غزاله و عشقی دیر فرجام : غزاله و عشقی دیر فرجام  قسمت دوم

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

۲۰
عددی بود که دقایقی به آن خیره شده بود تا این که دو نفر کنارش ایستادند که یکی از آن ها گفت : اوه معلوم نیست چه کار کرده که استاد همچین نمره ای بهش داده ، خندیدند و رفتند . داشت نمره ها را نگاه می کرد ، هیچ نمره ای بالاتر از ۱۷ نبود و تنها ۲۰ کلاس او بود ، دو نفر دیگر پای تابلو ایستادند تا نمره ها را نگاه کنند که یکی از آن ها گفت : حتما باباش براش نمره خریده و در حالی که دور می شدند آن یکی دیگر گفت : نه بابا یکی یه دونه است ... و صدای خنده اشان به گوش می رسید .
به نظر خودش نهایتا ۱۶ یا ۱۷ می گرفت .
وقت کلاس شد ، رفت به کلاس و دقایقی نگذشته بود که استاد وارد شد و سلام داد ، همگی از جا برخواستند و سلام دادند و دوباره سر جایشان نشستند .
استاد که سعی می کرد خود را عصبانی نشان دهد شروع کرد به صحبت کردن که این چه وضع امتحان پایان ترم است و اگر این گونه باشد مجبور می شوم همه اتان را برای ترم بعدی سر همین درس بنشانم و شما زحمتهای مرا به باد داده اید و آینده اتان را خراب کرده اید و از این حرف ها که بالاخره خسته شد ! و گفت : بیایید برگه هایتان را بگیرید .
بچه ها چند تا چند تا بلند شدند و رفتند برگه های امتحانی اشان را از بین برگه ها پیدا کنند که یک نفر پرسید : آقا شایان ۲۰ گرفته یا بهش ۲۰ دادین ؟؟
استاد که گویا منتظر این سوال بود برگه ای را از زیر دستش بیرون کشید و رو به دانشجوها گرفت و گفت : ۱۹/۲۵ که از نظر من بیسته . و برگه را به طرف صندلی های ردیف اول دراز کرد . بچه های ردیف اول برگه را گرفتند کمی نگاه کردند و دادند به ردیف دوم و برگه دست به دست شد تا رسید به غزاله و او با غرور برگه را گرفت . با خودش فکر می کرد که او فقط کمی درس خوانده ، همین !
بالاخره کلاس تمام شد و او با سرعت هر چه تمام تر سعی داشت خود را به خانه برساند تا این خبر را به مادرش بدهد ، حتی طبق روال بعضی روزها که در مسیر بازگشت به منزل سری به کتاب فروشی بزرگ سر راهش میزد و دقایقی در آن جا در بین کتابها وقت می گذراند و به حساب خودش ریلکس می کرد ! این بار بدون معطلی سوار تاکسی شد و یک راست به خانه رفت ،
چند بار پشت سر هم زنگ خانه را به صدا در آورد ، با کلیدش درب را باز کرد و تقریبا فریاد زد : مامان ، مامان بیا شاهکار دخترت را ببین ، باور می کنی در یک درس سخت ۴ واحدی همچین نمره ای گرفته باشم ؟! 
جوابی نشنید ! مامان مامان گویان یکی یکی اتاقها را گشت ولی از مادرش خبری نبود ، عجیب بود ، در این ساعت همیشه مادرش در خانه بود ! ، کمی دلش شور افتاد ولی با خودش فکر کرد شاید کاری داشته و به زودی خواهد رسید ، 
اما دلشوره امانش نمی داد ،
به آشپزخانه که رسید با دیدن قطرات خونی که بر زمین ریخته بود وحشت کرد ، با عجله گوشی اش را از کیفش در آورد و شماره مادرش را گرفت ؛ شماره خاموش بود ! حالا دلشوره اش بیشتر شده بود و فکرهای بدی به سراغش آمده بود ؛
شماره پدرش را گرفت و بالاخره وقتی چندین بار بوق خورد و زمانی که می خواست قطع شود صدای ضعیفی گفت : بله ؟
غزاله که کمی ترسیده بود گفت : الو بابا خودتی ؟! 
و پدرش از آن سوی خط گفت : بله عزیزم خوبی ؟ 
با شنیدن لحن صدای پدرش حالا دیگر مطمن شده بود که اتفاق بدی افتاده است ،
