غزاله و عشقی دیر فرجام : غزاله و عشقی دیر فرجام  قسمت چهارم

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

دست هایش را در جیب شلوار لی خود فرو برده بود و کلاه هودی اش را بر سر کشیده بود ،
و بی مقصد و بی هویت به سوی سرنوشت نا معلوم خویش گام بر می داشت .
باران لباس هایش را خیس کرده بود ، اما گویی قصد داشت اشک هایش را بشوید و از نظرها پنهان کند .
صدای افکارش آن قدر بلند بود که صدای تردد وسایل نقلیه را نمی شنید ! و شب داشت به نیمه می رسید و او خیابان ها را یکی پس از دیگری طی می کرد و پشت سر می گذاشت .
هنگامی که به گوشی تلفن همراهش نگاهی انداخت تازه متوجه شد که پدرش بارها با او تماس گرفته است ، حتما نگرانش شده بود ، ولی آخر مگر چه حرفی می توانست با او داشته باشد ؟!
به غیر از این که از او بخواهد به خانه برگردد و با فراموش کردن همه چیز به روال معمول زندگی ادامه دهد ! چه چیز دیگری به او خواهد گفت ؟! 
در صورتی که اکنون او دغدغه های دیگری داشت !
این فکر که پدر و مادر واقعی او چرا و به چه دلیل او را ترد کرده اند ! لحظه ای رهایش نمی کرد .
بر سر دو راهی بزرگ و سرنوشت سازی قرار گرفته بود !
آیا به جستجوی هویت گم گشته خود بگردد ؟ و یا کماکان حتی با دانستن این راز ، زندگی فعلی خود را ادامه دهد ؟
حتی به این هم فکر کرد که زندگی خود را پایان دهد ! ولی به سرعت این فکر را از خود دور کرد . و داشت بهترین راه و عکس العمل را جستجو می کرد .
هنگامی که به داستانی که مادرش برایش تعریف کرده بود فکر می کرد ، دلش به حال پدر و مادرش می سوخت ، ولی این که از او سواستفاده کرده بودند تا بر زخم های خود التیام بخشند ، آزارش می داد و حس می کرد بازیچه قرار گرفته است .
لحظه ای ایستاد و به اطرافش نگاه کرد ، او که حالا از فرط راه رفتن زیاد خسته شده بود ، اول تصمیم داشت فعلا امشب را به خانه برنگردد تا بعدا در مورد بازگشتش تصمیم بگیرد ، ولی با دیدن ساعت که حدود ۲ نیمه شب را نشان می داد ، فهمید که دیر وقت تر از آن است که به خانه کسی برود ، بنابراین راه منزل را در پیش گرفت .
پس از یکی دو ساعت به درب منزل اشان رسید ، سعی کرد بی صدا درب را باز کند ، آهسته وارد شد و درب را پشت سرش بست ، هنگامی که داشت کفش هایش را از پا به در می کرد ، کفش های پدرش را در جا کفشی دید ، کفش هایش را برداشت و با خود به سوی اتاق اش برد ! از این حرکت نا خود آگاه خود متعجب شد ! چرا کفش هایش را با خود برداشته بود و به اتاق اش می برد ؟!
گویا می خواست با این اقدامش از پدرش انتقام بگیرد و او را در نگرانی باقی بگذارد ! یا این که دیگر آن خانه را ، خانه خود نمی دانست ؟!
گویا پدرش خوابیده بود .
به اتاق اش وارد شد و لباس های خیس اش را از تن به در کرد ، حوله ای برداشت و کمی سر و صورت و بدنش را خشک کرد و همان طور به زیر پتویش رفت و در خیال اش از تنهایی مفرطی رنج می برد .
او که حالا به یک باره پشتیبان هایش را به خیالش از دست رفته می دید ، در فکرش در جستجوی حامی ای برای خود بود و با خود می اندیشید : حال که دیگر نه پدر و مادر و نه خواهر و برادری ندارد ، باید چه کند ؟! چه کسی از این پس به او آرامش و امنیت می دهد ؟!
بالش اش را در آغوشش فشرد و حس مطبوعی را احساس کرد ، و با خود فکر می کرد : او چگونه آدمی خواهد بود که جای بالش اش را بگیرد ؟ و او را محکم تر بر سینه فشرد !
