قند و نبات : ۲

نویسنده: Albatross

داشتم از مدرسه به خونه برمی‌گشتم که توی راه با ماشینی تصادف کردم. مقصر هم خودم بودم. به خاطر خستگی‌ای که من رو در بر گرفته بود، می‌خواستم هر چه سریع‌تر به خونه برسم که متاسفانه با ماشین جلویی تصادف کردم.
با باز شدن در و پیاده شدن یک زن اون هم عصبی و آتشین، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
نالیدم.
- وای!
چند تقه محکم و حرصی به شیشه بغلیم خورد. نفسم رو با فوت بیرون دادم و به شیشه نگاه کردم که اون طرفش همون زن رو دیدم. اشاره زد که پایین بیام. از ماشین پیاده شدم و روبه‌روش ایستادم.
- سلام.
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- خانم! چه سلامی؟
متاسف به سپر عقبی ماشین اون که یک شاسی بلند قرمز بود، نگاه کردم و سپس به پراید خشک خودم.
ماشین خودم فجیح شده بود؛ ولی از اون فقط کمی چراغ‌های عقبیش که مثل چشم‌های عقاب بودن، ترک برداشته بود.
- خانم من واقعاً شرمنده‌ام. خیلی خسته بودم، متوجه سرعتم نشدم.
- یعنی چی خانوم؟ هر کی خسته‌ست پس باید بزنه همه رو آس و پاس کنه دیگه.
آهی کشیدم و با دستم به ماشینش اشاره زدم و گفتم:
- صدمه خاصی هم که ندیده، مبلغ رو بگید تا جبران خسارت کنم.
- مگه من میگم ماشینم مهمه؟ اگه خدای نکرده خودمون طوری می‌شدیم چی؟ اگه یک‌کم سرعت‌تون بالاتر بود که... .
چشم‌غره‌ای به من رفت و نفسش رو با فوت بیرون داد. نگاهی به ماشین‌ها کرد و سپس همون‌طور که سمت ماشینش می‌رفت، گفت:
- نیاز به خسارت نیست؛ ولی (سمتم چرخید) بیشتر احتیاط کنید لطفاً!
خسته و قدردان نگاهش کردم. اون‌قدر گیج بودم که اصلاً تعارفی برای پول دادن نکردم و همون‌طور ساکت بهش نگاه کردم.
ماشینش که دور شد، دوباره آهی کشیدم و بیچاره‌وار به ماشینم نگاه کردم. به کاپوتش کوبیدم و گفتم:
- هی! حالا با تو چی کار کنم؟
سرم رو با تاسف تکون دادم و سوار ماشین شدم. این‌بار با سرعت کمتری حرکت کردم و هلک‌‌هلک راه افتادم. پس از گذشت چهل دقیقه‌ به محله خودمون رسیدم و همین که خواستم به داخل کوچه بپیچم، با ماشینی رو‌به‌رو شدم و زودی روی ترمز زدم تا تصادف دیگه‌ای نشه.
نفسم رو فوت مانند خارج دادم‌. وقتی به خودم اومدم، به راننده ماشین نگاه کردم و از دیدن لیام جا خوردم. چشم‌غره‌ای به لیام اومدم و اخمو بهش چشم دوختم تا کنار بره؛ ولی اون هم خیره به من و منتظر بود تا من کنار برم. هیچ کدوم‌مون کم نمی‌آوردیم. یک لحظه چشم‌های لیام به طرف پایین ماشینم رفت و ناگهان چشم‌هاش گرد شد و یکه‌ خورد. با بهت سرش رو بالا آورد و نگران و سوالی نگاهم کرد.
هیچ حسی از نگرانیش به من دست نداد و پوزخندی زدم. حوصله بیشتر موندن رو نداشتم واسه همین خودم خواستم فرمون رو بچرخونم و کنار برم که دیدم لیام از ماشین پیاده شد.
متعجب نگاهش کردم و اون با اخم نزدیک ماشینم اومد و دستش رو روی کاپوت گذاشت سپس سمت سپر جلویی ماشین خم شد.
پوف آقا رو! اومده کالبد شکافی؟
بوقی زدم که شونه‌هاش بالا پرید و قدمی به عقب پرت شد. بی تفاوت نگاهش کردم که چشم‌غره‌ای واسه‌ام اومد و دوباره با نیم نگاهی که به جلوی ماشینم انداخت، به من زل زد و با اشاره چشم و ابرو گفت که "چی شده؟" اما من بی توجه به پرسش نگاهش با دستم اشاره زدم کنار بره؛ ولی اون مصر جلوم ایستاد و تخس نگاهم‌ کرد.
نفسی با حرص فوت کردم و عصبی از ماشین پیاده شدم. حرصم رو روی در ماشین خالی کردم و محکم بستمش طوری که بعداً خودم پشیمون شدم.
زیر چشمی به اطراف نگاه کردم و خدا رو شکر ظهرها این مناطق خلوت بود. روبه‌روی لیام ایستادم و دست به کمر شده نگاهی به سر تا پاش انداختم. با طلبکاری گفتم:
- هان؟
پس از مکثی گفت:
- چی شده؟
بی تفاوت نگاهش کردم و جوابی ندادم.
- تصادف کردی؟
وقتی دید فقط به اون خیره‌ام و هیچی نمیگم، پوفی کشید و گفت:
- اصلاً به من چه!
پوزخند صداداری زدم و موکد گفتم:
- دقیقاً! کارهای من به تو هیچ ربطی نداره.
اخم کرد و شاکی نگا‌هم کرد. پشت چشمی براش نازک کردم و عقب‌گرد کردم و سوار ماشین شدم.
امروز که به طرز فجیحی خسته بودم، تمام کائنات دست به یکی کرده بودن تا من رو به جنون برسونن.
