قند و نبات : ۳

نویسنده: Albatross

سر سفره نشستیم. مامان غذاها رو برد تا دوباره داغ کنه.
ناهار زهرمارم شد! زیر چشمی به بقیه نگاه کردم، همه مشغول خوردن بودن و بابا همه‌اش به سلمان می‌رسید. اون هم نامردی نمی‌کرد و دو لپی ناهار رو کوفت می‌کرد.
با غیظ نگاهم رو ازش گرفتم. لیوان دوغم رو یک نفس بالا دادم. هم‌ زمان به سلمان نگاه کردم. انگار نه انگارها! بیخیال بود و این بیخیالیش دیوونه‌ام می‌کرد.
کور خوندی اگه خیال کردی رامت میشم!
ناهارش رو که تموم کرد، خودش رو عقب کشید و گفت:
- خیلی ممنونم. دست‌تون درد نکنه مادرجان!
- سیر شدین؟
- بله، دیگه زیادی هم خوردم.
کوفتت بشه!
بابا: تعارف که نمی‌کنی پسر؟
- نه، واقعاً ممنون! دست‌تون درد نکنه.
مامان: آخه چیزی هم نخوردین!
می‌خواستن غذا رو توی دماغش کننا! بابا وقتی میگه نمی‌خواد، یعنی قراره گورش رو گم کنه دیگه.
قبل این‌که حرف دیگه‌ای بزنن، با لبخندی مصنوعی گفتم:
- لابد سیر شدن دیگه، چه لزومی به این همه تعارفه. آقای ساسانی اصلاً اهل تعارف نیستن.
با حرص و لبخندزنان نگاهش کردم.
- خوب می‌شناسم‌شون، نا سلامتی همکاریم!
دیگه دست از تعارف زدنش برداشتن.
مامان: نوش جون‌تون! قابل شما رو نداشت.
- لطف دارید، شرمنده‌تون شدم.
چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم. باز یک سر رشته دیگه به دست‌شون رسید. هم‌ زمان با این‌که بلند می‌شدم، رو به سلمان گفتم:
- آقای ساسانی به نظرم بهتره هر چه زودتر اون پرونده رو بدین ببینم چیه.
فقط زودتر گورت رو گم کن!
لپ کلام رو گرفت و گفت:
- آهان! بله حتماً، منتهی داخل ماشین جا گذاشتمش.
مردک ماموز!
رو به مامان و بابا گفت:
- باز هم ممنون، من دیگه رفع زحمت می‌کنم.
نگاه عمیقی بهم کرد و گفت:
- لیدا خانم رو هم منتظر گذاشتم.
بالاخره خداحافظی‌ها انجام شد و من و سلمان به حیاط رفتیم. وقتی مطمئن شدم همه چی امن و امانه و در تیررس مامان و بابا نیستیم، وسط حیاط ایستادم و روبه‌روش دست به کمر اخمو و شاکی گفتم:
- این کارتون دقیقاً چه معنی‌ای داشت؟ چرا با دروغ وارد خونه شدین؟ چی رو می‌خواین ثابت کنین؟!
پی برد که چه قدر عصبی و به هم ریخته‌ام، برای همین با آرامش گفت:
- باید می‌دیدم‌تون. وقتی به پیام‌هام بی‌توجه‌ای می‌کنین، مجبور به انتخاب این کار شدم. راستش واسه خودم هم سخت بود؛ اما باید باهاتون حرف می‌زدم.
پوزخندی زدم. دست به سینه شدم و گفتم:
- وقتی کسی جواب پیام‌هاتون رو نمیده، می‌تونه به این معنی باشه که قصد رویارویی باهاتون رو نداره، دلش نمی‌خواد باهاتون در تماس باشه. این‌طور نیست؟!
خیره نگاهم کرد.
- اما به این معنی نمی‌تونه باشه که من دست بردار شده باشم.
ناباور گفتم:
- چه قدر سیریشی!
در کمال آرامش لبخند کجی زد.