نزدیکی های ظهر بود که از خواب بیدار شد ، دوشی گرفت و در حالی که جلو آیینه داشت موهایش را سشوار می کشید ، حوله را از دورش باز کرد و بر روی دسته صندلی انداخت و گویی که دارد به آدم جدیدی نگاه می کند ! با دقت به تصویر آدمی که غریبه می نمود نگاه می کرد ! عجیب با خود احساس بیگانگی می کرد ! گویی از نو متولد شده است ! 
چرخی زد و پشت سرش را در آیینه نگاه کرد ، گویی خودش را باور نمی کرد ! و به دنبال سرنخی در خود بود ! بر بدنش دست می کشید و از نو خود را جستجو می کرد ! و باز هم به این فکر کرد که جای بالش اش را چگونه آدمی پر خواهد کرد ؟ آیا او با فهمیدن راز کوچک او ! چه عکس العملی خواهد داشت ؟ آیا جای گم گشته گانش را برایش پر خواهد کرد ؟ آیا او این تصویر را دوست خواهد داشت ؟ یا افکار مغشوش و در هم و بر همش را ؟
سشوار را بر روی میز گذاشت و کشو را بیرون کشید و یکی دو تکه لباسی تنش کرد و بر روی صندلی نشست و در آیینه بر خود خیره ماند .
بالاخره عصر شد و پدرش وارد خانه شد و با صدای بلند گفت : سلام دختر عزیزم ، حالت خوبه ؟ بابا اومده ، نمی خواهی بهش سلام کنی ؟ و سپس صدای برخورد ظروف را از آشپزخانه شنید .
مردد مانده بود که چه رفتاری باید داشته باشد ! بالاخره دل به دریا زد و از اتاق بیرون رفت ، سلامی کرد و بر سر میز آشپزخانه نشست .
پدرش جواب سلامش را داد و گفت : صبح هنگام رفتن به سر کار درب اتاقت را باز کردم و دیدم که مانند دوران بچگی ات به خواب عمیقی فرو رفته ای و خیالم از آمدنت راحت شد ، لطفا دیگر این کار را با من نکن ، حالا که مادرت در بیمارستان بستری است من بیشتر به کمک تو نیاز دارم ، راستی در مسیر بازگشت به خانه ‌به مادرت هم سر زدم ، حالش مثل قبل است و نگران حال تو بود ، فردا بهش سر بزن ، و ظرف خوراک را جلوی دست غزاله گذاشت .
غزاله در حالی که با چنگال مشغول بازی کردن با ماکارانی های داخل ظرف بود گفت : باشه حتما .
پس از دقایقی هنگامی که پدرش به اتاق اش رفت ، ظرف ها را جمع کرد ، شست و به اتاق خود رفت .
روی تخت دراز کشیده بود و کتاب درسی اش را در دست گرفته بود و به خطوط نگاه می کرد ، اما تمرکز نداشت ، و نمی توانست درس بخواند ، چشمش به بالش کنار دستش افتاد و سعی کرد چهره ای را در او تجسم کند ! کتابش را بست و یار خیالی اش را در آغوش کشید و به خواب رفت .
حالا چند روزی بود که جای به کتاب فروشی رفتن به بیمارستان می رفت و مادرش را که به اتاق دیگری انتقال داده بودند ، از پشت شیشه ها نگاه می کرد ، در حالی که او روز به روز نحیف تر می شد .
تا این که روزی وقتی به پشت شیشه ها رسید ، تخت مادرش را خالی یافت !
در جستجویش برآمد و دریافت که مادرش به کما رفته است ....
و چند روزی بیشتر طول نکشید که مادرش برای همیشه او را ترک کرد ....
حالا یک سال و نیم از آن ماجرا می گذشت و غزاله اشک هایش را با بالش اش قسمت می کرد و با او درد و دل می کرد .
هفته ای دو روز خانمی به منزل اشان می آمد ، نظافت می کرد و غذایی می پخت و می رفت .
نمرات درسی اش بطور محسوسی افت کرده بود و او خود را تنهاتر از همیشه احساس می کرد .
تا این که شبی پدرش را دید که با کت و شلواری نو وارد منزل شد ، سلامی داد و بی گفتگو به اتاق خود رفت ، رد بوی ادکلن ای که از پدرش بر جای مانده بود بینی اش را آزار می داد و خبر از اتفاقی جدید می داد .
کم کم به دیر آمدن های پدرش به خانه عادت کرده بود ،
تا این که یک شب پدرش اصلا تا روز بعد به خانه نیامد و غزاله حتی نمی خواست به او زنگ بزند ، او با پدری که قبلا می شناخت فرسنگها فاصله داشت .
