شهروند : قسمت چهارم: یا میتونم پاکش کنم یا گِل بیشتری روش بریزم
0
6
1
7
صحنه اول: اتاق بازجویی - زندان مرکزی تهران**
*(اتاقی تنگ با دیوارهای زردرنگ و لکههای نم. نور مهتاب از پنجرهی میلهدار روی میز فلزی میتابد. نوید روی صندلی چوبی کهنه نشسته، دستبندش به میز زنجیر شده. صدای تق تق چکههای آب از لولههای فرسوده. بازجو پشت میز، سایهاش روی دیوار شبیه کرکس است.)*
**بازجو** (با نوک مداد به پرونده میکوبد. عکس معصومه با روسری قرمز روی میز پهن است):
«خب نوید... این **جنازهی خواهر** توی خونتو چه گِل کرد؟ پدرت گفته تو دستتو بالا کردی...»
**نوید** (چشمهای سرخش از بیخوابی میدرخشد. گردنش رگ برجسته میزند):
«**پدر؟** اون که همیشه تو کوچه توهم فروشه... معتاده رو میگی حرف حساب میزنه؟»
**بازجو** (با خندهی خشک، سیگار را روی عکس معصومه خاموش میکند):
«تو چقدر **سالمی** ها! حرف بزن نوید... قبل از اینکه حاتم بیاد سراغت.»
**نوید** (دستبند را میکشد. صدای جیرینگ فلز بلند میشود):
«به **خدا**... جنازشو انداختن دم در. من که نمیتونستم بذارم تو کوچه بمونه...»
**بازجو** (ناگهان میز را مشت میکوبد. لیوان آب واژگون میشود):
«**راستشو بگو!** تو قاتلی یا یه موش ترسو؟»
**نوید** (۱۰ ثانیه سکوت. دوربین به قطرهی عقی روی شقیقهاش زوم میکند):
«من نکشتمش... ولی میدونم **کی** کشت...»
**بازجو** (ابرو بالا میاندازد. سایهاش روی دیوار بزرگتر میشود):
«اسمشو بگو! قبل از اینکه بری تو **تختهی شکنجه**!»
**نوید** (لبهای خشکش میلرزد):
«**حاتم کیازاده**... همون دلالِ محله...»
---
**صحنه دوم: دستگیری حاتم - کوچه پسکوچههای جنوب شهر**
*(ساعت ۵ صبح. مه غلیظ. ماشینهای پلیس بیصدا میایستند. نوید با دستبند، پشت شیشهی دودی نشسته. چشمهایش به درِ آهنی خانهی حاتم دوخته شده. کلون در با ضربهی پا میشکند.)*
**حاتم** (با ریش سهروزه و لباس خواب، چراغ را روشن میکند):
«چی شده؟ بازم مواد گم کردی؟»
**پلیس** (تفنگ را به کمرش میزند):
«همهچیو میدونی... خواهرشو کشتی.»
**نوید** (پشت پلیس فریاد میزند. دوربین به رگهای گردنش زوم میکند):
«معصومه رو **کشتی** حاتم! میخواستی منو بیاندازی تو چاه!»
**حاتم** (چشمهایش از تعجب گشاد میشود. دستش را به علامت بیگناهی بالا میبرد):
«**مرده؟** مگه معصومه مرده؟! من که دیشب...»
*(پلیس دستبند را محکم میبندد. حاتم به نوید خیره میشود. دوربین به چاقوی کوچکی زوم میکند که از آستین حاتم میافتد...)*
---
**صحنه سوم: ملاقات مرموز - اتاقی مخفی در زندان**
*(نوید به دیوار سرد تکیه داده. صدای چکمههای شهاب از راهرو میآید. در باز میشود. شهاب با کت چرم سیاه، انگشتر عقیق به دست، آرام وارد میشود. بوی عطر سنگینش فضا را پر میکند.)*
**شهاب** (با صدایی نرم مثل زهر):
«میخوای بدونی من **کیم**؟... به مرور میفهمی.»
**نوید** (پلک میزند. سایهی شهاب روی دیوار شبیه گرگ است):
«**نمیفهمم**... چرا باید حرفاتو باور کنم؟»
**شهاب** (نزدیک میشود. انگشتش را روی میز میکشد. خطی از گرد و خاک شکل میگیرد):
«**مجبوری**... چون پات تو خونِ خواهرته. من میتونم این ردپا رو پاک کنم... یا گِلِ بیشتری روش بریزم.»
**نوید** (گلویش تکان میخورد. صدای ساعت مچی شهاب تیک تاک میکند):
«**پیشنهادت** چیه؟»
**شهاب** (عکسی از حاتم را روی میز میاندازد. پشتش نوشته: *قاچاق تریاک - بندر انزلی*):
«تو هنوز دسترسی به **لانهی حاتم** داری... اون مدارکو برام بیار. ۶ میلیارد تومن و بلیط **ترکیه**... یا همینجا بپوس!»
**نوید** (عکس را برمیدارد. دستانش میلرزد):
«**چرا من؟**»
**شهاب** (لبخندش مثل چاقو میدرخشد):
«چون تو **گروه خونیِ نادر** داری نوید... همون گروهی که حاتم بهش نیاز داره!»
*(صحنه محو میشود به صدای تق تق در...)*
---