من و تو : لِیدیِ مَن

نویسنده: zahra1385far

سلام من لیدیام به معنی لیدی ، لیدیه ، لودیه ... اسم من فرانسوی و یک پیشینه خاصی داره ... پیشینه اون مربوط به دولتی در غرب آسیای صغیر ، که به وسیله ی مهاجران یونانی پدید آمده بود ، در سده ی 7-6 پیش از میلاد رونق داشت و پایتختش سارد (ساردیس) بود. این دولت به وسیله ی کورش منقرض شد و ... 
 بسه فکر کنم تا همین جا هم زیادی صحبت کردم ... خوب بریم سر اصل مطلب که فکر کنم قرار بود با هاتون صحبت کنم من یه نقاشم و بر حسب هنری که بلدم نقاشی های زیبایی کشیدم و و برای کشیدن هر نقاشی به طبیعت های زیادی سر زدم یا سفرکردم ...

و در رفتن به این مکان ها من با اتفاقات زیادی روبرو شدم اتفاقاتی که جالب بودند و فکر کردم یکی از این اتفاقات به درد این میخوره که برای شما بگم ... فکر نکنید می خوام یه داستان غمگین براتون تعریف کنم یا یک اتفاق عاشقانه که برای خودم افتاده تعریف کنم نه می خوام براتون یک داستان تعریف کنم که از نظر خودم یک داستان آموزنده است ولی از نظر شما شاید یک داستان ... نمیدونم خودتون بگید در نظرات این داستان چه جور داستانیه ... 

 ** 

 در شبی ترسناک که دخترکی کوچک و بینوا یی بود که از قضا ... به خوبی خوشی خواهرک کوچکش را بقل گرفت و نامه اورا صدا زد و به او گفت که بلاخره به هم رسیدیم ... 
 ـ تمام این داستان هم تموم شد بچه ها بودیید برید پیش ماماناتون که نگرانتون نشن .

امروز هوا خیلی خنگ بود و جبران گرمای دیروز رو کرده بود توی این دشت حال میده کنار عشایر کوچ نشین تو سیاه چادر های سنتی قشنگ بزرگشون بخوابی ...

چند روزی میشه به اینجا اومدم و مهمان این خانواده تازه کوچ کرده آذری هستم که از شانس خوب من اونا همش فارسی صحبت میکنن ومن هم نیازی ... حالا بگذریم ...

امروز قراره برای یک منظر گله بر روی کوه به سمت کوه های اطراف برم اما نمیدانم کدام خانواده کوچ نشین اطراف گله ای دارد و آن را به کدام کوه برده ...

بخاطر همین یک مسیر رو پیش گرفتم و رفتم تا ببینم به کجا میرسم ... در امتداد مسیر یک گله رو از دور میبینم که بخاطر مه زیاد دقیق معلوم نبود ...

به اون سمت میرم اما همش با یک کوه پر از خار روبه رو میشم که از دور شبیه یک کله گوسفند میمونه ...

اما دیگه راه بر گشتی نداشتم چون هوا گرگ و میش بود و مه همه جا رو گرفته بود چشمم هیچ جا رو نمیدید ...

برای همین خیلی بلند داد میزنم: 
 ـ کمک ... کسی این اطراف نیست ... آهـــایـــی ... . 
 ولی جز باز برگشتن صدام صدای دیگه ای نمیاد ... کم کم سوز هوای اینجا بیشتر میشه و من هم همراه خودم کاپشن نیاورده بودم و همینکه به اون خانواده کوچ نشین اطلاع نداده بودم کجا میرم و کی بر میکردم ... و همه اینا معضل پشت معضل میشد واسه خودش و من باید تو این سرما منتظر میموندم تا آیا کسی منو پیدا کنه تا فردا یا نه ...

همینجوری یک کوشه کز میکنم تا ببینم چه کار باید بکنم ... و حوصلم امون نمیاره او بوم متوسطی که همراهم آورده بودم رو باز میکنم و شروع بکشیدن طرح اولیه میکنم ...

صفحه رو با رنگ مشکی رنک میکنم و یک برچسب کوچیک آدم سرپا وسط صفحه میچسبونم ... از تمام رنگ های روشن مایل به آبیم و سفید به روی پالت رنگهام میریزم و بعد با قلمو اونا رو به بومم میزنم ... شروع به بریدن سر یک قلم خطاطی میکنم تا امضا هنری خودم رو پای طرح بزنم ... که لبه کاتر به انگشت اشارم میخوره و اونو میبره ...