تا این که شبی هنگامی که بر سر میز شام نشسته بودند پدرش در حالی که نگاهش به ظرف خوراکش بود گفت : گوش کن دخترم ، من نگران حال تو هستم و از این که کارهای خانه بر روی دوش تو سنگینی می کند ناراحتم و نمی خواهم رسیدگی به کارهای منزل خللی به درس خواندن تو وارد کند ! غم بی مادری درد بزرگی است و تو را درک می کنم ! و همین طور داشت ریسمان به آسمان می بافت ! تا این که غزاله حرفش را قطع کرد و گفت : بسیار خوب متوجه شدم ! لطفا حاشیه نرو و برو سر اصل مطلب ؟!
پدرش کمی مکث کرد و گفت : ببین نظر تو برای من خیلی مهم است ! و اگر موافقت نکنی من هم اصراری به این امر ندارم ! و دوست دارم جمع خانوادگی شاد و صمیمی ای داشته باشیم ! و بنا بر این با در نظر گرفتن تمامی جوانب به این نتیجه رسیده ام که اکنون بهترین موقع است که بتوانیم وضعیت زندگی امان را بهبود ببخشیم و ... غزاله مجددا حرف پدرش را قطع کرد و گفت : وای ! خسته ام کردید بسه دیگه ! و پرسید : حالا کی هست طرف ؟ 
پدرش که تعجب کرده بود پرسید : مگر تو از چیزی خبر داری ؟ کسی چیزی بهت گفته ؟
غزاله نگاهی معنا دار به پدرش انداخت و سریعا نگاهش را از او برداشت .
پدرش با تعلل گفت : فامیل یکی از همکارانم است . و به سرعت ادامه داد : البته مطمنم وقتی او را از نزدیک ببینی حتما تو هم از او خوشت می آید ، نه این که بتواند جای مادرت را پر کند ، نه ، ولی حداقل می تواند در این روز های سخت کمی کمک امان کند ! 
غزاله پرسید : به شما کمک کند یا به من ؟!
پدرش گفت : این چه سوالی است ؟! خوب به هر دو ما کمک می کند ! 
ساکت شد و داشت به حرف خودش فکر می کرد که غزاله گفت : باشد قبول می کنم ، ولی دو تا شرط دارم !
پدر غزاله با شنیدن این حرف چشمانش برقی زد و گفت : من به خاطر تو دارم این کار را انجام می دهم ! خوشبختی تو آرزوی من است ، باشد ، هر شرطی داشته باشی قبول می کنم ، بگو چه شرطی ؟
غزاله گفت : اول این که می خواهم با انتقال محل دانشگاهم به شهر دیگری موافقت کنید !
پدرش که متعجب شده بود ، کمی فکر کرد و در حالی که داشت ریش اش را می خاراند گفت : اگر واقعا خواسته تو این است ، باشد ، قبول می کنم ! 
و در حالی که از سر میز بلند می شد و ظرف ها را جمع می کرد اضافه کرد : حالا چی شده که این چنین فکری به سرت زده است ؟ 
غزاله پاسخ داد : می خواهم کمی از این خانه دور شوم ، زیرا جای خالی مادر ناراحتم می کند .
پدرش در حالی که به سوی اتاق خواب اش می رفت گفت : باشد ، برو زودتر بخواب که فردا زیاد کار داریم !
غزاله گفت : هنوز شرط دومم را نگفته ام !
پدرش ایستاد و گفت : آها ، باشد ، شرط دیگرت را هم بگو ؟ 
غزاله پرسید : می خواهم بدانم لک لک کیست ؟!
کمی سکوت برقرار شد تا این که پدرش پرسید : لک لک کیست ؟! یعنی چی که لک لک کیست ؟ منظورت همان پرنده لک لک است ؟! منظورت چیست ؟!
غزاله گفت : لک لک همان پرنده ای است که در داستان های کودکان برای زوج ها فرزند می آورد !
و سپس پرسید : می خواهم بدانم شخصی که در نوزادی مرا به شما تحویل داده است چه کسی است ؟
صورت پدرش سرخ شد و مردد مانده بود .
پس از چند لحظه ای گفت : می روم بخوابم ! تو هم برو بخواب ، بعدا در موردش صحبت می کنیم . به اتاق اش رفت و درب را بست .
  غزاله نیز به اتاق اش رفت و بالش عشقش را در آغوش کشید و با فکر آینده ای مبهم که در انتظارش بود به خواب رفت .

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.