غزاله و عشقی دیر فرجام : غزاله و عشقی دیر فرجام  قسمت ششم

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

غزاله و کیوان خشکشان زده بود و مات و متحیر به آن مرد می نگریستند .
تا این که کیوان پرسید : مگر شما آقای فرزاد فرجامی را می شناسید ؟!
مرد گفت : من یک نفر را به این نام می شناسم ، ولی مطمن نیستم فرد مورد نظر شما باشد !
و ادامه داد : او سال هاست که نام فامیلی خود را تغییر داده است ! نگفتید با او چه کار دارید ؟
کیوان گفت : مسله ای خصوصی و شخصی است ، ولی اگر بتوانید در پیدا کردن او به ما کمک کنید لطف بزرگی در حق ما کرده اید .
مرد کمی این پا و آن پا کرد و گفت : خوب من باید برای پیدا کردن او چند روز وقت بگذارم ، و خوب می دانید که زندگی خرج دارد و من از کارم عقب خواهم افتاد ، منظورم را که می فهمید ؟!
کیوان پرسید : پول می خواهی ؟ چقدر ؟ 
مرد گفت : بستگی دارد چند روز پیدا کردنش طول بکشد ! ولی برای شروع یک میلیون تومان چطور است ؟!
غزاله سریعا گفت : باشد قبول می کنیم ، و این مبلغ را به شما خواهیم پرداخت ، ولی اگر شخص مورد نظر ما نباشد آن وقت چه ؟!
که مرد گفت : بالاخره می خواهید کمکتان کنم یا نه ؟!
در نهایت کیوان شماره تلفنش را به آن مرد داد و قرار شد منتظر خبر او بمانند .
غزاله بسیار خوشحال بود که دارد به آرزوی بزرگ زندگی اش می رسد ، و با خود می اندیشید :
آیا او پدر و مادرش را خواهد دید ؟
آیا آنها به گرمی از او استقبال خواهند کرد ؟
آیا اصلا او را خواهند شناخت ؟
روزهای سختی سپری شد تا این که یک شب تلفن غزاله به صدا در آمد و کیوان به او خبر داد که آن مرد همین الان با او تماس گرفته و گفته است فرجامی را که حالا نام فامیلی اش را به صابر نژاد تغییر داده پیدا کرده است !
و تقاضای مبلغی دیگر پول کرده است تا آدرس او را به آن ها بدهد و منتظر خبر آن ها است !
غزاله فورا موافقت کرد و گفت هر مبلغی را که لازم است پرداخت می کند و از کیوان خواست تا آدرس صابر نژاد را از آن مرد بگیرد .
روز بعد غزاله و کیوان در روبروی ساختمانی ایستاده بودند که بر روی تابلو آن نوشته بود : آسایشگاه سالمندان ، و تقاضای ملاقات با آقای صابر نژاد را داشتند و بالاخره او را یافتند .
پیر مردی بر روی تخت دراز کشیده بود و لوله تنفس اکسیژن به او وصل بود .
پرستار به آن ها گفت : که حداکثر ۱۵ دقیقه وقت ملاقات دارند و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت : بلند صحبت کنید ، گوش هایش سنگین است .
غزاله به آرامی به تخت نزدیک شد و با صدای بلند سلام کرد ، ابرو و یک پلک پیر مرد بالا رفت و نگاهی به غزاله و کیوان انداخت و دوباره چشمش را بست .
غزاله با صدای بلند گفت : آقای صابر نژاد سوالی از شما دارم ، لطف می کنید بگویید که آیا شخصی به نام احمد شایان را می شناسید ؟
رگی در شقیقه او جنبید ، ولی چشمانش هنوز بسته بود .
غزاله کمی به تخت نزدیک تر شد و پرسید : آقای فرجامی لطفا به من کمک می کنید تا پدر و مادرم را پیدا کنم ؟
پیر مرد کمی چشمش را گشود و به غزاله نگاه کرد و با دستش ماسک اکسیژن را از صورتش برداشت و با صدای نحیفی پرسید : تو کی هستی ؟!
غزاله با عجله گفت : من همان نوزادی هستم که ۲۱ سال قبل شما به احمد شایان تحویل دادید و حالا دارم به دنبال پدر و مادر واقعی خود می گردم .
و در حالی که اشک هایش سرازیر شده بود ادامه داد : لطفا خواهش می کنم به من کمک کنید تا پدر و مادرم را پیدا کنم .
پیر مرد سرفه ای کرد و گفت : من از کاری که کرده ام پشیمان نیستم ، و مجددا سرفه کرد .
غزاله گفت : بله می فهمم ، لطفا به من بگویید که کجا می توانم آن ها را پیدا کنم ؟
پیر مرد به صورت مقطع و با صدایی آرام گفت : کارخانه سیمان .
