چند روزی گذشته بود و در این مدت غزاله و پدرش کمتر یک دیگر را می دیدند و در صورت روبرو شدن با هم چند کلمه ای مختصر بین اشان رد و بدل می شد و هر کدام سرگرم زندگی پر آشوب خود بودند .
تا این که یک شب غزاله در حالی که در اتاقش نشسته بود و مثلا داشت درس می خواند ، صدای درب ورودی منزل را شنید که باز شد و در پی آن صدای خنده خانمی را شنید !
و متعاقب آن صدای پدرش را شنید که می گفت : غزاله عزیزم نمی خواهی به بابا و مامانت سلام کنی ؟! و سپس خنده پدرش و آن خانم را هم زمان شنید !
احساس بدی داشت و از این وقاحت پدرش که برداشته بود زنی را با خود به منزل آورده بود در عجب بود !
صدای خنده و شوخی پدرش و آن زن را حالا از آشپزخانه می شنید !
کوله اش را بر پشتش انداخت و چمدانی را که از قبل آماده کرده بود و وسایل ضروری اش را در آن قرار داده بود برداشت و قبل از خروج از اتاقش نگاهی به دور تا دور آن انداخت و با اتاقش خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد .
بدون نگاه به سوی آشپزخانه به سمت درب خروجی رفت ، کفش هایش را به پا کرد و همین که درب را گشود ، پدرش که خود را به او رسانده بود دستش را بر روی درب گذاشت و آن را بست و پرسید : داری چه کار می کنی ؟ کجا می خواهی بروی ؟ مگر نمی بینی میهمان داریم ؟ این چه رفتاری است ؟
غزاله بدون این که به پدرش نگاه کند گفت : این خانه دیگر جای من نیست ! لطفا جلو رفتنم را نگیرید و بگذارید بروم تا شما راحت تر باشید .
پدرش گفت : این موقع شب کجا می خواهی بروی ؟ این کار را نکن ! از تو خواهش می کنم همین الان به اتاقت برگردی و وسایلت را نیز همراه خود ببر به اتاقت و بیا شام بخوریم برایت پیتزا گرفته ایم !
غزاله کمی مکث کرد و گفت : به یک شرط !
پدرش پرسید : چه شرطی ؟
غزاله پرسید : لک لک کیست ؟
پدرش که بر سر دو راهی بدی قرار گرفته بود بالاخره با اکراه گفت : او شخصی بود به نام آقای فرجامی ، فرزاد فرجامی ، حالا لطفا برگرد به اتاقت .
غزاله مجددا پرسید : از کدام شهر ؟
پدرش که داشت عصبانی می شد گفت : وای ! دیوانه ام کردی ، شاهرود .
و گویی که بار سنگینی از روی شانه های پدرش برداشته شده بود ، آهی کشید و به سوی آشپزخانه رفت .
غزاله که از دست یافتن به جواب این سوالاتش در دل احساس شادمانی می کرد ، در حالی که کفش هایش را از پا به در می کرد ، کفش های نو زنانه در جا کفشی توجه اش را جلب کرد .
در حالی که نگاهش به سوی آشپزخانه بود به سمت اتاقش حرکت کرد .
در آشپزخانه خانمی را می دید نسبتا جوان و خوش قیافه که چشم های آبی اش داشت او را برانداز می کرد و موهای طلایی و تازه رنگ شده ای داشت ، مانتو ای نو بر تن و شالی هم رنگ مانتو اش بر سر داشت .
نمی دانست چه احساسی نسبت به او دارد !
که پدرش گفت : دخترم غزاله و ایشان هم مهسا هستند .
غزاله و مهسا سرشان را برای یک دیگر تکان دادند و غزاله به اتاقش رفت و درب را پشت سرش بست .
صدای خنده و شوخی پدرش و مهسا را می شنید .
روی تختش دراز کشید و بالش عشقش را بر گوش هایش می فشرد تا صدای آن ها را نشنود .
ولی به هر حال آن شب راحت تر از شب های قبل خوابید .