من هم سریع با دستم خونش رو میمکم بعد توف میکنم بیرون ... و مشغول میشم تا کارم رو تموم کنم ... 
 که صدای زوزه چند تا گرگ به گوشم میرسه... حتما بوی خونه دستم رو حس کردن و به این سمت اومدن ...

سریع قلمو هام رو تو جا مدادیم جمع میکنم ... و بوم و پالت نقاشیم رو دستم میکیرم تا سریع برم ...

صدای گرگ ها نزدیک تر میشد ... 
همینطور که به یه سمتی میرفتم پام به چیزی کیر میکنه و زیر پام خالی میشه به سمت پایین سقوط میکنم ...

نمیدونم چند دقیقه چند ساعته که تو این حالت اینجام ولی خوب میتونم درد شکستکی یک جام رو حس کنم با اینکه بدنم سر سر ...
 هر چی سعی میکنم تا بلندشم نمیتونم و این خیلی عذاب آوره ...

از دور در اون مه زیاد سایه یک نفر رو میبینم که دار به یک سمتی در اطراف میره ... تمام تلاشم را میکنم تا با بلند ترین حد صدای ممکن آن شخص را صدا کنم ... 
 اما بخاطره سر بودن بدنم صدای نسبتا خفه ای از من خارش میشود ولی دیر شد بود و او دور شده بود و صدای من به گوشه او نمیرسید ... 
 کم کم دوباره داشتم بیهوش میشدم که سایه مردی بالا ی سر خود میبینم که به من میگوید : 
 - خانم بیهوش نشین تا بکم کمک بیاد ... .
 با نور کم ماه که روشنایی کمی ایجاد کرد بود به مرد خیره میشم ... قیافه مرد معلوم نبود ... اما از لباسی که به تن داشت معلوم بود که یک مرزبان است ...

تنها کاری که میکنم با دستم به آستین آن مرد چنک میزنم و با تنها توانی که داشتم به مرد مرزبان میگویم : 
 _ ایل آیلا باشی ... .
 بدنم کم کم داشت حسش رو از دست میداد که مرد مرزبان من را بغل میکند و تند تند به سمتی نا مشخص شروع به دویدن میکند ... نمیدونم چقد میگذره ولی کانکس درمانگاه سیار منطقه عشایر نشین رو میبینم اما همینکه تا میام حس کنم الان کجا هستم بیهوش میشم و ... . 
 الان یک روزی است که من در کانکس درمانگاه هستم و قرار به خاطر شکستکی پای راستم با یک هلگوپتر حلال اهمر من را به نزدیک ترین بیمارستان منطقه در آذربایجان ببرن ...
 در این یک روز چیز های زیادی از دکتر درمانگاه درباره ی پسر مرزبان فهمیدم .... اینگه یک سال است برای مامورت دوران شغلی برای مرزبانی به این منطقه آمده و فرمانده پایگاه مرزبانی هستش ... همه ایل های عشایر نشین از او و رفتار شایسته او راضی هستند و همین طور از زمان بدو ورود او امنیت این منطقه و مناطق اطراف خیلی بالا رفته و کسی جرعت انجام هیچگونه عملیات خلافی در محدوده او ندارد و همه از او حساب میبرند ... 
 امروز یکبار مرد مرزبان که جان من را نجات داده بود به همراه خانواده ایل آیلا باشی به دیدن من آمدن و حال من را پرسیدن و از اینکه خدا بهم رحم کرد و اینکه خیلی شانس داشتم که مرد مرزبان یا به قول اهل ایل سپهسالار من را دیده و نجات داده ... .
 در یک صحبت با سپهسالار خیلی چیز ها درباره همدیگه فهمیدیم ... اینکه اسم اون سپهدار ستوده است و به خاطره اینگه معنی اسمش میشه : ( فرمانده سپاه ، سپهسالار ) مردم اون رو با لغب سپهسالار یعنی مرد قهرمان سردار نترس که به قول خودش همه میگن با شخصیتت یکی صداش میزنن ... 
وهمینطور اون هم اهل تهرانه و یکسال است که به دیدن خانوادش که از یک خواهر بزرگ ، پدر و مادر و برادر کوچکش به همراه داماده خانوادشون و بچه خواهرش که سه سالشه تشکیل شده نرفته ... من هم از خودم گفتم از پدرم که تاجر فرش ایرانی و مادرم که استاده تو دانشگاه و در رشته ریاضیات پیچیده درس میده ... از خواهر بزرگم که داره دکترای علوم پزشگیشو میگیره ... از خودم گفتم که یک نقاش هستم و قراره بود چند وقت دیگه دومین نمایشگاه نقاشیم رو راه بیاندازم ولی به خاطره پام به تعویق میفته ... 
اون هم از شقل پدرش گفت که یک افسر ارتش درجه سرتیپ تمام که یک سالیه با زَن نِشَستِه شُدِه و مادرشم خانه داره و برادر کوچیکشم که تازه داره برای کنکور میخونه ... دامادشون که اونم افسر ارتش و چند وقت پیش درجه سرهنگ دوم گرفته و خواهرش که داره با لیسانس راه مادرش و ادامه میده ... 
و خودش که دو ساله که سروان شده و به خاطره ترفیع شغلی به این منطقه اومده ...