از کنارش عبور کردم و همین که از بغل ماشینش رد شدم، پا روی پدال گاز فشردم و دم در خونه ترمز کردم.
بوقی زدم و عصبی و کلافه از داخل ماشین به لیام که همچنان سر کوچه نظاره‌گرم بود، نگاه کردم.
دوباره یک پوزخند به تلخی خاطراتش روی لب‌هام نشست و ازش روی گرفتم. با باز شدن در حیاط اون هم توسط مامان ماشین رو به داخل حیاط بردم.
این‌قدر کلافه و عصبی بودم که به حرف‌ها و تعجب مامان بابت تصادفم فقط عبوس گفتم که می‌خوام بخوابم و کسی مزاحمم نشه و تا خود ساعت شش بعد از ظهر خوابیده بودم.
***
- حواسم نبود!
بابا با اخم و مامان شاکی، نگاهم می‌کردن.
- چرا؟
مامان فرصت جواب دادن نداد و بعد بابا گفت:
- اگه خدایی نکرده زبونم لال بلایی سرت می‌اومد چی؟ اون‌ وقت باید توی بیمارستان‌ها دنبالت... لااله‌الله!
نالیدم.
- اوف بس کنید دیگه. می‌بینین که هنوز هم آویزون‌تونم و هیچیم هم نیست.
بابا چشم‌غره‌ای خفن برام اومد و مامان با اخم و تخم گفت:
- اگه مسیر مدرسه تا این‌جا این‌قدر اذیتت می‌کنه، لازم نیست دوباره بری. پدرت توی همین نزدیکیا واسه‌ات کار پیدا می‌کنه.
با چشم‌های گرد گفتم:
- وا مامان! بابا رو چی فرض کردی؟ هوف من از کارم راضیم و اصلاً هم از زشک بیرون نمیشم. آب و هواش خیلی خوبه و اتفاقاً اون‌جا حالم خیلی بهتره!
- اگه دوباره این اتفاق افتاد چی؟
- مامانِ من، قربونت بشم الهی، ماشینه و تصادفش دیگه.
بابا با چشم‌غره گفت:
- سی سال ماشین دارم و تا حالا خط روی ماشینم نیوفتاده.
لبخندی زدم.
- الهی که همیشه همین‌جور محتاط و سلامت باشی بابا جونم؛ ولی من طوریم نیست و (موکد) چشم! دیگه حواس پرتی نمی‌کنم، حالا بیخیالم می‌شین؟
مامان پوزخندی زد و رو به بابا گفت:
- فکر می‌کنه دشمنشیم.
دوباره سمت من چرخید و موتور زبونش همچنان کلمه می‌سوزوند.
- آخه دخترم من مادرتم، نگرانم که تو این همه راه رو بری و بیای.
- ای بابا، مامان! فقط چند دقیقه راهشه‌هاا، چرا بزرگش می‌کنی؟
ناله‌وار رو به بابا ادامه دادم.
- بابا تو یک چی بهش بگو.
بابا سرش رو با تاسف تکون داد و از سر چایی خوردن بلند شد و به حیاط رفت که مامان چشم‌غره رفت. کف دستم رو به پیشونیم چسبوندم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
ماشین رو به تعمیرگاه بردم و بهم گفتن که یک روز زمان می‌بره تا صاف‌کاری و تعمیر ماشین انجام بشه.
چون توی شهر بودم، تصمیم گرفتم که یک سری هم به شیدا بزنم.
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. سمت در خونه شیدا حرکت کردم و پس از به صدا در آوردن زنگ خونه‌اش، صدای شیدا اومد و وقتی متوجه شد منم، در رو باز کرد و داخل رفتم.
سلام احوال‌پرسی کردیم و سپس به داخل سالن رسیدیم. نشستم و تکیه‌ام رو به پشتی دادم.
بهرام خوابیده بود و خونه غرق سکوت. عطر غذایی که درست کرده بود، فضای خونه رو گرفته بود و حس و حال خوبی رو به من می‌داد.
خوش به حالش که زندگیش سر و سامون داره! مثل من نیست که هنوز خونه بابام اطراق کردم.
شیدا رفت چایی بار بذاره و بعد چندی با تخمه و شکلات کنارم نشست و گفت:
- چی شد که سر زدی به من؟
خیره به گل‌های فرش لب زدم.
- بگو کی رو دیدم؟
تخمه‌ای رو شکست و گفت:
- کی رو؟
- ساسانی رو!
بهش نگاه کردم.
- سلمان، یادته؟
تخمه‌ای که بین دندون‌هاش گرفته بود رو ثابت نگه داشت و مات و مبهوت به من نگاه کرد.
- حق داری تعجب کنی.
ابرو بالا انداختم.
- راستش من هم با دیدنش تعجب کردم. بعد چند سال اومده دم در خونه‌مون... .
شیدا حرفم رو برید و با حیرت گفت:
- دم در خونه اومد؟!
- هیش! چته؟ الآن بچه بیدار میشه.
نیم نگاهی به بهرام انداخت و سپس گفت:
- چی کار داشت؟
پوزخندی زدم.
- به نظرت با من چی کار می‌تونه داشته باشه؟
مبهوت لب زد.
- نه!
دوباره پوزخندی زدم و یک شکلات برداشتم‌. پوشش رو باز کردم و شکلات رو به دهنم فرستادم.
- اومده میگه هنوز هم سر حرفش هست و از این زر زر بازی‌ها.
شیدا با همون تخمه توی دستش ور می‌رفت و گفت:
- خب تو چی بهش گفتی؟
چپ‌چپ نگاهش کردم که اون هم چپ‌چپ نگاهم کرد و با تاسف روش رو ازم گرفت. بیخیال مشغول تخمه شکستنش شد و گفت:
- خاک تو سرت! ردش کردی؟
کلافه پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- دلیلی نداشت که قبولش کنم.
