غزاله خیلی دوست داشت با خواسته کیوان موافقت کند و جهت آشنایی با پدر و مادر او به منزل اشان برود ولی این امر را منوط به پایان ترم تحصیلی اش کرده بود تا هنگامی که به تهران برگردد و با پدرش صحبت کند و موافقت او را کسب کند .
یک روز عصر که کلاسشان تمام شد ، هنگامی که در ماشین کیوان نشست و سلامی گرم به همسر آینده اش گفت متوجه حالتی عجیب در کیوان شد ! او پشت فرمان خشکش زده بود و حرکت نمی کرد !
از او پرسید : چیزی شده ؟! اتفاقی افتاده ؟!
تا این که پس از چند لحظه ای بالاخره کیوان شروع به صحبت کردن کرد و با حالتی پر از اضطراب گفت : خبر مهمی برایت دارم !
غزاله پرسید : چه خبری ؟! چی شده ؟!
کیوان گفت : امروز رضایی با من تماس گرفت !
غزاله که کمی جا خورده بود گفت : خوب چی گفت ؟ بگو دیگه !
و کیوان ادامه داد : گفت که پدرت را پیدا کرده است !!
غزاله گر گرفت ، بدنش داغ شد و نزدیک بود بالا بیاورد و با سختی پرسید : راست میگی ؟! واقعا ؟!!
و کیوان سرش را به علامت تایید تکان داد !
چند لحظه ای سکوت برقرار شد تا این که کیوان گفت : قرار ملاقات هم ترتیب داده !
غزاله پرسید : واقعا ؟!! برای چه موقع ؟ چی بهشون گفته ؟
کیوان گفت : به آن ها گفته دوستی می خواهد با آن دو ملاقات کند و می خواهد سورپرایزشان کند و فردا ۸ شب در پارک ایثار قرار گذاشته است .
غزاله در فکر فرو رفت و به تمام این ماجراها می اندیشید .
کیوان ماشین را به حرکت در آورد و او را به خانه رساند و گفت : فردا ۷ عصر به دنبالت می آیم ، زیاد بهش فکر نکن ! بالاخره فردا هم خواهد گذشت و فقط از تو می خواهم که قوی باشی ..
غزاله به خانه رفت و داشت به این فکر می کرد که چه لباسی بپوشد ! و چه حرفی باید بگوید و ملاقات فردا چه تاثیری بر آینده او خواهد گذاشت .
بالش عشقش را در آغوش کشید و سعی کرد بخوابد .
راس ساعت ۷ جلو درب منزل اش ایستاده بود که کیوان جلو پایش ترمز کرد و او سوار ماشین شد .
تا مقصد بدون هیچ حرفی رانندگی کردند تا به پارک رسیدند ، بر روی نیمکتی که قرار گذاشته بودند نشستند ، پارک خلوت بود و نیمه تاریک .
دقایقی به ساعت ۸ شب مانده بود که زوجی را دیدند که دست در دست یکدیگر به سمت آنان می آمدند .
غزاله و کیوان از روی نیمکت برخواستند و دست یکدیگر را گرفتند .
لحظات سرنوشت سازی در حال رقم خوردن بود و نفس هایشان به شماره افتاده بود .
سایه درختی چهره پدر و مادر واقعی غزاله را در تاریکی فرو برده بود و صورتشان دیده نمی شد ،
تا این که هنگامی که به چند قدمی آن ها رسیدند و از زیر سایه ها بیرون آمدند و نور لامپ پارک چهره آنان را روشن کرد ، آقا و خانمی معمولی و میان سال در مقابل آن ها ایستادند !
هر چهار نفرشان مات و متحیر به یکدیگر نگاه می کردند و غزاله که بدنش داغ شده بود ، کم کم متوجه شد که دست کیوان دارد سرد می شود !
اول فکر کرد که به خاطر داغی بدن اوست که دست کیوان را این گونه سرد حس می کند !
ولی هنگامی که کیوان دست او را رها کرد و بی حال بر روی نیمکت افتاد ، متوجه حال بد کیوان شد ،
به سوی او برگشت و پرسید : چی شده ؟! حالت بده ؟ فشارت افتاده ؟
آن خانم به سمت کیوان آمد و پرسید : چی شده پسرم حالت بد است ؟ شما این جا چه کار می کنید ؟ کیوان میشه توضیح بدی این جا چه کار می کنی ؟ و این خانم کیست ؟
غزاله با تعجب به آن خانم نگاه کرد و پرسید : من که اسم او را به شما نگفته ام ؟! شما از کجا اسم همسرم را می دانید ؟!
آن خانم با تعجب به غزاله نگاه کرد و پرسید : شما باید توضیح بدهید که این موقع شب با پسرم در این پارک خلوت چه کار می کنید ؟! آن هم درست زمانی که ما با یکی از دوستانمان در این جا قرار ملاقات داریم ؟!
با شنیدن این حرف بدن غزاله که تا همین الان داغ داغ بود به یک باره یخ کرد و پرسید : پسرتان ؟!!
و قبل از این که بتواند سخن دیگری به زبان بیاورد بی حال روی زمین افتاد !
سعی کرد کمی چشمانش را باز کند ، ولی نور سفید مهتابی سقف چشمانش را آزار می داد ، چند بار پلک زد تا بالاخره توانست چشم هایش را باز کند .
آن سوی اتاق پدر و مادرش روی صندلی نشسته بودند و سرگرم گفتگو بودند و در تخت کنار دستش کیوان با سرمی در دست دراز کشیده بود .
مادرش که دید او چشم هایش را باز کرده است به پدرش گفت : لطفا برو پرستار را خبر کن .
و پدرش از اتاق بیرون رفت .
مادرش به سوی تخت او آمد و در حالی که حلقه نامزدی غزاله را لمس می کرد با لبخند پرسید : پس آن دختری که دل پسرم را ربوده تو هستی ؟!
می توانستید طور دیگری قرار ملاقات ترتیب دهید و مثلا به خانه امان می آمدید تا با هم آشنا شویم ! نه این که از خودتان کارآگاه بازی در بیاورید و شخصی ناشناس با ما تماس بگیرد و در پارکی خلوت این قرار ملاقات را ترتیب دهید !
واقعا که شما جوان ها در دنیای دیگری سیر می کنید !
پدرش به دنبال پرستاری وارد اتاق شد و پرستار فشار خون غزاله را چک کرد و با چراغ قوه مردمک چشمانش را نگاه کرد و پرسید : چطوری ؟ بهتری ؟ استرس زیاد برای هیچ قلبی خوب نیست ، نزدیک به سکته بودی خانم ! بیشتر مراقب خودت باش ،
به سمت کیوان رفت و سوزن سرم او را که در حال اتمام بود از دستش بیرون کشید و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت : میرم کارهای ترخیص اشان را مهیا کنم ، مرخصند .
پدر و مادرشان به دنبال پرستار از اتاق خارج شدند .
غزاله به کیوان نگاه کرد و دید که او صورتش را به سوی او برگردانده و اشک از چشمانش جاری است .
گول بازی سرنوشت را خورده بودند و آچمز شده بودند !
گویا بازی و غافل گیری های سرنوشت تمامی ندارد !
و هر روز برگ های تازه ای رو می کند .
کیوان با صدای آرامی گفت : لطفا فعلا چیزی به آن ها نگو !
تا بتوانیم درست فکر کنیم و بعدا تصمیم بگیریم .
و غزاله با دلی پر از آشوب صدای تپشهای قلبش را می شنید .
*************************