پرسید : شما خوبی ، چرا مامان تلفنش خاموشه ؟! اتفاقی براش افتاده ؟ شما کجا هستید ؟ الو بابا ...
و بالاخره صدای پدرش را شنید که می گفت : حال مامان زیاد خوب نبود اومدیم بیمارستان !
غزاله تا این حرف را شنید سرش گیج رفت ، دستش را از دیوار گرفت تا به زمین نیفتد و به سختی پرسید : کدام بیمارستان ؟
پدرش جواب داد : چیزی نیست عزیزم خودتو نگران نکن به زودی بر می گردیم .
غزاله با صدای محکم تری پرسید : کدام بیمارستان ؟ 
پدرش با کمی مکث گفت : بیمارستان امام رضا .
و دقایقی بعد غزاله سوار بر تاکسی به سمت بیمارستان می رفت و با خودش فکر می کرد : آخر چگونه ممکن است مادری به این خوبی و مهربانی می تواند سرطان خون بگیرد ؟!
آخر او که در زندگی اش جز محبت به دیگران کاری نکرده است ؟!
این دیگر چه نوع عدالتی است ؟!
جلو بیمارستان از تاکسی پیاده شد و دوان دوان به داخل رفت و بالاخره مادرش را که بستری شده بود پیدا کرد و دستش را محکم گرفت ،
چشم های پدرش که در کناری ایستاده بود قرمز بود و معلوم بود که گریه کرده است ،
پرسید : چی شده ، حالت خوبه ؟
مادرش کمی دست او را فشرد و گفت : چیزی نیست خوب میشم ..
تنها چند ماه از اولین مرتبه ای که خون از بینی مادرش جاری شده بود می گذشت و حالا سرطان پیشرفت کرده بود و رمقی برای او باقی نگذاشته بود .
غزاله در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت : من پیشتم مامان ، من پیشتم .
دکتری با پوشه ای در دست به همراه پرستاری وارد شدند .
دکتر با نگاهی به غزاله از پدرش پرسید : ایشان ؟
پدرش گفت : دخترم هستند .
دکتر گفت : بسیار خوب ، ما در این مرحله به این نتیجه رسیده ایم که پیوند استخوان می تواند گزینه مناسبی باشد .
پدرش گفت : باشد ، هر طور شما صلاح می دانید ! 
دکتر دوباره نگاهی به غزاله کرد و گفت : ایشان می توانند همراه ما به اتاق آزمایش بیایند تا نمونه خون بگیریم و در صورت هم خوانی از مغز استخوانشان جهت پیوند استفاده کنیم .
غزاله از روی صندلی کنار تخت مادرش بلند شد و گفت : من آماده ام .
اما پدرش دست او را گرفت و به عقب کشید و گفت : اما آقای دکتر حتما باید راه دیگری هم باشد ؟!
دکتر گفت : ترجیح بر هم خون درجه یک است ، پدر ، مادر ، خواهر ، برادر و یا فرزند .
غزاله که سعی داشت دستش را از دست پدرش رها سازد گفت : من با شما می آیم آقای دکتر ، من برای مادرم جانم را می دهم .
دکتر نگاهی به او کرد ، لبخندی زد و گفت : جانت را نمی خواهیم ، فقط اندکی از مغز استخوانت را می خواهیم .
و غزاله با دکتر و پرستار از اتاق خارج شدند .
احمد نگاهی به شهناز انداخت و دید او صورتش را برگردانده و دارد گریه می کند .
احمد که بغض گلویش را گرفته بود پرسید : یعنی امروز همان روزی است که سالها از رسیدنش وحشت داشتم ؟ 
همسرش پاسخ داد : احمد شاید من از این بیماری جان سالم به در نبرم ، وظیفه خود می دانم که حقیقت را به او بگویم ، او حق دارد که واقعیت را بداند ، و با کمی مکث اضافه کرد : اگر می خواهی تو بگو ؟
احمد که داشت با دستهایش اشک هایش را پاک می کرد سرش را به دو طرف به علامت نفی تکان داد و گفت : آخر من چه گناهی کرده ام که این عقوبت بر سرم آمده ؟! 
و هق هق گریه صدایش را در گلویش خفه کرد ....

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.