- احمق! مردِ بعد چند سال از اون شیراز اومده این‌جا تا توئه بزغاله رو ببینه و تو واقعاً ردش کردی؟ نچ‌نچ‌نچ واقعاً خنگ و ابلهی!
- خوبه دیگه، هر چی که از دهنت در میاد بهم بگو!
و چشم غره به بیخیالیش که داشت تخمه می‌شکست و اصلاً نگاهم نمی‌کرد، رفتم.
- معلومه که میگم، بیشتر از این‌ها حقته.
و پشت چشم نازک کرد و همچنان نگاهش به روی بهرام موند.
گیج گفتم:
- فقط موندم آدرس خونه‌مون رو از کجا گیر آورده؟
شیدا کمی فکر کرد و سپس با بیخیالی گفت:
- خب خرِ، شاید از تو پرونده‌ای که توی دانشگاه داشتی، یا شاید هم به کمک بعضی از بچه‌ها ردت رو زده باشه. آدرس گیر آوردن کار سختی نیست. در ضمن! چه معلوم که شماره‌ات رو نداشته باشه؟
بیشتر گیج شدم و متفکر و با کمی اخم بهش زل زدم. ابروهام رو بالا انداختم و آهی کشیدم.
- اوف! نمی‌دونم.
- حالا جدی، بدون شوخی، تو واقعاً نمی‌خوای به این بیچاره فرصت بدی؟ مرد خوبیه‌ها!
پوزخندی تلخ زدم و با غم به شیدا نگاه کردم. با همون تلخی گفتم:
- دو بار دل دادم، دیدی چی شد که؟ من دیگه می‌ترسم و بیزارم از هر چی مرده.
شیدا هم نگاهش سیاه و غمگین شد و آهی ریز کشید.
چند باری پلک زدم تا به خودم بیام و با قورت دادن آب دهنم، خواستم بغضم رو فرو بکشم. با لبخندی مصنوعی؛ اما تلخ گفتم:
- خب دیگه من برم.
شیدا هم به خودش اومد و گفت:
- کجا؟ بودی حالا. ناهار رو پیش ما باش.
از جا بلند شدیم و من با مهربونی ضربه‌ای به شونه‌اش زدم و گفتم:
- خیلی گلی؛ اما باید برم، باشه واسه یک وقت دیگه.
- اوکی، هر جور راحتی.
نگاهی به بهرام کردم و گفتم:
- اون مادر سوخته‌ هم بیدار نشد که من یک ماچش کنما.
شیدا با مهر به پسرش نگاه کرد و گفت:
- عشق مامانشه دیگه.
لبخندی کج زدم و سمت در سالن حرکت کردیم. من رو تا دم در حیاط همراهی کرد و وقتی دید بدون ماشین اومدم، متعجب گفت:
- پس ماشینت کو؟
- هی، نگو که دلم خونه.
پرسشگرانه بهم زل زد.
- تصادف کرد... .
شیدا با وحشتش، حرفم رو برید و با چشم‌هایی گرد گفت:
- خاک تو سرت! تصادف کردی؟
بی‌حوصله گفتم:
- جون من تو دیگه گیر نده. برم ببینم ماشینی گیرم میاد.
شیدا با تاسف نگاهم کرد و با حرص گفت:
- آدم نمیشی! خب بیا تو تا با آژانس تماس بگیرم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو این هوا می‌چسبه کمی راه برم.
با طعنه گفت:
- هه آره، خیلی!
با این‌که هوا گرم بود؛ اما دلم می‌خواست که کمی پیاده‌‌روی کنم و توی حال خودم باشم برای همین هم به اصرارهای شیدا توجه‌ای نکردم و پس از خداحافظی‌ای که با غرغرهای شیدا همراه بود، از اون‌جا دور شدم.
کمی پیاده‌‌روی کردم و بالاخره یک تاکسی گرفتم و آدرس خونه رو دادم.
کرایه رو که حساب کردم، سمت خونه رفتم و با کلید در رو باز کردم.
دیگه خیالم راحت بود که لازم نیست در رو چهار طاق باز کنم تا ماشین رو به داخل ببرم. خیلی راحت به داخل خونه رفتم.
مامان داخل سالن بود و داشت توی خلوتش برای خودش چایی می‌خورد. با ورودم لبخندی زد.
سلام کردم و جوابش رو هم گرفتم. چون پیاده‌روی کرده بودم، کمی تشنه بودم و برای همین هم سمت آشپزخونه رفتم. هم‌ زمان با این‌که پارچ آب خنک رو از توی یخچال بیرون می‌آوردم، به مامان گفتم:
- پس این حاج بابای ما کی میاد؟
مامان لبخندی سر خوش زد و با دل‌تنگی‌ای که از صداش مشهود بود، گفت:
- همین هفته ان‌شاءالله از مکه بر می‌گرده.
- من قربون بابا حاجی خودم برم. خونه بدون اون صفا نداره.
آبم رو خوردم و سپس سمت اتاقم رفتم تا لباس‌هام رو عوض کنم.
می‌خواستم خواب بعد از ظهریم رو بگیرم که صدای پیامک گوشیم بلند شد و توجه‌ام رو جلب کرد.
با دودلی به گوشی که روی عسلی بود، نگاه کردم. اگه از ایرانسل اینا باشه چی؟ پوف مطمئن بودم که با خوندن پیام، چُرتم می‌پره پس برای همین بیخیال پیامک شدم. پشت به عسلی چرخیدم و زودی هم به خواب رفتم.
یک ساعتی رو خوابیدم؛ اما وقتی بیدار شدم، کسل‌تر بودم و دلم نمی‌خواست که از تخت دل بکنم و برای نماز عصر وضو بگیرم.
