شهروند : قسمت اول: انقد نکش،آخر میمیری

نویسنده: ghaffarisamiyar

### **صحنه اول: لانهی حاتم - یک انبار زیرزمینی متروک در جنوب تهران**
*(نور کمِ لامپهای نئون، سایههای دراز روی دیوارهای خیس. صدای چکیدن آب از لولههای فرسوده. دوربین از پشت سر نوید که با شانههای قوزکرده وارد میشود، دنبالش میکند. دوربین به جزییات میپردازد: دستان لرزان نوید، خالکوبی محو روی گردن حاتم، تفنگهای روی میز چوبی شکسته.)*

**حاتم** (با صدایی نرم اما برنده، انگار تیغ میلغزد):
"چرا چشات قرمزه نوید؟ باز هم توی چاهِ خودت افتادی؟"
*(نوید به سقف خیره میشود. دوربین به مردمکهای گشادش زوم میکند. صدای تیکتاک ساعت دیواری قطع میشود.)*

**نوید** (گاز میزند به لب پایینش، انگار بخواهد دندانش را خرد کند):
"هیچی... یه کم پول میخواسم. همین الان."

**حاتم** (با خندهی خشکی که به سرفه میزند):
"پول بدم تا چشات باز هم سرختر بشه؟ مثل موش آزمایشگاهی شدی... کمتر بکش. قبل از اینکه خودت رو بکشی."
*(دستش را روی جعبهی فلزی روی میز میکشد. صدای ساییدن فلز روی چوب.)*

**نوید** (پلک میزند، انگار صداها از دور میآیند):
"جان... تو خمارم. همین الان پول میخواسم."

**حاتم** (نگاهش به ساعت مچیاش میافتد. زنجیر طلایش با نور نئون میدرخشد):
"ماموریت داری."
*(سکوت ناگهان سنگین میشود. صدای نالهی باد از لای درزهای انبار.)*

**نوید** (ابرو بالا میاندازد، انگار شنیده باشد):
"چه عجب... به من؟ یه ماموریتی دادی؟ چی؟"

**حاتم** (با حرکتی نمایشی جعبه را باز میکند. پلاستیکهای سفید انباشتهاند):
"سه کیلو کوکائینِ سره. مثل خونِ شیطان تو رگهاش جریان داره. باید بره انزلی... توی کامیون یخچالیِ شرکت حملونقل."

**نوید** (گلویش تکان میخورد. دوربین به قطرات عرق روی پیشانیاش نزدیک میشود):
"من؟"

**حاتم** (لبخندش مثل چاقو میدرخشد):
"آره. تو. فردا شب... ساعت دهونیم. باربریِ خاکستریِ پشت پاساژ قدس."

**نوید** (انگشتانش روی میز میلرزد. صدای خشخش اسکناسها از جیب حاتم):
"چقدر میرسه بهم؟"

**حاتم** (چهار انگشتش را باز میکند. سایهاش روی دیوار شبیه عنکبوت میشود):
"چهارصد... میلیون."

**نوید** (چشمهایش بیاختیار گشاد میشود. دوربین به گلوگاهِ تپندهاش زوم میکند):
"چهارصـــــد... قبوله."

*(نوید به سمت در میرود. دوربین از پشت، سایهی لرزانش را روی دیوار دنبال میکند که ناگهان قطع میشود.)*

---

### **صحنه دوم: خانهی نوید - آپارتمان فرسوده در طبقهی همکف**
*(پنجرههای شکسته با پارچهی پلاستیکی پوشیده شده. صدای نالهی باد از لای درزها. تلویزیون قدیمی تصاویر برفکیِ اخبار را نشان میدهد. مادر روی مبل کهنه نشسته، دستمال خیس روی پیشانیاش.)*

**مادر** (با صدایی که انگار از ته چاه میآید):
"این پدرت کجاست نوید؟ باز با اون زنِ جادو رفته؟"

**نوید** (کبریت را با لرزش روشن میکند. دود سیگار صورتش را میپوشاند):
"نمیدونم... برو دخترتو جمع کن از تو سرکار. کجاست این تا ساعت شش عصر؟"

*(درِ ورودی با ضربهی شدیدی باز میشود. معصومه با کفشهای پاشنهبلند وارد میشود. روسری قرمزش مثل خون روی شانهاش موج میزند.)*

**معصومه** (با خندهی تمسخرآمیز):
"به تو چه ربطی داره؟ باید به توعم گزارش بدم؟"

**نوید** (سیگار را محکم فشار میدهد. خاکستر روی فرش میریزد):
"من انقدرم بیغیرت نشدم که بذارم خواهرم شبگردی کنه."

**معصومه** (نزدیک میشود. عطر تندش با بوی نمِ دیوارها میآمیزد):
"برو نوید... برو موادتو بکش. نمیری بابا!"
*(نوید دستش را بلند میکند، اما معصومه سریعتر است: کیفدستیاش را پرتاب میکند. لوازم آرایش روی زمین پخش میشود. یک چاقوی کوچک بین آنها میافتد.)*

*(سکوت. دوربین به چاقو زوم میکند. صدای نفسهای تند مادر از پشت.)*

**معصومه** (با صدایی زیرلب):
"از فردا دیگه لازم نیست نگران باشی... قراره از این جهنم فرار کنم."

*(دوربین به پشت سر معصومه میرود. سایهی بلندش روی دیوار، شکلِ عجیبی میگیرد: شبیه مردی با کلاه.)*

**نوید** (خم میشود تا چاقو را بردارد. صدایش میلرزد):
"کسی رو دیدی؟"

**معصومه** (با حرکتی سریع چاقو را برمیدارد. تیغه روی انگشتش میلغزد):
"فقط یه فرشتهی نجات..."

*(خون از انگشتش چکه میکند. قطرهها روی روسری قرمز میافتند. تصویر محو میشود به صدای آمبولانس از دور.)*   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.