غزاله پرسید : خوب کارخانه سیمان چه ؟
پیر مرد گفت : قسمت اداری .
غزاله گفت : خوب قسمت اداری ، خوب ؟ فامیلش چیست ؟
پیر مرد در میان سرفه هایش کلمات نامفهوم دیگری گفت و سرفه هایش شدید شد ، چراغ قرمز دستگاه روشن شد و بوقی ممتد به صدا در آمد .
پرستار به داخل دوید و ماسک را بر صورت پیر مرد گذاشت و گفت : لطفا این جا را ترک کنید .
غزاله می گفت : اما من هنوز جواب سوالاتم را نگرفته ام و حرفم با او تمام نشده !
ولی کیوان دست او را گرفت و به بیرون از اتاق کشید .
روز بعد که غزاله و کیوان به ملاقات پیر مرد رفتند اجازه ورود به آن ها ندادند و گفتند : فرجامی از دنیا رفته است !
دنیا در پیش چشمان غزاله تیره و تار شد .
حالا تنها چیزی که فهمیده بودند این بود که پدر واقعی غزاله در قسمت اداری کارخانه سیمان کار می کرده ، ولی با این اطلاعات چگونه می توانستند او را پیدا کنند ؟!
به کارخانه رفتند و با پوشه ای بزرگ از نام کارکنان قسمت اداری روبرو شدند !
غزاله با اجازه متصدی از نام و آدرس کارکنان و بازنشستگان ده سال اخیر با گوشی اش عکس گرفت و هر شب به چند تایی از آن ها تلفن می زد و سوال هایی می پرسید تا شاید بتواند به این ترتیب به نتیجه ای برسد ، ولی هر چه جستجو می کرد کمتر می یافت و داشت کم کم نا امید می شد .
تا این که روزی کیوان به او گفت : چطور است از آقای رضایی همان مردی که صابر نژاد را برایمان پیدا کرد کمک بگیریم ؟
غزاله با نا امیدی با این کار موافقت کرد و کیوان با رضایی تماس گرفت و تقاضای کمک کرد .
رضایی گفت که دوستانی در کارخانه دارد و می تواند در ازای گرفتن مبلغی پول به آن ها کمک کند و در جستجوی رابطه ای بین صابر نژاد یا همان فرجامی سابق با یکی از کارکنان بر آید .
روز ها به تندی یکی پس از دیگری می گذشت و با موافقت پدر غزاله قرار شده بود که آخرین ترم تحصیلی اش را هم در شاهرود بگذراند و زمانش داشت به پایان می رسید ، اما هنوز نتوانسته بود راز بزرگ زندگی اش را کشف کند .
یک روز هنگامی که کیوان غزاله را به رستوران مجللی برده بود برآمدگی چیزی در جیب شلوار کیوان توجه غزاله را جلب کرد ولی چیزی نپرسید ، سر میز نشسته بودند و هنوز خوراکشان را نیاورده بودند و آن دو مشغول صحبت با یک دیگر بودند .
حدود یک سال از آشنایی آن ها می گذشت و علاقه زیادی به یک دیگر پیدا کرده بودند .
غزاله داشت از کمک های کیوان تشکر می کرد و او را قهرمان زندگی خود خطاب می کرد و این که اگر با او آشنا نشده بود چطور می توانست در شهری غریب طاقت بیاورد ، 
که کیوان پرسشی از او پرسید : آیا به من اعتماد و اطمینان داری ؟
غزاله لبخندی زد و گفت : البته که به تو اعتماد و اطمینان دارم !
کیوان که حالا کمی صورتش سرخ شده بود پرسید : پس قول می دهی که کادویی را که برایت گرفته ام قبول کنی ؟
غزاله که حالا می خندید پرسید : چی ؟ تو برایم کادو گرفته ای ؟! آخر به چه مناسبتی ؟ کیوان عزیزم چرا خودت را به زحمت انداخته ای ؟ حالا کادو چی هست ؟ 
و دید که کیوان دستش را در جیب شلوارش فرو برد و جعبه قرمز رنگ کوچکی را در جلو چشمانش باز کرد ...
حلقه ای طلایی در میان جعبه می درخشید و غزاله مات مانده بود !!
صدای کیوان را شنید که می گفت : قول دادی که قبول کنی !
نگاهی عمیق به کیوان انداخت و دست چپش را به سوی او دراز کرد و کیوان حلقه را در انگشت غزاله فرو برد .
آن شب بهترین شام عمرشان را خوردند و دست در دست یک دیگر از رستوران خارج شدند .
وقتی به جلو منزلش رسیدند خیلی دوست داشت کیوان را به خانه اش دعوت کند ولی باز هم اکراه کرد و به یکدیگر شب بخیر گفتند و بالش عشقش آن شب تا صبح در آغوشش جای کیوان را پر کرده بود .



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.