لعنتی به شیطان فرستادم و با اکراه از روی تخت بلند شدم.‌
کرخ‌کنان سمت دست‌‌شویی که نزدیک آشپزخونه‌ اپن‌دارمون بود، رفتم.
آشپزخونه توی سالن بزرگ‌مون بود و اتاق مشترک مامان و بابا هم مثل من داخل سالن بود. خونه ما دوبلکس نبود؛ ولی با صفا و بزرگ بود.
نمازم رو که خوندم، آروم شدم و با لبخندی که روی لب‌هام جا نشین کرده بود، به آشپزخونه رفتم تا خودم شام رو درست کنم.
واسه شام که غذایی سبک و راحت باشه، کوکوسبزی درست کردم و بعد تموم شدن کارم به اتاقم رفتم تا به کارهای اداریم برسم.
سرم گرم لپ‌تاپم بود و داشتم باهاش کلنجار می‌رفتم. همون‌طور که روی تخت نشسته بودم و لپ‌تاپ روی پاهای دراز شده‌ام بود، بدون این‌که نگاهم رو از صفحه روشن و کم نورش بگیرم، سمت عسلی دست دراز کردم و گوشیم رو برداشتم.
از بغل دستم روی تخت که سینی آب پرتقال و چند میوه بود، لیوان آب پرتقال رو برداشتم و به لبم نزدیک کردم.
یک جرعه‌اش رو قورت دادم و هم‌ زمان گوشی رو روشن کردم که با دیدن پیامکی از طرف یک شخص ناشناس ابروهام بالا پرید. با اخم پیامک رو باز کردم.
با خوندنش آب پرتقال توی دهنم رو بی‌اختیار فوت کردم که متاسفانه روی صفحه روشن لپ‌تاپ توف شد؛ اما اتفاقی نیوفتاد و من دوباره نگاه مبهوتم رو به گوشی دادم.
- سلام لیدا خانوم، سلمانم. میشه باهاتون حرف بزنم؟
نفسم رو با حرص از دهنم بیرون دادم و پوزخند صداداری زدم. عصبی رو به گوشی که انگار خود سلمانه، غر زدم.
- بابا می‌ذاشتی حرف شیدا به گوشم برسه، بعد اثبات می‌کردی که چه دزد قهاری هستی!
نگاهم رو با غیظ از پیامکش گرفتم. گوشی رو خاموش کردم و روی تخت پرت کردم.
نفسم رو کلافه با فوت خارج کردم و لپ‌تاپ رو با دستمال‌ کاغذی‌ که از داخل جعبه‌ای که روی عسلی بود، بیرون کشیدم، پاک کردم و هم‌ زمان زیر لب غر زدم.
- بهش میگم نمی‌خوامت، پیام میده. هه مثال از در نشد، از دیوار میام، شده!
- پوف، پوف عجب کنه‌ایه‌ها!
با حرص دستمال کاغذی رو روی صفحه لپ‌تاپ با فشار کشیدم.
- نیست همه‌تون عاشقین، می‌ترسم ترش کنم!
بغضم‌ گرفت و با این‌که لپ‌تاپ تمیز شده بود؛ اما بی توجه بهش فقط دستمال می‌کشیدم.
- به هر کی اعتماد کردم، ضربه زد.
بغضم سنگین‌تر شد و در نهایت قطره اشکی از چشمم چکید.
- لیام، آریا، حالا نوبت تو شده؟
اخم‌هام توی هم رفت. من بمیرم هم دیگه دل نمیدم. نه، دیگه دل نمیدم. بسه این‌قدر که احساسم رو زیر پاهاشون له کردن، بسه!
اشک‌هام یکی پس از دیگری روی صورتم سر می‌خورد. با تمام تلاشی که کرده بودم تا خودم رو بیخیال و عادی جلوه بدم، بالاخره شکستم و حالا کسی نیست که جلوی اشک‌هام رو که بی‌ خودی داره واسه دو نرِ خر می‌ریزه، بگیره. هر چند بیشتر این اشک‌ها به خاطر حماقت خودم بود.
عصبی لپ‌تاپ رو بستم و از روی تخت پایین اومدم. نیاز داشتم هوا بخورم و برای همین هم سمت پنجره رفتم و پنجره رو باز کردم.
نسیم خنکی در جریان بود و هر چه‌قدر که سعی داشتم به این گریه پایان بدم، فایده‌ای نداشت و در آخر به هق‌هق افتادم.
***
بوی اسپند و دود همه جای حیاط رو گرفته بود. دایی گوسفندی رو واسه بابا حاجی قربونی کرده بود و خونش حیاط رو رنگی کرده بود. تمام اهل محل توی حیاط ریخته بودن و فقط کم مونده بود بابا حاجی رو روی شونه‌هاشون بنشونن.
شیدا کنارم بود‌. بهرام هم توی بغلش با چشم‌های گرد و کنجکاو به این‌ور و اون‌ور نگاه می‌کرد. یک لحظه دلم واسه‌اش غنج رفت و لپش رو محکم کشیدم که سرخ شد و یک دفعه گریه‌اش به هوا رفت.
شیدا بهرام رو بالا، پایین کرد تا آرومش کنه. واسه‌ام چشم غره رفت و گفت:
- مرض داری؟ بچه‌ام ساکت داشت نگاه می‌کرد.
تک‌خندی زدم.
- آخه خیلی شیرینه! تقصیر من چیه؟
- خب اون که معلومه، به مامانش رفته!
لبخندم پاک شد و عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم. با لبخندی که سعی داشت بخوردش، روش رو ازم گرفت.
بالاخره بابا حاجی و اهل محل به داخل خونه رفتن. یک لحظه که با لبخند داشتم نگاهم رو توی حیاط می‌چرخوندم، چشمم به لیام خورد. مغموم داشت به بابا حاجی که بین جمعیت گم بود، نگاه می‌کرد.