- اصلاح می‌کنم. من عاشقم، عاشق تو لیدا!
بفرما! حالا واسه‌ همدیگه "تو" هم شدیم. دیگه بدتر!
چشم‌هام رو عصبی محکم بستم. پس از مکثی بازشون کردم و گفتم:
- آقای ساسانی من به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم، نه حالا و نه هیچ وقت دیگه‌ای. من عاشق بشو نیستم! شما هم دلت رو بردار و برو چون دلم این‌قدر داغون هست که اگه واردش بشی، خودتی که ویرون میشی!
دستم رو سمت در حیاط دراز کردم و بدون این‌که نگاهش کنم، گفتم:
- خوش اومدین.
زیر چشمی دیدم که سینه سپر کرده دست‌هاش رو از زیر کتش داخل جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
- چرا فکر می‌کنین من با این حرف‌ها کوتاه میام؟ لیدا خانوم، من به این آسونی‌ها کنار نمی‌کشم، یعنی اصلاً کنار نمی‌کشم!
با غم و حرصی که لابه‌لاش بود، به چشم‌هاش زل زدم. اگه لیام هم همین قدر عاشقم بود؛ الآن... .
از فکر بیرون اومدم و اخمی صورتم رو زینت داد. سمت در رفتم. بازش کردم و گفتم:
- به گمونم باز کردن در رو بلد نبودین، حالا بفرمایین.
نگاهم رو به زمین بود؛ اما وقتی دیدم نه حرکتی کرد و نه حرفی زد، عصبی باهاش چشم تو چشم شدم.
خیلی آروم سمتم قدم برداشت. هنوز دست‌هاش داخل جیب‌هاش بود. به یک قدمیم که رسید، گفت:
- در خیلی چیزها رو می‌تونم باز کنم، در دل تو هم قلق داره؛ ولی (چشمکی زد) باز شدنیه.
از لبخند و نگاه خاصش دود از دماغ و گوش‌هام فوران کرد! به طرف ماشینش رفت و من همچنان مات و مبهوت با نگاهم دنبالش می‌کردم. یعنی... یعنی این عجب مردیه‌ها!
عینک دودیش رو به چشم زد. چندی نگاه‌هامون روی هم بود تا بالاخره با لبخند کجش دستی واسه‌ام تکون داد و ماشین رو به راه انداخت.
از کوچه که خواست رد بشه، تک بوقی زد. دست‌ چپم کنار بدنم مشت شده بود و مشت دیگه‌ام رو به دندون گرفته بودم و فشارش می‌دادم شاید آروم می‌شدم.
چرخیدم تا به داخل برم، با لیام چشم تو چشم شدم. یکه خوردم. حتی از فاصله بین خونه‌هامون هم میشد نقش اخم روی صورتش رو دید. می‌خواست در حیاط‌شون رو باز کنه و ماشینش رو به داخل ببره. معلوم نبود از کی تو کوچه بوده. یعنی باز هم سلمان رو دید؟!
شاید خیرگیمون به دو دقیقه هم کشید. انگار توی دریای کلمات نگاه‌هامون غرق شده بودیم.
پلکی زدم. نگاهم رو ازش گرفتم و به داخل رفتم. در حیاط از شدت ضربی که بهش وارد کرده بودم، محکم بسته شد که شونه‌هام رو به بالا پروند.
حرصی پاهام رو به زمین می‌کوبیدم و سمت ورودی سالن می‌رفتم. من از این‌جا میرم، میرم، میرم!
وارد سالن شدم. مامان داشت سفره رو جمع می‌کرد و بابا توی هال نبود. می‌خواستم سمت اتاقم برم که صداش رو شنیدم.
- چرا اخم‌هات باز تو همه؟
- بیخیال مامان، می‌خوام بخوابم. صدام نزنیا.
جوابی نداد. به طرف اتاقم رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم. چی کار کنم؟ به چه زبونی بگم که نمی‌خوامشون؟ ازشون بیزارم؟ از عشق و از هر چیزی که بهشون مربوط میشه.
