شهروند : قسمت ششم: توقف زمان
1
8
1
7
**
**صحنه: فروشگاه زنجیرهای – روز**
خانوادهای شاد در حال خرید هستند. پدر، مادر، دو کودک. لبخند روی لبهایشان. پدر خانواده، **رضا*، با شوخیهای پدرانه فضا را گرم کرده. کودکها از قفسهها خوراکی انتخاب میکنند. مادر لیست خرید را بررسی میکند.
**کات به: رستوران – غروب**
همان خانواده، دور میز نشستهاند. بوی غذا، صدای خنده، فضا آرام است.
**رضا:** «بچهها کی گفته هر کی غذاشو کامل بخوره، یه اسباببازی میگیره؟»
همه میخندند.
**رضا بلند میشود.**
**رضا:** «من یه لحظه میرم دستشویی.»
**کات به: سرویس بهداشتی – داخلی – شب**
رضا در را باز میکند. نور ضعیف.
**فلاش نور مهتابی چشمکزن.**
روی زمین، جنازهای افتاده: **معصومه.**
چشمهای بیحرکت. دهان باز. لکهای خون روی کف.
رضا بیهیچ واکنشی، فقط نفس عمیق میکشد.
در را میبندد. چند لحظه سکوت.
دوباره در را باز میکند. دستکش پلاستیکی درمیآورد از جیب کاپشن.
جنازه را درون کارتن بزرگی جا میدهد.
**کات به: پارکینگ – شب**
در سکوت، کارتن را به سمت ماشینش میبرد. صندوق را باز میکند. میگذارد داخل. در را آرام میبندد.
**کات به: داخل رستوران – ادامهی شام**
رضا کنار خانوادهاش نشسته. لبخند میزند. بچهها خوراکی میخورند.
گوشیاش زنگ میخورد. نگاه کوتاه به شماره میاندازد، جواب میدهد.
**رضا (زیرلب):** «الو.»
**امیر (از پشت خط):** «چی شد رضا؟»
**رضا (آهسته، بیاحساس):** «حله. گذاشتم تو ماشین. فردا میبرمش دم در اون پسره.»
**امیر:** «آفرین. پولتو واریز میکنم.»
---
**کات به: خانهای متروک – شب – زمان حال**
تیکتاک ساعت در سکوت سنگین خانه پیچیده. **نوید** در گوشهای نشسته. چشمان خیره به زمین.
هیچ صدایی نیست. انگار زمان ایستاده.
ناگهان صدای بلند ساعت.
**تیک – تیک – تیک.**
در باز میشود. نگهبان وارد میشود.
**نگهبان:** «پاشو. ورزش کن.»
**نوید (زمزمه):** «چرا؟»
**نگهبان:** «رئیس گفته.»
دستهای نوید ناگهان به هم میخوردند.
**سکوت مطلق.**
حرکت متوقف میشود.
نگهبان ثابت مانده، پلک نمیزند.
نوید نفسزنان، اطراف را نگاه میکند.
**نوید (با ترس):** «نگهبان؟… بیا بریم دیگه…»
او جلو میرود، دست نگهبان را تکان میدهد، اما هیچچیز تغییر نمیکند.
چشمانش برق میزند.
**تفنگ را از جیب نگهبان بیرون میکشد.**
**سوئیچ بنز را از کمربندش برمیدارد.**
**کات به: خیابان – شب**
نوید در حالی که در زمان متوقفشده قدم میزند، از کنار رهگذران بیحرکت عبور میکند.
**کات به: طلافروشی – داخلی**
وارد مغازه میشود. چشمش به طلاها.
زمان همچنان ایستاده.
آرام و بیصدا طلاها را برمیدارد.
از مغازه خارج میشود.
**کات به: نوید – شب – روی پل**
نوید با کت گرانقیمت و چهرهای سرد، به شهر نگاه میکند.
باد موهایش را تکان میدهد.
ثروتمند، اما تنها.
و زمان، در دست اوست. .