحبت می کنم ، بالاخره روزی خودش خواهد فهمید ! احمد که اشک در چشمانش حلقه زده بود در حالی که از سر میز بلند می شد گفت : من هم از همین می ترسم ! مسواکی زد و به اتاق خواب رفت ، روی تخت دراز کشید و گذشته در فکرش مرور می شد . 
پس از گذشت دقایقی شهناز وارد شد و درب را پشت سرش بست و در حالی که آه می کشید روی تخت دراز کشید و او هم به سقف اتاق خیره شد . دقایقی در سکوت گذشت تا این که شهناز چراغ خواب کنار تخت را خاموش کرد و هر دو با افکاری مغشوش به خواب رفتند .
غزاله که با گوشی خود مشغول بود آن را کنار گذاشت و به این فکر می کرد که چرا هیچوقت پدر و مادرش پاسخ قانع کننده ای به او نداده اند ! این که چرا با وجود تمول مالی فقط یک بچه دارند ؟ چرا در حالی که پدر و مادرش پوست سفیدی دارند اما او پوستش سبزه است ؟ چرا اینقدر افراطی به او محبت می کنند ؟ چرا ؟ چرا ؟ این پرسشها رهایش نمی کردند و با خودش فکر می کرد که بالاخره پاسخ آنها را خواهد یافت و باز هم با انبوهی از سوالات بی جواب که در فکرش رژه می رفتند به خواب رفت .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.