داخل حیاط نبود و از توی کوچه شاهد قضایا بود. دلم براش سوخت؛ ولی باز با یادآوری گذشته غم بهم تسلط پیدا کرد و همین که خواستم سمت بقیه بچرخم، نگاه لیام روم افتاد؛ ولی بی توجه بهش روم رو ازش گرفتم.
سعی کردم خودم رو شاد نشون بدم؛ اما نتونستم و دیدن لیام بد من رو پنچر کرده بود. یاد چند روز پیش افتادم که سلمان بهم پیام داد. اون روز هیچ جوابی بهش ندادم و اون هم دیگه پیامکی واسه‌ام ارسال نکرد.
سرم رو تکون خفیفی دادم تا از این فکرهای درهم‌برهم بیرون بیام. چند پله رو بالا رفتم و به داخل خونه شدم.
برای شام به رستوران سفارش دادیم و برای چندها نفر که از اقوام تا همسایه‌ها گرفته، شام دادیم. شب خوبی بود و کلی حال و هوامون رو عوض کرده بود. درست مثل یک شب عروسی، خونه همهمه گرفته بود!
لباس جماعتی سفید بابا حاجی اون رو نورانی‌تر نشون می‌داد. آخ که چه‌قدر دلتنگش شده بودم!
بعد این‌که شیدا بهرام رو به فرود سپرد، به داخل حیاط اومد تا ظرف‌ها رو به کمک بقیه زن‌های همسایه بشوریم. کم‌کم داشت جشن اومدن بابا حاجی به پایان می‌رسید.
شیدا کنارم روی پنجه‌های پاش نشسته بود و داشت ظرف‌ها رو کفی می‌کرد که با حرفم سرش رو سمتم چرخوند.
- شیدا یک تصمیمی گرفتم.
منتظر نگاهم کرد. روی لب‌هام رو با زبون خیس کردم و گفتم:
- می‌خوام واسه چند مدتی گم باشم، برم از این‌جا، از همه چی دور بشم.
متعجب گفت:
- چی؟!
- آه شیدا خسته شدم.
- چی داری میگی لیدا؟ از چی حرف می‌زنی؟
صداش رو پایین برد تا زن‌های همسایه‌ای که کنارمون مشغول شستن ظروف بودن، متوجه‌مون نشن.
- یعنی چی که می‌خوای بری؟
- سلمان ول کنم نیست، میگی چی کار کنم؟ باید یک جوری بپیچونمش خب.
شاکی گفت:
- آهان! اون وقت راهش فرار کردنه دیگه؟
- پوف شیدا دارم میگم خسته شدم. از یک طرف لیام که هر روز صبح به صبح می‌بینمش، طرف دیگه‌ام سلمانه که چسبیده بهم و ولم نمی‌کنه‌.
- خب تو که میگی می‌خوای بری، جایی هم مد نظرت هست؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- چه می‌دونم، شاید زشک.
- ... .
- به محل کارم هم نزدیکه.
- من که میگم بیخیالش شو و رک و راست حرفت رو به سلمان بزن. نه این‌که بزنی به چاک!
- زدم بابا، زدم؛ ولی مگه حرف آدم حالیشه؟
پوزخندی زد.
- این تا تو رو نستونه، ول کنت نیست.
چپ‌چپ به شیدا نگاه کردم.
- غلط‌های اضافه!
شونه‌ای بالا انداخت و مشغول کفی کردن ظروف شد.
نالیدم.
- مشکل این‌جاست که چه‌طوری مامان بابا رو راضی کنم؟ اوف مخصوصاً الآن که بابا حاجی هم اومده و دیگه واویلاست! عمراً اگه بذاره چپ راه برم.
- پس بیخیال شو.
دوباره آهی کشیدم. با حرص ادامه ظرف‌ها رو کفی کردم و هم‌ زمان به تصمیمی که گرفته بودم فکر می‌کردم. یعنی اگه بشه...!
اون شب هم با تلخی و خوشیش تموم شد. شیدا با فرود به خونه‌شون رفتن و کم‌کم هر کسی جمع رو ترک کرد.
خسته و کوفته به اتاقم رفتم. خودم رو روی تخت انداختم. گوشیم رو از داخل یقه‌ام بیرون آوردم و روشنش کردم. هیچ پیامی بهم ارسال نشده بود. حرصی زیر لب غر زدم.
- کرم از خود درخته! چرا باز به گوشی نگاه می‌کنی آخه؟ نکنه منتظر پیامشی؟!
پوفی کلافه کشیدم. مطمئن بودم که این‌طوری نیست و من واقعاً علاقه‌ای به سلمان نداشتم؛ اما نمی‌دونستم چرا بی قرارم و با وجود خستگی‌ای که دارم، بی خوابی به سرم زده؟!
***
- مسیرت زیادی طولانی نیست؟
لقمه توی دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- نه بابا حاجی، شاید چون توی روستاست فکر می‌کنین راه زیادیه؛ ولی چه فرقی می‌کنه من نیم ساعت رو به اون سر شهر برم یا به روستای بغلی‌مون؟
بابا حاجی سرش رو با تاسف تکون داد. مامان رو به بابا حاجی گفت:
- بابا ما هم خیلی بهش گفتیم؛ ولی خب حرف گوش نمیده.
و چپ‌چپ بهم نگاه کرد. هه مثلاً قرار بود بهشون از رفتنم بگم؛ اما عمراً اگه بذارن!
- نوش جون همگی‌تون. من دیگه برم، خداحافظ.
از پای سفره بلند شدم و به سمت بیرون رفتم. جواب خداحافظیم رو دادن و مامان تندی گفت:
- مواظب خودت باش، نزنی باز ماشین رو بترکونیا!
