آماندا تمرینات خود را شروع کرد ، مارکوس معتقد بود که او یادگیری سریع و استعداد فراوان دارد ؛ روز ها میگذشت و آماندا هر روز تمرینات خود را پیوسته ادامه میداد تا به یک جنگجوی واقعی تبدیل شود روند پیشرفتش خیلی عالی بود .
تصمیم گرفت برای تمرین بیشتر ، هر روز صبح زود به کوهستان برود و در فضای آزاد تمرین کند ، روز اول که به آنجا رفت به طور اتفاقی فردی را دید که سر تا پا لباس های تنگ و سیاهی به تن داشت و شمشیری در کمر و پارچه ای را همانند ماسک به دور صورتش آورده بود . مشخص بود که جنگجو است ، آماندا از بوی او تشخیص داد که هم گونه ای خودش است . آن شخص ناگهان شمشیر را بیرون کشید و شروع به مبارزه با آماندا کرد ، مبارز خیلی ماهری بود و توانست آماندا را زمین بزند و بعد در حالی که شمشیر را بر گلوی او گذاشته بود ماسکش را پایین کشید و گفت :
+ نام من سِرسی است .
و بعد شمشیر را برداشت و دستش را به سمت او برد تا بلندش کند .
_ منم آماندا هستم . فکر کردم میخواهید من را بکشید . چرا این کار را کردید ؟
+ اوه ، به شدت معذرت میخواهم بانو ، قصد بدی نداشتم دیدم دارید تمرین میکنید گفتم کمک تان کنم ، راستش من نیز هر روز به اینجا می آیم .
_ پس اینطور ، میشه اگر وقت دارید هر روز صبح اینجا با هم مبارزه کنیم؟
+ حتمی !
و پس از آن خدا حافظی کردند و رفتد روز ها گذشت و آن دو هر روز با هم مبارزه کردند تا اینکه دیگر آماندا تبدیل شده بود به یک جنگجوی عالی به طوری که دیگر استاد خود مارکوس و سرسی را هم زمین میزد و شکست می داد .
یک روز وقتی با سرسی مبارزه کرد و اورا شکست داد ، با هم نشسته بودند و داشتند صحبت میکردند ؛ سرسی که از قبل می دانست که او فرزند جیمز خون آشام است اما آماندا نمیدانست که سرسی چه کسی است .
+سرسی : آماندا اگه راستش رو بخوای من هویت واقعی ام را به تو نگفته ام ، من فرزند ویلیام خون آشام هستم .
_ آماندا : صبر کن ببینم یعنی تو پسر عموی من هستی ؟ و این همه مدت از من مخفی کردی ؟ هیچ میدونی پدر تو و من با هم دشمن هستند پس یعنی ما هم دشمن هم هستیم..
+ ببین آماندا هدفم از نزدیک شدن به تو همین بود که بالاخره قلمرو های ما با هم صلح کنند . تو جانشین جیمز هستی من هم جانشین پدرم ؛ یعنی ما میتوانیم با هم صلح را به نیکولاس بیاوریم ، وقتی که ما خون آشام ها داشتیم با هم جنگ میکردیم گرگ ها قدرت گرفته اند ، دنیای ما رو به نابودی است .
_ ما با هم دشمن هستیم و دیگه هم نمیخواهم تو را ببینم ..
و پس از آن آماندا رفت .....
وقتی او به قلعه رسید جیمز تصمیم گرفته بود با آماندا راجب جنگی که با گرگینه ها داشتند صحبت کند و به او گفت که ما باید دوباره وارد جنگ شویم زیرا گرگ ها شرایط را برای آنها بد کرده بودند .....