لیزا برقی در چشمانش زده شد وگفت:
- شما چقدر آدم شگفتانگیزی هستید!
خندیدم و گفتم:
- من یک مرد عادی هستم.
- شما پولدارین؟
- مهمه که پولدار هستم یا یک آدم عادی یا یک فقیر؟
- خب نه... اما به نظر میاد از غرب لندن اومدین، عطرتون بوی آدمهای اونجا رو میده، چون من بوی عطر اون آدمهارو خوب میشناسم. خانوم کارپل هم همیشه از عطرهای اونجا میزنه.
با لذت و شادی خندیدم و گفتم:
- فکر نمیکردم انقدر باهوش باشی. انگار خودم جلوی خودم نشسته. راستی خانوم کارپل کیه؟
- ممنون شما خیلی خوب هستین من مثل شما نیستم؛ شما حتی از دل آدمها انگار خبر دار میشید اما من نه... خانوم کارپل هیچ کس نیست یک غریبست.
- لیزاکوچولوی من، فقط کافیه به چشم آدمها خیره بشی، چشمها هیچ وقت دروغ نمیگن.
- یعنی چشمهای ادم هم حرف میزنه؟
خندیدم و گفتم:
- وقتی بهشون دقت کنی باهات حرف هم میزنن اما صدا ندارن، این موضوع رو بزرگتر که بشی میفهمی.
- باشه پس صبر میکنم بزرگ شم. من از شما امروز چیزهای زیادی یاد گرفتم. فهمیدم که حسرت زندگیِ هیچ کس رو نخورم، حتی اگه یک ذره آزادی دارم از داشتن اون خوشحال باشم، به زندگی امید داشته باشم و از زندگیم لذ*ت ببرم، عاشق رویام باشم، دیگه...غم و غصهی فقیری یا تنهایی رو نخورم و سخت نگیرم و از همه مهمتر به چشمهای آدمها خوب نگاه کنم چون چشم دروغ نمیگه.
با ناباوری به حرف های او گوش میدادم، او به خوبی مفهوم حرف های من را درک کرده بود و اینکه این دختر ۷ ساله اینگونه میفهمید برایم جذاب بود. با خوشحالی گفتم:
- ممنونم ازت که انقدر خوب گوش کردی به حرفهام و همراهم شدی.
- خواهش میکنم، من شمارو دوست خودم میدونم.
- تو هم دوست کوچک منی، لیزای باهوش و زیرک.
- خب لیزا از یتیمخونه ناراضی هستی یا اونجا رو دوست داری؟
لیزا با چهره ای ناباورانه به من خیره شد.
- چی؟ شما از کجا میدونید من یتیمخونه زندگی میکنم؟
- نگران نشو... من این رو با دقت بهت فهمیدم. وقتی کنار من نشستی، توی چشمهات یک غمی رو دیدم که خیلی معصومانه بود و همینطور به موهات ربان طوسیِ یتیمخونه ی مادام کارپل بسته هست که اسمشون هم روش نوشته شده. درسته لباس صورتی پوشیدی اما حواست به ربانت نبوده و از همه مهمتر چشمهات به من حقیقت رو میگن؛ حتی لحظهای که گفتی خانوم کارپل هیچ کس نیست من حقیقت رو میدونستم.
- ببخشید که بهتون نگفتم. لباسم رو هم وقتی میام بیرون عوض میکنم، چون مردم بهم یک جوره دیگه نگاه میکنن و بچهها مسخرم میکنن که لباس طوسیِ یتیمخونه تنم هست.
- عیبی نداره، منکه ازت نپرسیده بودم کجا زندگی میکنی. میدونم که مردم چقدر با رفتار و نگاهشون میتونن آزارت بدن؛
- شما خیلی آدم خوبی هستید، خوشبهحال بچههاتون.
- یعنی اونقدر پیر شدم که دیگه تشخیص دادی بچه دارم؟
- نه! شما اتفاقا مرد جوونی هستید که به نظر ۳۵ یا ۳۶ ساله هستید. فکر کردم تو این سن بچه دارید.
با لبخند به او نگاه کردم و گفتم:
- شوخی کردم. سنم رو هم کاملا درست گفتی، ۳۵ ساله هستم. من متاسفانه هشت سال پیش همسرم رو از دست دادم و بعد از اون به فکر خانواده ای برای خودم نشدم، چون عاشق هیچکس نشدم.
لیزا دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
- ناراحت نباشین من و شما با هم دوست هستیم، من تنهاتون نمیزارم. دستش را گرم فشردم و گفتم:
- ممنونم دوست من. یتیم خونه اذیتت میکنن ؟
- نه اذیت که نمیکنن فقط چون بچهی کنجکاو و فضولی هستم هر روز تنبیه میشم و بچههای دیگه هم از من فراری هستن، اونا میگن من واسشون دردسر درست میکنم.
- پس که اینطور. یعنی هیچ دوستی نداری؟
- نه دوست هم سن و سال خودم ندارم، ولی یک عالمه دوست دارم که خیلی خوب هستن. مثلاً یکی از دوستام درخت داخل یتیمخونه هست که اسمش خانوم قدبلنده.
قاه قاه خندیدم و گفتم:
- خانوم قد بلند ؟؟
- آره چون قدش از همهی درختهای دیگه که دیدم بلندتره.
- دیگه چه دوستانی داری؟
- چشمه ی الماس، سگ نگهبان، آقای چارلی و شما.
- ازت ممنونم که من رو دوست خودت میدونی. حالا میشه این دوستان عزیز رو معرفی کنی ؟
- چشمه ی الماس جوی آبیِ که از کنار یتیمخونمون رد میشه، سگ نگهبانهم که سگیِ که یتیمخونمون زندگی میکنه، آقای چارلی هم یک طوطی هست که خانوم کارپل صاحبشه، و وقتی که حواسش نیست من میرم پیش اقای چارلی و باهاش حرف میزنم .