دم در سرجام خشکم زد. جرئت چرخیدن به سمت‌شون رو نداشتم... بابا حاجی!
بابا حاجی متعجب گفت:
- چی؟ چه ترکوندنی؟!
انگار مامان هم تازه پی برد که چه سوتی‌ای داده، واسه همین صدای تک‌خندش اومد.
- چیز خاصی نبود که.
بابا خیلی جدی گفت:
- چی‌چی خاص نبود؟ حاج نعمان نوه گل‌تون زده تصادف کرده!
زبونم رو گاز گرفتم. بابا چی میشد نمی‌گفتی؟!
بابا حاجی توبیخ‌گرانه صدام زد که لب پایینم رو به دندون گرفتم. به آرومی سمت‌شون چرخیدم و لبخند ژکوند تحویل‌شون دادم.
اخم‌های بابا حاجی توی هم بود؛ ولی بابا خیلی آروم و با آرامش داشت صبحانه‌اش رو می‌خورد.
- قضیه تصادف چیه لیدا؟!
با حرص نگاهم رو از بابا گرفتم. واسه ماست‌مالی کارم لبخندزنان گفتم:
- اِ چیز... آم... خیلی مهم نیست. یعنی (تک‌خند) مهم اینه که بلایی سر خودم نیومد!
و دوباره نیشم رو باز کردم.
بابا حاجی سرش رو زیر انداخت. همون‌طور که چهار زانو نشسته بود، سرش رو به تاسف تکون داد.
- پوف من نبودم چه اتفاق‌ها که نیوفتاده!
آه این‌ها هم خیلی داشتن گنده‌اش می‌کردنا.
- من دیگه برم، دیرم میشه.
بابا حاجی با چشم غره گفت:
- نزنی باز خودت رو داغون کنی‌!
- باشه‌باشه. ای بابا... .
به مامان چشم غره رفتم و ادامه دادم.
- فقط یک ذره جلوی ماشین خراب شده بود، همین!
قبل این‌که دوباره مورد هدف غرغرهاشون قرار بگیرم، با قدم‌های سریعی خودم رو به خونه‌ خودمون رسوندم و وارد اتاقم شدم. لباس‌های فرمم رو پوشیده بودم؛ ولی به خاطر یک سهل انگاری نزدیک بود چند جزوه درسی رو یادم بره.
کارهام که توی خونه تموم شد، به حیاط رفتم و سوار ماشینم شدم. خدا رو شکر ماشین مشکل زیادی نداشت و حل شده بود.
از خونه بیرون زدم که هماهنگ با من لیام از جلوم رد شد. انگاری واقعاً ساعت رفت‌مون یکی بود! لحظه‌ای نگاه‌هامون به هم‌ دیگه گره خورد؛ ولی چون داشت حرکت می‌کرد، زودی هم نگاه‌هامون از روی هم برداشته شد.
پس از چند دقیقه به مدرسه رسیدم. هنوز وقت شروع کلاس‌ها نبود برای همین من و چند تا از همکارهام توی دفتر مدیر بودیم.
صدای جیغ و هیاهوی بچه‌ها می‌اومد و من رو به دوران خنگ بچگیم می‌‌برد. آخ چه دورانیه دوران بچگیا!
مادر مدرسه، خانوم چهارچراغ، واسه‌مون چایی آورد و من هم چون کمی کسل بودم، یک فنجون برداشتم.
مشغول گوش دادن به حرف‌های خانوم‌ها بودم و گه‌گاهی هم توی بحث‌هاشون شرکت می‌کردم. صدای پیامک گوشیم من رو متوجه خودش کرد. از داخل کیف دستیم گوشی رو برداشتم و روشنش کردم.
از نفر سوم، برام پیامک ارسال شده بود. اسم سلمان رو "نفر سوم" گذاشته بودم تا هر وقت چشمم به اسمش بخوره، دو نفر قبلی که در حقم ظلم کردن، یادم بیاد و دوباره احمق و خام نشم.
- سلام لیدا خانوم.
جوابی براش نفرستادم. مردک آویزون!
گوشی توی دستم بود. اخمو و عصبی به افق خیره بودم و پاهام رو به صورت تیک‌دار روی زمین می‌کوبیدم.
صدای خانم پیلو از کنار دستم شنیده شد.
- لیدا جان مشکلی به وجود اومده؟
گنگ و گیج نگاهش کردم که لبخندی زد. با چشم و ابرو به پاهام اشاره کرد و گفت:
- به نظر میاد خوب نباشی.
متوجه حرفش شدم. سعی کردم لبخندی هر چند کج و کوله بزنم و گفتم:
- آهان! نه چیز... چیز خاصی نیست.
با این‌که هنوز رنگ فوضولی توی چشم‌های درشت و مشکیش هویدا بود؛ اما لبخندی زد که چال لپ چپش نمایان شد و روش رو ازم گرفت.
آهی آروم کشیدم. چرا زندگیم این‌قدر به‌هم ریخته؟ چرا فقط می‌خوام فرار کنم؟ واسه چی دست از سرم برنمی‌دارن؟ عشق! اگه نخوامت چی میشه؟
با زنگی که برای شروع کلاس‌ها خورد، از فکر بیرون اومدم و سمت کلاسم رفتم.
بچه‌ها به احترامم از جا بلند شدن و با صدای جیغ مانندشون سلام کردن و سپس صلوات فرستادن.
از این همه سر و صداشون اخم‌هام توی هم رفت و با سرم بهشون فهموندم بشینن. انگار متوجه شده بودن که امروز از اون روزهاییه که خانم معلم سگ اخلاق می‌باشد و نباید پا پیچش بشن! چون توی کلاس خیلی آروم داشتن به تدریسم گوش می‌دادن.