نمیدونم چرا موقع صحبت کردن با سپهسالار حسی بهم دست میداد که همش میگفتم به خودم که اون پسر آرزوی هردختریه ... پسری قد بلند با صورتی مردونه مو های پر پشت مشکی چشم های خرمایی درشت ولب های ... اصلا ول کنید من تو توصیف این یک مورد همیشه مشکل دارم ... ته ریش جذابی که به صورتش نما داده بوده و اون رو نورانی نشون میداد ... 
 قراره من با یک هلگوپتر به همرا خانمی از گروه حلال اهمر به نزدیک ترین بیمارستان برم ... وقتی که وسایلم رو از ایل آیلا باشی آوردن آخرین کارم که چندی قبل از افتادنم از بالای کوه کار اولیش رو کشیده بودم هم همراهشون بود ... بخاطره افتادنم از بالای کوه رنگ ها روی بوم باهم قاطی شده بود و ترکیب خیلی جالبی بهش داده بود ... برچسب مرد ایستاده رو از روی تابلو میکنم ... که با دیدنش حس عجیبی بهم دست میده طرح اون بوم شبیه آن لحظه شده بود که من سپهسالار را در مه دیدم و درخواست کمک خواستم ... نمیدونم چرا ولی اسم اون تابلو رو گذاشتم اولین دیدار لِیدیا ... 
 بسه زیادی دارم فکر می کنم الان دیکه میرسم... یک هفته از در آوردن کچ پای چپم میگذره و قراره امروز دومین نمایشگاه نقاشیم رو با تعویق یک ماه افتاتح کنم ... تمام کسانی که من را میشناسند و یا کارهایم را دوستداشتن آمده بودن ... من در نمایشگاه تابلوی اولین دیدار لِیدیا را هم گذاشته بودم اما نه برای فروش بلکه برای دیدن به بازدید کنندگان از آن ... اما درآن بازدیدکنندگان کسی را دیدم که در این مدت که از منطقه عشایرنشین آذربایجان آمده بودم تمام زندگی من شده بود ... کسی که من را با موج دریای خوروشان خود عاشق کرد و عشق را در تمام تارو پود زندگی من جای گذاشت ... عشق را ... عشق ... چه کلمه زیبایی ... کلمه ای که آدم را مست میکند ...

باورم نمیشد او سپهبد بود ... و صورتش را شیش تیغ کرده بود که جلوه زیبایی بهش میداد و اون رو خواستنی تر از قبل کرده بود ... سپهسالار به سمت من می آید و میگوید :
 سپهسالار – سلام لِیدیِ مَن ... . 
او با جمله ی لِیدی مَن ، من را در اعماق دریای عاشقی میکشاند ... سپهسالار جعبه زیبای مخمل کوچکی جلوی چشمان من قرار میدهد و در برابر آن همه جمعیت زانو میزند و در جعبه را باز میکند و با یک جمله همه چیز را تمام میکند و من را حیرت زده ... 
 سپهسالار – با من ازدواج میکنی لِیدیِ مَن ... .
 
... خب دوستان گل حالا نظر بدید داستانی که من لِیدیا برای شما تعریف کردم چه ژانری داره ... . 
 
... پایان ماجرای لِیدیِ مَن ...
... و شروع ماجرای سِپَهبُد و لِیدیا ...
 **
 ... صحبتی از نویسنده ... 
 سلام میخواستم به عرضتان برسانم این پایان ماجرای لِیدیِ مَن است نه پایان ماجرای سپهبد و لِیدیا ... بلگه تازه شروع ماجرای آن دو است ... اگه دوستدارید میتوانم در یک پلت دیگر داستانی هم درباره ماجرای لِیدیا و سپهبد برای شما بگذارم پس در نظرات بگویید ... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.