شهروند : قسمت هفتم: تو چیزی از مرد بودن میفهمی؟
0
2
1
7
*
**\[سکانس اول – زمان حال، خانهی لوکس نوید]**
**نما از بالا: خانهای مدرن و شیک، نور آفتاب صبحگاهی از پنجرهها تابیده. نوید روی مبل طوسیرنگ نشسته، لباس خواب ابریشمی تیره پوشیده و یک لیوان بلند آبپرتقال در دست دارد.**
**نوید (با خونسردی، به آرامی):**
خدمتکار...
**خدمتکار (از راهرو ظاهر میشود، لباس رسمی، با ادب):**
بله آقا؟
**نوید (چشم از آبمیوه نمیبرد):**
سیگار رو بیار.
شب هم اینجا مهمون داریم، پارتیه. این فضا رو تمیز و نور مناسب بنداز.
**\[موسیقی مرموز زیرصدا؛ تصویر آرام تاریک میشود.]**
---
### **فلشبک – ۱۵ سال پیش**
**\[سکانس دوم – خانهی قدیمی، باران بیرون میبارد. فضای خفه و نمور. پنجره شکسته با پلاستیک پوشیده شده.**
**نوید ۱۱ ساله روی زمین نشسته، شکمش را گرفته. مادرش، مروارید، لاغر و رنگپریده، خواهر نوزاد، معصومه، را در آغوش دارد.**
**مروارید (با صدایی گرفته، نفسنفسزنان):**
ای بمیری تو بهنام...
تو اصلاً پدر هستی؟
باز رفتی مست کردی، مواد زدی، اومدی خونه؟
بچههاتو نگاه کن، گشنهن… نوید گشنهس!
**\[در این لحظه در چوبی خانه به شدت باز میشود. بهنام، با چهرهای خسته و خشمگین، وارد میشود.**
**بهنام (با صدای گرفته و بیاحساس):**
به من چه؟
اعصابمو خراب نکن، مروارید...
**مروارید:**
بمیر... بمیر که راحت شیم از این زندگی لعنتی.
اینا بچههای تو نیستن؟ اینا گناه دارن…
**بهنام (با فریاد، چشمانش قرمز):**
نه نیستن!
تو گفتی بچه بیاریم. خودت نگهشون دار.
**\[در همین لحظه، در خانه دوباره زده میشود. صدای ضربهها محکم است. در باز میشود و اکبر، برادر مروارید، وارد میشود. چشمهایش خشمگین و نگران.]**
**اکبر:**
سلام.
اومدم خواهرمو ببرم.
نوید و بچه رو هم میبرم. اینجا جای زندگی نیست!
**بهنام (میآید جلو، صدایش خشدار):**
تو اینجا چیکار میکنی اکبر؟
برو بیرون… این خونهی منه.
**اکبر (با خونسردی اما محکم):**
من دارم خواهرمو از جهنم نجات میدم، نه از خونهی تو.
برو کنار.
**\[اکبر میرود سمت مروارید. دست او و نوید را میگیرد تا از خانه خارج شوند.]**
**بهنام (داد میزند):**
نمیذارم! نمیذارم ببریشون!
**اکبر (برمیگردد، در چشمان بهنام نگاه میکند):**
میخوای نذاری؟
تو اصلاً چیزی از مرد بودن فهمیدی؟
این زندگی رو نابود کردی…
**\[در یک لحظهی کوتاه، بهنام چاقویی زنگزده از زیر پیراهنش بیرون میکشد. در یک حرکت سریع و خشن، آن را به گلوی اکبر میزند.]**
**\[اکبر به عقب پرت میشود. چشمانش باز است، اما نفس نمیکشد. مروارید جیغ میکشد. نوید، در سکوت مطلق، فقط نگاه میکند. زمان انگار یخ زده است.]**
---
**\[بازگشت به زمان حال – چهرهی بیاحساس نوید در قاب بسته. لیوان آبپرتقال را تا ته مینوشد. نگاهش خیره به دوردست.]**
**موسیقی مرموز دوباره شروع میشود.**
---