شهروند : قسمت پنجم: ۱۱:۱۱

نویسنده: ghaffarisamiyar

صحنه اول: فرار از زندان - نیمهشب**
*(اتاقک زندان در تاریکی غرق شده. نور مهتاب از پنجرهی میلهدار به صورت نوید میتابد. صدای تق تق کلید در سلول بلند میشود. در با صدای جیرینگ باز میشود. نگهبانِ ماسکدار با چراغقوه به صورت نوید میتاباند.)*

**نگهبان** (با صدایی خفهشده):
"پاشو... **شهاب** فرستادمت."

*(نوید با چشمانی نیمهباز بلند میشود. دوربین به پاهای برهنهاش روی زمین سرد زوم میکند. رد زنجیر از مچ پاها دیده میشود. نگهبان دستبند را باز میکند و کلیدی به او میدهد.)*

**نگهبان** (ماسکش تکان میخورد):
"طبقهی زیرین... در اضطراری."

*(نوید از پلههای آهنی فرسوده پایین میرود. صدای تق تق پاها با ریتمِ تندِ نفسهایش هماهنگ است. سایهی موشها روی دیوار میدوند. نگهبان دیگری از راهروی مقابل میآید...)*

**نگهبان۲** (فریاد میزند):
"ایست! چیکار میکنی اینجا؟!"

*(نوید به دیوار میچسبد. نگهبان اول از پشت سر میآید و خنجر را به گلوی نگهبان۲ میزند. خون روی دیوار سفید پاشیده میشود. صدای جیرینگ دستبندِ افتاده.)*

---

**صحنهی دوم: تعقیب در حیاط زندان**
*(آژیر خطر با صدایی گوشخراش فضا را پر میکند. نورافکنها حیاط را مثل روز روشن میکنند. نوید از در اضطراری به بیرون میپرد. باران تندی میبارد. چراغهای دوردست پلیس نزدیک میشوند.)*

**پلیس۳** (از بلندگو):
"ایست! یا شلیک میکنم!"

*(نوید به سمت دیوار بتنی میدود. گلوله به دستش میخورد. خون با باران مخلوط میشود. دوربین به چهرهی دردناکش زوم میکند که از دیوار بالا میرود. سیمهای خاردار لباسش را پاره میکنند...)*

*(ماشین سیاه بیرون زندان با چراغهای خاموش منتظر است. راننده کلاه سیاه بر سر دارد. نوید با نفسنفس زدن مینشیند. راننده بدون صحبت گاز میدهد.)*

---

**صحنهی سوم: نقشهی فرار حاتم - سلول انفرادی**
*(صبح روز بعد. حاتم روی نیمکت فلزی سلول نشسته. رد کبودی روی صورتش دیده میشود. صدای کلید در بلند میشود. رئیس نگهبان با باتوم وارد میشود.)*

**رئیس نگهبان** (با خندهی خشک):
"چیه حاتم؟ بازم میخوای مارو بخریش؟"

**حاتم** (پولهای تا شده را از جیبش درمیآورد. اسکناسها خیس از عرق هستند):
"هر چقدر بخوای... **جان مادرم**... همین الان میدم."

**رئیس نگهبان** (باتوم را به میز میکوبد. صدای فلز بلند میشود):
"برو گمشو بابا! پولتو ببر به **گور پدرت**!"

**حاتم** (پولها را پرتاب میکند. صدای شرشر باران از پنجره میآید):
"پس چرا اومدی اینجا؟! میخوای بگی نوید فرار کرده؟ میدونم... **شهاب** پشتشه!"

**رئیس نگهبان** (نزدیک میشود. سایهاش حاتم را میپوشاند):
"فقط یه بار دیگه حرف بزنی... جسدتو توی فاضلاب پیدا میکنن."

*(در سلول با صدای بلند بسته میشود. حاتم پولهای پرتابشده را جمع میکند. دوربین به تیکتاک ساعتش زوم میکند که روی ۱۱:۱۱ ثابت مانده...)*  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.