او دقیقا کنارم نشسته بود..با یک لیوان قهوه در دستانش..
و من برای دومین بار بود که او را میدیدم اما احساس عجیبی داشتم
هیچوقت با او حرف نزده بودم...
او فقط یک غریبه بود ولی من وقتی نگاهش میکردم،میتوانستم قسم بخورم او جایگاهی در خاطراتم دارد
نمیدانستم او کیست..نمیدانستم او را کجا دیده ام..نمیدانستم او هم همان حس را دارد یا نه..
فقط میتوانستم بگویم که این یک دژاوو است...