همگی درون ماشین در حال بازگشت بودند.
بغض، حیرت، ترس، خشم، غم و نفرت در چشمانشان موج میزد. سکوتی آزاردهنده فضای ماشین را فرا گرفته بود. هیچکس جرئت حرف زدن نداشت.
همه در شوک کاری بودند که دیوانهای آن را انجام داده بود؛ کاری مجنونانه که باعث شده بود ساختمان را به تیم تجسس بسپارند و حالا، در راه بازگشت، هنوز در بهت بودند.
صدای بیسیم ماشین بلند شد و آدرسی جدید از یک پرونده تازه مخابره کرد.
کارآگاه احمدی اصرار کرد که پرونده به بخش دیگری واگذار شود؛ مخصوصاً که در حوزه کاری آنها نبود و خود او نیز بعد از فاجعه قبلی، نه دل و دماغی برای ادامه داشت و نه توان روانیاش را.
اما با پافشاری سرباز پشت خط، بالاخره قبول کرد.
ساعتی بعد
در میان زمینهای کشاورزی در شهریار کنار جاده، یک مترسک درون زمین ایستاده بود و اطرافش را مأموران و چند تن از اهالی پر کرده بودند.
زمین پر از خوشههای گندم در حال رشد بود. مأموران جلوی کارآگاه را گرفتند اما احمدی با نشان دادن مدرکش، به همراه کارآگاه شیری عبور کرد. آبتین همانجا ماند. دیگر طاقتی برایش نمانده بود، رنگ از رخسارش پریده و دستهایش میلرزید.
کارآگاه احمدی با چشمانی خسته به مترسک نزدیک شد.
آنچه میدید، چیزی جز جنون خالص نبود:
بدنی انسانی، با شکمی پارهشده که توسط رودههایش به چوب وصل شده بود تا آویزان بماند.
دستانش مانند صلیب، به دو طرف میخ شده بودند و صورتش… صورتش کنده شده بود. چیزی از چهره باقی نمانده بود، جز پنج سوراخ. حتی چشمانش را هم درآورده بودند.
پای چپش قطع شده بود.
کارآگاه احمدی با دیدن این صحنه، از حال رفت.
کارآگاه شیری او را به درون ماشین برد و خود به باقی کارها رسیدگی کرد. سپس به مرکز بازگشتند تا نتایج کالبدشکافی برسد… و این روز شوم، بالاخره به پایان رسید.