زندگی دوگانه : قسمت اول _دیدن سیاه پوش
1
38
1
10
آماندا درحالی که داشت به خانه میرفت درست در روز تولدش مردی سیاه پوش را دید که انگار او را تعقیب میکرد ؛ به راهش ادامه داد و به او توجه نکرد تا اینکه ناگهان یکی دستش را از پشت گرفت ، برگشت و همان مرد را مشاهده کرد ، به شدت ترسیده بود از شدت ترس صدا از گلویش بیرون نمی آمد ، مرد به او گفت : باید با من بیایی تا تو را به پیش پدرت ببرم .
آماندا که دست و پای خود را گم کرده بود خودش رو جمع کرد و گفت : فکر کنم اشتباه گرفته اید آقا . من شما را نمیشناسم . لطفا دستم رو ول کنید .
سعی میکرد دست خودش را آزاد کند ولی مرد آنقدر قدرتمند بود که حتی نمیتوانست دستش را تکان دهد .
مرد سیاه پوش گفت : نه تو را اشتباه نگرفته ام .
و بعد با نگاه در چشمان آماندا او را بیهوش کرد و با خود برد . ...