فردای آن روز غزاله که مقصد جدیدش را یافته بود با گام هایی استوار به دانشگاه رفت و تقاضای انتقالی نمود .
زمان به کندی برای او می گذشت تا بالاخره روزی که بی صبرانه منتظرش بود فرا رسید ، ترم جدید نزدیک به شروع شدن بود و او با چمدانی در دست و کوله ای بر پشت در کنار اتوبوسی که به مقصد شاهرود قصد حرکت داشت ، ایستاده بود و داشت از پدرش و مهسا خداحافظی می کرد ،
پدرش داشت گریه می کرد و مهسا سعی داشت احمد را دلداری دهد و غزاله از پله های اتوبوس بالا رفت و در حالی که اتوبوس حرکت می کرد ، احمد و مهسا را می دید که برای او دست تکان می دادند و دورتر و دورتر می شدند .
حالت عجیبی داشت !
نمی دانست می خواهد با زندگی اش چه کند ؟!
و یا این که چه اتفاق هایی برایش پیش خواهد آمد ؟
اما در این که می خواهد پدر و مادر واقعی اش را پیدا کند و چشم در چشم آن ها بپرسد که چرا او را ترد کرده اند تردیدی نداشت .
از اتوبوس پیاده شد و نفسی عمیق کشید و به اطرافش نگاه کرد ، او هیچ گاه به تنهایی به سفر نرفته بود ولی حس تعلق خاطر عجیبی به این شهر داشت !
تاکسی گرفت و خودش را به آدرسی که در دست داشت رساند و لحظاتی بعد آقای محمد زاده که از دوستان پدرش بود درب منزل را برایش گشود و به او خوش آمد گفت .
خانم آقای محمد زاده هم از طبقه بالا به پایین آمد و با او خوش و بش کرد و او را به طبقه همکف ساختمان هدایت کردند و مکان اسکان جدیدش را به او نشان دادند و گفتند که هر چه لازم داشت به آن ها خبر دهد و به طبقه بالا رفتند .
واحدی تک خوابه و دنج بود و همه وسایل لازم را داشت و او احساس راحتی در آن جا می نمود .
این ترم واحد های بیشتری برداشته بود و تقریبا هر روز به دانشگاه می رفت و مستقل بودن حس خوبی برایش داشت .
هر شب در اینترنت به دنبال فرجامی لک لک می گشت و دو سه نفری هم پیدا کرده بود و با آن ها تماس گرفته بود ، اما آن ها شخصی به نام شایان را نمی شناختند و او به تلاشش برای پیدا کردن لک لک ادامه می داد ، تا بزرگترین راز و پاسخ بزرگترین پرسش زندگی اش را پیدا کند .
کم کم در سر کلاس توجه اش به پسری کم حرف و گوشه گیر جلب شد ، او که معمولا در ردیف های صندلی های انتهای کلاس می نشست به نظر می رسید که هیچ دوستی ندارد و با کسی زیاد معاشرت نمی کرد و با ماشین شخصی خود به دانشگاه رفت و آمد می کرد ، زودتر از همه بر سر کلاس حاضر می شد و دیرتر از همه از کلاس خارج می شد .
روزی استاد جواب مسله ای را که روز قبل طرح کرده بود از دانشجویان پرسید و هر که جوابی می داد و استاد می گفت : اشتباه است ! تا این که همگی ساکت شدند .
استاد پرسید : یعنی هیچ کدامتان نتوانستید در مسله به این سادگی به جواب صحیح برسید ؟!
به عقب کلاس اشاره کرد و گفت : شما بفرمایید ؟
غزاله به ردیف های عقب نگاه کرد و دید همان جوان دستش را بالا گرفته است و گفت : جواب صحیح می شود بیست و دو میلیون ریال .
استاد گفت : احسنت ، لطفا بیا و مسله را حل کن .
آن جوان از کنار غزاله عبور کرد و به سمت تابلو رفت و مشغول حل مسله شد .
قدی نسبتا بلند داشت ، موهایش تا روی شانه هایش بود و ریش اش را هم بلند گذاشته بود ، لباس های مرتبی داشت و حرکاتش دل نشین بودند .
