ناگهان آماندا در اتاق تاریک و سردی بیدار شد ؛ به شدت ترسیده و حیران بود که چه اتفاقی برایش افتاده .
به سمت پنجره اتاق پرید و داد زد :
-کمک ، کمک ، یکی منو نجات بده .
در همان حین مرد سیاه پوش که صدای او را شنیده بود وارد اتاق شد ، آماندا به سمت او حمله کرد ، مرد دست های او را گرفت و به او میگفت :
+ آروم باش ، من نمیخوام بهت آسیب بزنم .
در همان حین مرد و زنی وارد اتاق شدند ، مردی قد بلند و هیکلی با موی مشکی و زره به تن داشت شنلی قرمز به روی شانه او بود ، زن نیز مو های مشکی بلندی داشت که بر روی زمین کشیده میشد و شنلی سیاه به تن داشت .
آماندا که بیش از پیش ترسیده بود ، داد زد :
- از من چی میخواین شما رو به خدا سوگند ولم کنید قول میدم به هیچ کس نگم که منو دزدید .
در همان حین مرد خندید و گفت :
× ببخشید که تو را این گونه آوردیم ، من جیمز خون آشام ، پادشاه سرزمین نیکولاس هستم و این خانم نیز همسر من فیونا است .
آماندا حیران مانده بود ، پادشاه ، ملکه ، نیکولاس ! همه این ها برایش مبهم بود .
به آنها گفت :
- خدای من شما دیوانه هستید ، پادشاه و ملکه ؟ دارین شوخی میکنین ؟
جیمز به آماندا گفت :
میدانم درکش برایت سخت است ولی به تو اثبات میکنم که از سرزمین دیگر آمده ام .
در آن زمان جیمز دندان های تیز خون آشامی خود و ناخون های خود را بیرون آورد و به او نشان داد .
گفت : ببین من انسان نیستم .
دیگر هیچ چیز نمیتوانست بگوید و ساکت ماند تا جیمز داستان را برایش تعریف کند ...