نزدیک‌های زنگ تفریح چون تدریس این بخشم تموم شده بود، براشون تکلیف دادم تا توی کلاس بنویسن.
پشت میزم نشسته بودم. نگاهم خیره به سقف بود و در افکار سفیدم قدم می‌زدم. با شنیدن صدای زنگ گوشیم نه تنها حواس خودم بلکه حواس بقیه بچه‌ها هم پرت شد. یکی از اون‌ها با ذوق گفت:
- خانوم گوشی‌تون زنگ می‌خوره.
انگار که خودم کر بودم و توانایی شنیدن رو نداشتم! عبوس سرم رو تکون دادم و از داخل کیفم گوشیم رو برداشتم. به خاطر قضیه سلمان حالم حسابی گرفته شده بود و کافی بود یکی به من گیر بده، اون وقت... اهم!
نمی‌دونستم چه کسی مزاحمم شده. وقتی به صفحه گوشی نگاه کردم، متوجه شدم همون مزاحم همیشگیه. نیم نگاهی به بچه‌ها انداختم. چهار چشمی به من نگاه می‌کردن. کوچولوهای فضول!
- بچه‌ها شما تکالیف‌تون رو انجام بدین، من الآن میام.
همین که بیرون رفتم و در رو بستم، صداهاشون اوج گرفت. تماس رو وصل کردم و پشت در پچ زدم.
- بله؟
- چه عجب!
پررو!
- آقای ساسانی من داخل محیط کارم هستم، نمی‌تونم زیاد صحبت کنم پس لطفاً حرف‌تون رو سریع‌تر بگید.
- اولاً سلام، دوماً چرا به پیام‌هام جواب نمی‌دین؟ نگران‌تون شده بودم.
لب‌هام به دنبال پوزخندی کج شدن. هیچ وقت حرف‌هاشون رو باور نمی‌کنم. همه‌شون دروغگوئن! معلوم نیست من چه منفعتی براش دارم که حالا چسبیده بهم!
سرد و جدی گفتم:
- دلیلی نداشت جواب‌تون رو بدم.
- خب لااقل یک ندایی می‌دادین که من نگران نشم.
- آقای ساسانی؟
- بله؟
چه خنگه! زرت رو بزن دیگه، اَه.
- امرتون با بنده چیه که چند روزه ول کنم نیستین؟!
تک خندی زد.
- معلومه حسابی از دستم شکارین.
چشم‌هام رو عصبی بستم. انگار صدای نفس عمیقم رو که منشأش از حرص بود رو شنید که صدای صاف کردن گلوش اومد.
- الآن مزاحم‌تون نمیشم چون نمی‌خوام براتون دردسری بشه.
صدای گوش خراش زنگ تفریح و به دنبالش همهمه بچه‌ها باعث شد نتونم صداش رو واضح بشنوم.
- ولی دوباره باه... تم... رم... ر... ش... .
صداش رو دیگه به خوبی نمی‌شنیدم برای همین سمت دیوار رفتم و با انگشت اشاره‌ام روی گوش آزادم رو فشار دادم و بلند گفتم:
- صداتون نمیاد، نمی‌تونم حرف بزنم. خداحافظ.
بلافاصله گوشی رو قطع کردم. نفسم رو فوت مانند خارج کردم و به رفتن بچه‌ها از داخل کلاس‌ها نگاه کردم. زندانی‌های ساواک آزاد شدن، هه!
کیفم رو برداشتم و از کلاس خارج شدم. سمت دفتر مدیریت می‌رفتم که گوشیم توی دستم لرزید. همون‌طور که راه می‌رفتم، پیام سلمان رو باز کردم.
- میشه لطفاً یک قراری با هم بذاریم؟ این‌طوری نمیشه.
چسب چیست؟ سلمان!
پوف واقعاً بعضی‌ها از چسب ساخته شدن! گوشی رو به داخل کیفم شوت کردم و وارد دفتر مدیریت شدم.
سرم رو در جواب خداحافظی بچه‌ها تکونی دادم و یک خداحافظی سرسرکی باهاشون کردم.
بیرون رفتم. بالاخره امروز هم تموم شد. زودتر از وقت موعود از شغلم خسته شده بودم. این خیلی خوب نبود و شاید فشارهایی که توی این مدت بهم وارد شده بود، من رو از زندگی زده کرده بود.
داخل ماشینم شدم. کیفم رو روی صندلی شاگرد پرت کردم و ماشین رو روشن کردم.
توی راه مدام به سلمان فکر می‌کردم. فرمون توی دستم فشرده میشد و لحظه به لحظه بیشتر به‌هم می‌ریختم.
همین که به سر کوچه رسیدم، روی تصمیمی که گرفته بودم مصرتر شدم. من باید از این‌جا می‌رفتم، باید!
بابا حاجی واسه ناهار خونه یکی از رفقای قدیمیش بود و ما هم داخل خونه خودمون ناهار رو آماده کردیم.
داشتم سبزی‌ها رو که داخل ظرف مخصوص خودشون بودن رو از روی اپن برمی‌داشتم، هم‌ زمان یک پر از سبزی‌ها رو داخل دهنم کردم و گفتم:
- باز بابا کجا رفت؟
مامان از داخل آشپزخونه گفت:
- لابد توی حیاطه دیگه.
مامان ماهیتابه بادمجون‌ها رو آورد و روی زیر قابلمه‌ای گذاشت.
- دیگه چیزی نیست؟
- نمک‌ها رو نیاوردیم، برو بیار.
- باشه.
سمت آشپزخونه رفتم و نمکدون رو برداشتم. همه چی آماده بود و من از گرسنگی رو به موت بودم؛ ولی خبری از بابا خان ما نبود.
یک تیکه نون توی دهنم کردم و نالیدم.
- میری بابا رو صدا بزنی مامان؟
- خیلی خ... .
