زندگی دوگانه : قسمت چهارم _ اعتراف جیمز 

نویسنده: Zara_XAL


جیمز به آماندا گفت : میدانم حرفی که می‌خواهم بزنم برایت غیر قابل باور است اما باید اعتراف کنم که تو دختر خونی من هستی ؛ نزدیک به هزار سال پیش پیشگویی در سرزمین ما زندگی می‌کرد او پیشگویی کرد که روزی دختری از خانواده سلطنتی خون آشام ها به دنیا می آید که ناجی نیکولاس خواهد شد ، از این رو شروران زیادی دست به پیدا کردن آن فرزند زدند اما در این زمان هیچ فرزند دختری از خاندان خون آشام ها زاده نشد که خون سلطنتی داشته باشد تا اینکه مادرت تو را باردار شد وقتی مشخص شد که بچه دختر است همه به فکر کشتن تو برآمدند ، من با همه تلاشم از مادرت محافظت کردم تا تو سالم به دنیا آمدی اما سرزمین  ما برای تو امن نبود از این رو به زمین آمدم و جای تو را با یک بچه انسان عوض کردم و طلسمی روی تو اجرا کردم که تا تولد ۲۵ سالگی ات قدرت هایت فعال نشود بعد اون بچه انسان را با خود به سرزمین نیکولاس بردم و به همه نشان دادم که فرزند من هیچ قدرتی ندارد و تظاهر کردم که او یک خون آشام است .... حال تو باید با من بیایی تا سرنوشت نیکولاس را رقم بزنی . 


آماندا که بیشتر از همیشه شک شده بود از شدت تعجب از حال رفت اما وقتی داشت بهوش می آمد احساس می‌کرد حس عجیبی دارد انگار همه چیز را از جمله  جریان خون رگ های خودش و اطرافیانش را حس می‌کرد،  با خود گفت : نکنه این دیوانه راست بگوید و الان من دیگر یک انسان عادی نباشم نکنه قدرت هایی که می‌گفت فعال شدند ؟ 

جیمز به او گفت : دخترم تو الان دیگر تبدیل شده ای پس چاره ای نداری جز آنکه با من بیایی . 

آماندا چشمان خود را کامل باز کرد به دندان هایش دست زد و دید دیگر فرم انسانی ندارد شروع به داد و بیداد کرد انگار نمی‌خواست بپذیرد که دیگر انسان نیست . 

جیمز او را در آغوش گرفت و او را آرام کرد و بعد به او گفت : حال حاضری با من بیایی ؟ 

آماندا که دیگر چاره ای نداشت قبول کرد و آنگاه فیونا دربازه ای به نیکولاس باز کرد و آن چهار نفر یعنی جیمز ، فیونا ، سیاه پوش و آماندا با هم به داخل دروازه وارد شدند .......

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.