حکایات مکافات : قوز بالا قوز

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

یکی بود ، یکی نبود ...
روزی ، روزگارانی ، در زمان های دور ...
مردی گوژ پشت به حمام رفت تا استحمام کند .
سرگرم شستشو و نظافت خویش بود تا که فهمید جز او کسی در خزینه نیست !
در حال پوشیدن لباس هایش بود که صدای ساز و آواز شنید !
با ترس و تردید به سوی صدا در قسمت تاریک حمام رفت .
گروهی از اجنه را دید که در حال جشن و سرور و پایکوبی هستند !
او که در مقابل عمل انجام گرفته قرار گرفته بود ، با صدای ساز شروع به رقصیدن کرد .
سرگرم رقص و شادی بود که جنی به او نزدیک شد و گفت : ای انس ، پادشاهمان دستور داده است حال که در جشن ما شرکت کرده ای و همراهی کرده ای ، یک خواسته و آرزوی تو را اجابت کنیم !
و حال خواسته خود را باز گو ؟!
مرد گوژپشت که از شنیدن این سخن خشنود گردیده بود ، بزرگترین آرزوی خود که همانا نداشتن قوز بود ، چرا که از استهزائ افراد ، بیزار گردیده بود ، را بر زبان راند .
به نزد پادشاه اجنه که در تاریکی نشسته بود ، فرا خوانده شد .
در حالی که از نگاه کردن مستقیم بر پادشاه بیم داشت .
پادشاه اجنه دستی بر پشت او کشید و قوز او برطرف شد !
مرد گوژ پشت که اکنون راست قامت ، ایستاده بود و به آرزوی دیرینه خود رسیده بود ، شاد گردید و خرسند از حمام به بیرون رفت .
فردای آن روز که در حال راه رفتن در بازار شهر بود ، می دید که مردمی که او را از قبل می شناختند و تنی چند از آنان همیشه او را به واسطه قوزی که بر پشت داشت ، مسخره می کردند و مورد استهزائ قرار می دادند ، اکنون با دیدن قامت راست و بدون قوز او با تعجب و حیرت در او می نگریستند !
تا این که ناگهان دوستی که از قبل می شناخت و او نیز قوزی بر پشت داشت بر آستینش چنگ زد و راز صاف شدن پشت او را جویا شد .
و مرد ماجرای حمام بازار و پادشاه اجنه را بازگو کرد .
مرد قوزی که آن ماجرا را شنید ، شبانگاه خود را به  حمام بازار رساند و تا نیمه های شب در انتظار اجنه ماند !
تا این که صدای فلوت و نی شنید !
بی درنگ به سوی مکانی که  صدا از آن جا می آمد ، رفت ، و شروع به رقصیدن کرد !
تا این که اجنه ای به او نزدیک شد و گفت : ای انس ! پادشاه ما دستور داده است تا تو را به نزد او بریم !
مرد قوزی با شنیدن این سخن شاد شد و آرزوی خود را در شرف تحقق یافت ! و به همراه او به گوشه تاریکی از خزینه رفت !
پادشاه اجنه که در تاریکی نشسته بود و فقط پاهای سم دارش دیده می شد ، پرسید : ای انس ! تو چگونه جرات کرده ای که در محفل عزای ما چنین شادمانی کنی ؟! مگر از جان خود سیر گشته ای ؟!
مرد قوزی که دانست چه خبط بزرگی کرده است ! به التماس در آمد ! و بر جان خود بیم کرد . 
با گریه داستان قوزوی اولی را تعریف کرد و گفت که قصد توهین نداشته است !
پادشاه گفت : آن مرد در مجلس جشن و سرور ما رقصیده بود ، حالی که تو در عزای ما رقصیده ای !
حکمت مرگ است !
ولی چون اظهار ندامت و ندانستن کردی ، از جان تو گذشتم !
دستی بر قوز او کشید ! 
و او را از حمام به بیرون انداختند .
مرد قوزی که بسیار ترسیده بود ، دستی بر پشت خود کشید و دانست که قوزی بر بالای قوزش افزون شده !
قوز بالای قوز گردیده بود و او از کرده خود پشیمان گشت !



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.