صدای یا الله گفتن بابا باعث شد زودی از سر سفره بلند بشم. نگاه متعجبی بین من و مامان رد و بدل شد.
- یا الله‌یا الله! خانوم؟ مهمون داریم.
مامان یکی به لپش زد و فوری سمت روسریش رفت تا سرش کنه. من هم چون بی‌حجاب بودم، به سمت اتاقم خیز برداشتم.
اوف از دست این پدر ما! انگار نه انگار سر ظهره و من ضعف کردم از گشنگیا. هر وقت گرسنه می‌شدم، فوق‌‌‌ العاده وحشی می‌شدم و پاچه می‌گرفتم. مثال سگی که استخون دیده؛ اما دسترسی بهش نداره، همین‌قدر شیک!
الآن هم پدر بنده مهمون آورده خونه. دِ پدر من، سر ظهر آخه؟! آه مردم هم کم ملاحظه می‌کنن.
همچنان برای خودم غر می‌زدم و توی اتاقم دست به شکم راه می‌رفتم و منتظر بودم تا مهمون ناخونده بره. اصلاً دلم نمی‌خواست که بیرون برم و رونمایی کنم. لابد ناهار هم این‌جاست دیگه. اَه!
صدای مامان که من رو فرا می‌خوند، متعجبم کرد. لحنش محترمانه بود و این یعنی این‌که مهمون هنوز هم داخل خونه‌ست. سمت در بسته دست‌هام رو به طرفش با حرص تکون دادم.
پچ زدم.
- دیگه چرا من رو صدا می‌زنی مادر من؟
دوباره صداش اومد.
- لیدا جان؟ مادر؟
لب پایینم رو محکم گاز گرفتم تا بلکه از حرصم کم بشه. امروز قراره من دیوونه بشم! باز هم جوابی بهش ندادم.
روی تخت نشستم که در ناگهانی باز شد.
- وا مامان! ترسیدم.
- یامان! چرا هر چی صدات می‌زنم، جواب نمیدی؟
- خب نمی‌خوام بیام بیرون دیگه.
چپ‌چپی نثارم کرد.
- اتفاقاً مهمون‌مون با خود شما کار دارن!
متعجب گفتم:
- چی؟ من؟!
- آره دیگه، بیا بیرون زشته.
- اوف مامان بهش بگو خوابم. الآن اصلاً نمی‌خوام کسی رو ببینم، حتی شیدا!
- میرم بیرون. تو هم یک دستی به سر و وضعت بزن و بیا تو هال. ناهارم هست، بده نیای.
پوف کش‌داری کشیدم. با لبخندی کاملاً حرصی گفتم:
- باشه مامان، میام.
- خوبه، معطل نکنیا.
- ای بابا باشه دیگه.
چشم‌هاش گرد شد.
- وا!
لب بالاییم رو گزیدم و سرم رو پایین انداختم. بد برخورد کرده بودم!
وقتی از اتاق خارج شد، با اکراه از روی تخت بلند شدم و شالم رو به سرم زدم.
به خودم از توی آینه نگاه کردم. همه چی حل بود و مشکلی دیده نمیشد. پس از این‌که از خودم مطمئن شدم، اتاق رو ترک کردم و به هال رفتم؛ ولی... .
با چشم‌های گرد و دهانی نیمه باز بهش نگاه کردم. چ... چه طوری اومده تو؟! به بابا نگاه کردم. اون دیگه چرا به داخل دعوتش کرد؟! آ... آخه ساسانی!
به احترامم بلند شد و محترمانه سلام کرد. به خودم اومدم و گلوم رو صاف کردم. بعد این‌که چند پلک پشت سر هم زدم، گفتم:
- سلام! خ... خیلی خوش... او... مدین.
کلمات انگار جیره‌بندی شده بودن که به سختی روی زبونم جاری می‌شدن.
بابا با لبخند گفت:
- لیدا، دخترم بیا بشین که بیشتر از این همکارت رو منتظر نذاریم!
سلمان لبخندی کم‌رنگ زد.
- واقعاً نمی‌خواستم مزاحم‌تون بشم، فقط یک پرونده‌ای از بچه‌ها رو لازم بود به لیدا خانوم بدم و دیگه زحمت رو کم کنم.
رو به من چرخید.
- پرونده یکی از شاگردهای مدرسه، در جریانید که؟
مات و مبهوت یک دور جمع رو گذروندم. همکار؟ پرونده؟ شاگرد مدرسه؟ چی‌چی داشت می‌گفت؟!
مامان رو بهش با لبخند گفت:
- چه مزاحمتی؟ اصلاً دل‌مون رضا نیست مهمون رو گرسنه بفرستیم بره.
لبخند ژکوندی زدم. همچنان گیج و منگ گفتم:
- ب... بله.
انگاری هنوز توی بهت بودم و رفته‌رفته کار مرموزانه سلمان رو درک می‌کردم که با چه نقشه‌ای وارد خونه شد. دوباره گفتم:
- بله... بله... هه بله!
با خودم درگیر بودم. صدای متعجب مامان من رو به خودم آورد.
- لیدا!
به مامان نگاه کردم. سوالی و با لبخند داشت نگاهم می‌کرد. از همون لبخندها که در عین محبت، از دو پس گردنی هم کم نداشت! با این حال به بابا و سلمان هم چشم دوختم که وقتی اون‌ها رو سر پا دیدم، تازه فهمیدم چی به چیه!
- هان؟ آ... آهان! اِ ب... بفرمایید، بفرمایید لطفاً.
مامان خیلی در خفا از اون نگاه‌های خاص مادرونه‌اش که هیچ کس جز خود بچه متوجه نمیشد، بهم انداخت. تعبیرش "آبرومون رو بردی، حواست کجاست؟" بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.