کابوس ها : داستان کوتاه چهارم
6
57
1
8
اسمش بنیامین اصغری بود. مهرماه نود برای سردرد و میگرن شدید، به مطب آمده بود تا دکتری درمانش کند. پدر مادرش معلم و استاد دانشگاه بودند. آنها زمان زیادی برای پسرشان نداشتند.
اولین بار تنها آمد، پسری کم رو و خجالتی بود. کم حرف، تقریبا می شد گفت تا حدی متواضع. لاغر اندام بود. قدی متوسط داشت با موهایی همیشه بلند و ژولیده. می گفت: بعد از نماز نمی خوابد، صبحانه نمی خورد.
به نظر نمی آمد به خاطر همین دو عادت دچار چنین سردرد هایی شده باشد. از او آدرس خانه اش را پرسید. آنها در خیابان اهواز نادری، خانه ای گلی و با حیاطی از درختان خرما کهن سال زندگی می کردند.
حال دکترش او را از پنجره، که روی نیمکت وسط حیاط زیر درخت نخلی نشسته است، نگاه می کند.
بنیامین خصوصیت های عجیبی داشت.
شاید چهرهی خشک و رنگ پریده اش یکی از خصوصیت های بارزش به شمار می رفت.
از نظر دکتر او بیشتر به یک روان پزشک نیاز داشت تا دکتر مغز و اعصاب، برای همین با دکتری درباره رفتار های او حرف زد:
او قبلا هم به این بیمارستان آمده بود. دوسال پیش، زمانی که به علت نا معلومی وسط خیابان پریده، تصادف کرده و بعد...
روانپزشک گفت او هیچ قوم خویشی ندارد. هر روز بر روی همان نیمکت می نشیند، به یک جای تاریک خیره می شود.
وقتی پرستار ها از او پرسیدند به چی نگاه می کند، جواب داد:
_به چیزی که در آن گوشه تاریک نشسته است.
حرف های روان پزشک عجیب به نظر می آمدند. او بیماری بود که از نظر روحی باید درمان می شد، اما چرا کسی برای درمانش اقدام نمی کرد؟ حتی دکتر روانپزشکی که او را می شناخت.
تصمیم گرفت با او گفت و گویی داشته باشد. به سمت بنیامین رفت و کنارش نشست.
پرسید:
_هنوز هم چیزی اون گوشه می بینی؟
بنیامین پلک زد. به دکتر نگاه کرد:
_نه. حالا روبه روم هست
دکتر به پشت سرش نگاه کرد. غیر از او کسی دگیری مقابل پسر نبود. با تعجب و و اکراه پرسید:
_من؟
بنیامین بالاخره لبخندی زد:
_دوسال پیش، تو بودی که من رو کشتی!