گیلار_قسمت اول《 دار 》 : _گناهکار

نویسنده: Ermiya_M

ظهر
جلوی در خانه پیرمرد تابلویی قرار داشت که روی آن نوشته بود :
《 گورکن 》
 در کمی باز شد . 
بیا داخل
 پیرمرد نشست و من ایستادم .
 _ چرا نمیشینی ؟ بزار پسرم رو صدام کنم چایی بزاره .
  نیازی نیست ، گفتید چیزایی میدونید میشه بیشتر توضیح بدید ؟
_ چندسال قبل وضع روستا به این شکل نبود و مردم هم انقدر فلک زده نبودند .
خانواده ای مالکیت روستا رو خریدند و با تلاش زیاد دوباره زندش کردند !
دو مرد ، یک زن و یک دختربچه ،یک روز پدر مادر دختره مسموم شدند و همون روز دختره خودکشی کرد .
  چه اتفاقی برای مرد دوم افتاد ؟
 _ هیچوقت پیدا نشد ! 
  کجا دفنش کردید منظورم دختربچه است .
 _ حوالی روستا توی قبرستون زیر یک درخت بلند .
  روز خوبی داشته باشید آقا!
 از خانه پیرمرد به کلبه ماهیگیر رفتم و صدایش زدم ، بیرون آمد و گفت :
چیشده ؟ 
  باید باهام بیای به کمک نیاز دارم .
بعد از کمی پیاده روی پرسید : 
 داریم کجا میریم ؟ 
 _ قبرستون ! 
  چی ؟
از وقتی وارد این روستا شدم اتفاقات عجیبی میفتادند، بعضی بهش میگن ماوراالطبیعه اما باید دلیل دیگه ای باشه ، باید توضیحی باشه ، باید راهی باشه !
نمیدونم چطور بگم اما باید یک قبر رو بشکافیم
 _ قبر ؟ بشکافیم ؟ برای چی ؟
  تو این دفترچه خاطرات چیز هایی پیدا کردم که با حرف های گورکن راجب خانواده ای که مالک روستا بودند تطابق داشت ، گورکن دختر رو شناخت ، من دیدمش ، تو دیدیش ! همه این ها چه چیزی رو نشون میده؟ 
_ واقعا نمیفهمم اما ، همونطور که خودت گفتی ، باید توضیحی باشه ! 
 _ من هیچوقت اسمت رو نپرسیدم .
ماناد و تو ؟ 
 _ همون کارآگاه صدام بزن.
 در قبرستان قبر های زیادی زیر درخت بودند که هیچکدام عکس نداشتند. 
ماناد گفت :
 ما که اسمشو نپرسیدیم چیکار کنیم ؟
_ گیلار ! فکر کنم این بود .
 تمام مقبره هارا زیر و رو کردیم که در نهایت ماناد دوباره گفت :
 اونجا کنار درخت یک قبر دیگه هست ؛روش نوشته گیلار اما فامیلیش از سنگ کنده شده .
شروع به کندن خاک کردم و چند دقیقه بعد به جسم سختی خوردم
تابوت ! وقتی درش را برداشتم ...
 جا خوردم 
چی اونجاست ؟
 _ خالیه ! حتی یک استخونم نیست !
حالا چی ؟
 _ باید به گورکن بگم ، تو قبر رو پر کن.
 اون فکر امانم نمیداد، شاید گورکن دروغ گفته ؟!
اما واقعا چه اتفاقی افتاده ؟
جنازه بلند شده و رفته ؟
نه! شاید کسی برداشتش ، پس من چی دیدم؟ ، توی عمارت از چه چیزی فرار کردم ؟
دوان دوان به خانه گورکن رسیدم و در را باز کردم.
مرد پیر که از آمدن ناگهانی من با لباس های خاکی در تعجب بود با شک گفت :
 بله ؟
  قبر خالیه ! هیچی داخلش نیست.
زیر لب دعا هایی زمزمه کرد و گفت :
من نمیدونم برو پیش درویش شاید کمکت کرد ، منو وارد این کارا نکن !
جاده روستا به شهر رو کمی بری تابلویی هست که روش نوشته صالح ، سمت چپ تو درخت ها یک آلونک داره . 
و بعد با ترس گفت :
 برو بیرون دیگه هم اینجا نیا !
خارج آلونک صالح درویش فضای عجیبی داشت، یک چاه آب در کنار خانه و قفسی بزرگ در حیاط بود .
 صدای هیس هیس گربه باعث شد درون قفس را نگاه کنم ، پشت میله ها یک گربه وحشی خرناسه میکشید . 
چرا این مرد باید گربه وحشی نگه دارد ؟
بیخیال ! 
فضای درون آلونک از بیرونش سنگین تر بود ، چندین وسیله عجیب و کتابخانه ای پر کتاب های بی اسم .
وقتی چشمم به دود زیاد عادت کرد ، مردی کچل با ریش بلند سفید دیدم که انگار از وجودم باخبر نشده بود.
  سلام ببخشید سرزده اومدم . 
حتی سرش را هم بالا نیاورد و همچنان به وافورش پک میزد .
  عمو ! آقا! یارو !
 سرفه ای کرد و با صدای دورگه گفت :
کسی اینجاست ؟ 
ببخشید مزاحم شدم
 _ اگه اینجایی که دزدی کنی ، برو بگرد هیچی ندارم!
  من نیومدم دزدی کنم ، برای صحبت کردن اومدم.
 درویش بلند شد و با گیجی گفت :
سلام! تو کی هستی ؟
  از روستای تالاب اومدم ، میخوام راجب یک سری اتفاقات صحبت کنم
_ خب ؟
  قتل حیوانات ، انسان ها ، مسموم شدن آب 
 _ و من چه کمکی میتونم بکنم ؟ 
من فکر میکنم چیزی که پشت این ماجرا است در محدوده درک من و مردم روستا نیست .
 _ چیزی هم دیدی ؟ 
بله .
 _ پا داشت ؟
  این چه سوالیه ؟ معلومه پا داشت ! 
 _ به پاهاش نگاه کردی ؟
  من نه اما یکی از دوستام دیده .
 _ به جای پا سم داشت درسته ؟
  نه ! 
 چهره درویش توهم رفت و گفت :
منظورت چیه نداشت ؟ چطوری حرکت میکرد؟
  مثل همه انسان های عادی.
  _ راجب ظاهرش بگو.
  این نقاشی ، خودم کشیدمش .
درویش تا نقاشی را دید عقب رفت و گفت :
 یا خدا ! یک روز بهم وقت بده تا ببینم چی پیدا میکنم و بعد کتابی قطور برداشت و ورق زد .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.