زندگی دوگانه : قسمت دوم _ شروع تازه 

نویسنده: Zara_XAL



ناگهان آماندا در اتاق تاریک و سردی بیدار شد ؛ به شدت ترسیده و حیران بود که چه اتفاقی برایش افتاده . 


به سمت پنجره اتاق پرید و داد زد : 
-کمک ، کمک ، یکی منو نجات بده . 

در همان حین مرد سیاه پوش که صدای او را شنیده بود وارد اتاق شد ، آماندا به سمت او حمله کرد ، مرد دست های او را گرفت و به او می‌گفت : 
+ آروم باش ، من نمیخوام بهت آسیب بزنم . 

در همان حین مرد و زنی وارد اتاق شدند ، مردی قد بلند  و هیکلی با موی مشکی و زره به تن داشت شنلی قرمز به روی شانه او بود ، زن نیز مو های مشکی بلندی داشت که بر روی زمین کشیده میشد  و شنلی سیاه به تن داشت . 

آماندا که بیش از پیش ترسیده بود ، داد زد : 
- از من چی میخواین شما رو به خدا سوگند ولم  کنید قول میدم به هیچ کس نگم که  منو دزدید . 

 در همان حین مرد خندید و گفت : 
× ببخشید که تو را این گونه آوردیم ، من‌ جیمز خون آشام ، پادشاه سرزمین نیکولاس هستم و این خانم نیز همسر من فیونا است . 

آماندا حیران  مانده بود  ، پادشاه  ، ملکه ، نیکولاس ! همه این ها برایش مبهم بود . 

به آنها گفت : 
- خدای من شما دیوانه هستید ، پادشاه و ملکه ؟ دارین شوخی میکنین ؟ 

جیمز به آماندا گفت : 
میدانم درکش برایت سخت است ولی به تو  اثبات میکنم که از سرزمین دیگر آمده ام . 
در آن زمان جیمز دندان های تیز خون آشامی خود و ناخون های خود را بیرون آورد و به او نشان داد . 


گفت : ببین من انسان نیستم . 

دیگر هیچ چیز نمی‌توانست بگوید و ساکت ماند تا جیمز داستان را برایش تعریف کند ...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.