حل مسله که تمام شد استاد گفت : لطفا برای آقای کیوان جهانی دست بزنید .
و غزاله محکم تر از همه داشت کیوان را تشویق می کرد !
از آن روز به بعد غزاله آیینه کوچکی با خود به همراه می آورد و پنهانی کیوان را زیر نظر گرفته بود .
یک شب هنگام خواب وقتی غزاله می خواست بالش عشق اش را بغل کند ناگهان قیافه کیوان را در آن دید و بی تردید او را در آغوش فشرد .
بعد از آن تصمیم گرفته بود که توجه کیوان را به خودش جلب کند و از او تقاضای جزوه کرد و کیوان هم با خوش رویی جزوه اش را به او قرض داده بود .
خطش چندان زیبا نبود ولی جزوه اش تمیز و مرتب بود ،
با شیطنت تمام شماره تلفنش را در گوشه ای از برگه ها یادداشت کرد و جلسه بعد در حالی که از او تشکر می کرد جزوه اش را به او برگرداند .
چند روزی منتظر ماند اما خبری از تماس کیوان نشد ! ، تا این که نقشه دیگری کشید !
روزی در راهرو جزوه هایش را جلو پای کیوان بر زمین ریخت ! و همان طور که پیش بینی کرده بود او نشست کاغذهایش را از روی زمین جمع کرد و به او تحویل داد ،
غزاله تشکر کرد و لبخندی نثارش کرد و برای اولین مرتبه لبخند کیوان را دید در حالی که صورت کیوان از خجالت سرخ شده بود .
چقدر لبخندش زیبا بود و غزاله حالتی عجیب را در قلب خود احساس می کرد .
یک روز هر چه دوید نتوانست خود را به سرویس دانشگاه برساند و از آن جا ماند ، در حالی که زیر لب غر غر می کرد ، ماشین کیوان را دید که کنارش ایستاد و به او گفت : اگر مایلید می توانم شما را تا مسیری برسانم ؟
و غزاله بی درنگ سوار ماشین کیوان شد .
چند هفته ای گذشته بود و روابط غزاله و کیوان صمیمی تر شده بود و تقریبا هر روز با هم از دانشگاه بر می گشتند ، تا این که یک روز عصر هنگامی که کیوان می خواست او را به منزل برساند از او پرسید : نظرت چیه سر راه به یک کافی شاپ برویم و قهوه ای بخوریم ؟
غزاله قبول کرد و دقایقی دیگر آن ها بر سر میزی روبروی هم نشسته بودند و مشغول صحبت بودند .
تا این که کیوان پرسید : داستان تو چیست ؟ کمی از خودت تعریف کن ؟
غزاله که حالا کاملا به کیوان اعتماد داشت ، شروع به تعریف داستان زندگی اش کرد و گفت که به دنبال شخصی به نام فرزاد فرجامی به این شهر آمده است .
کیوان که صبورانه و صمیمانه به صحبت های او گوش می داد قول داد که در پیدا کردن آن شخص به او کمک کند .
بعد از آن هر چند روز یک بار هر موقع به کافی شاپ و یا مکان های عمومی دیگری که می رفتند ، هنگام ورود کیوان با صدای بلند می پرسید : آقای فرزاد فرجامی اینجا نیست ؟
و غزاله با صدایی آرام تر می گفت : ملقب به لک لک !
و می خندیدند و بر سر میز می نشستند ، چیزی می خوردند و با هم صحبت می کردند .
تا این که یک روز در کمال ناباوری هنگامی که به باغ و رستورانی رفته بودند و خوراکی سفارش دادند ، در حالی که به سوی میزی می رفتند تا بنشینند ، طبق معمول کیوان با صدای بلند پرسید : آقای فرزاد فرجامی هنوز نیامده است ؟
و غزاله گفت : ملقب به لک لک ،
و خنده کنان نشستند و دقایقی بعد مردی نسبتا مسن ، با کمری تقریبا خمیده و ریشی نتراشیده که دندانهایی زرد داشت کنار میز آن ها ایستاد و پرسید : با فرجامی چه کار دارید ؟!