با دنیایی از فکر و خیال بالاخره بعد یک ساعت خوابیدم.
نماز عصرم قضا شده بود. حالم گرفته و توی اتاق تاریکم روی تخت چمباتمه زده بودم. از مدرسه کلی برنامه داشتم؛ اما همه‌شون انجام نشده بودن و صدام می‌زدن. دلم به کار نمی‌رفت، می‌خواستم به یک جای خیلی دور برم، جایی که هیچ کس دروغ نگه، تظاهر نکنه، نقش در نیاره، همه خوب باشن، عاشق باشن.
هه مسخره‌ست؛ اما هنوز هم خواستار عشق بودم؛ ولی یک عاشق دل‌شکسته و ترسو. کسی که به هر کی دل داد، از ضربه‌های نامردی و دور از انسانیت بی‌نصیب نموند.
آهی کشیدم. تنها کسی که می‌تونست حالم رو در حال حاضر جا بیاره، شیدا بود.
- الو سلام.
- شیدا؟
- جانم.
- می‌تونی یک سر بزنی این‌جا؟
- وا خب خودت چرا نمیای؟
نالیدم.
- حالش رو ندارم، میای؟
- اوم چی بگم؟ نمی‌دونم.
- گمشو بیا دیگه، حوصله‌ام سر رفته.
- هی، باشه ببینم چی میشه.
- ... .
- خبرت می‌کنم.
- ... .
- الو؟ لیدا هستی؟
با بغض گفتم:
- دلم گرفته شیدا، خسته‌ام.
صدای نگرانش اومد.
- چرا؟ چیزی شده؟!
- می‌خوام برم سر به بیابون بزنم؛ ولی این‌جا نباشم.
- آه باز هم همون موضوع؟
پوزخند بی‌حالی زدم.
- واسه ناهار این‌جا بود.
صدای متعجبش بلند اومد.
- چی؟!
- حوصله تعریف کردن ندارم.
- بی‌خود کردی! الآن خودم رو می‌رسونم. باید مو به مو برام بگی چی شده.
خمار و ضعیف گفتم:
- قطع کنم؟
- آره دیگه، من هم آماده بشم بیام.
- هوم، پس فعلاً.
- خداح... .
تماس قطع شد و من ادامه خداحافظی شیدا رو نشنیدم. دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. شاید اگه به زشک می‌رفتم سلمان بیخیالم میشد و راه گم می‌کرد، البته اگه باز آدرسم رو به دست نیاره که بعید می‌دونم!
***
شیدا کیف دستیش رو محکم به بازوم کوبید. با اخم و ناله در حالی که بازوم رو ماساژ می‌دادم، گفتم:
- اَه شیدا!
- شیدا و کوفت. این همه اتفاق افتاده و خانوم به من نمیگه.
با چشم‌های گرد گفتم:
- شیدا این اتفاق مال امروز بودا.
- هر چی. حالا بگو ببینم، چی شد؟
- پوف ول کن بابا. چند بار باید بگم؟ حوصله‌اش رو ندارم. عوضش بهم بگو چه طوری تصمیمم رو عملی کنم؟
از روی تخت بلند شد. رو به من، حرصی گفت:
- آخه چرا تو این‌قدر خر و کله شقی لیدا؟ بابا مردی دوست داره، به خاطرت حتی اومده خونه‌تون!
- آه نمیگی؟
با چشم‌های گرد شده از حرصش غرید.
- چی؟!
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم.
- راه مرگ من رو! پوف همین که چی کار کنم مامان این‌ها راضی بشن.
وقتی دید من روی تصمیمم هستم و کوتاه بیا نیستم، روی تخت نشست.
- مگه چه قدر مخالف رفتنتن؟
- هنوز که هیچی بهشون نگفتم.
چشم غره رفت.
- پس از سر قبر من داری این چرندیات رو می‌چینی؟ تو اول برو بگو، بعد بیا و این‌جا ناله‌زار راه بنداز. هر چند که اگه به من باشه، با لگد از خونه پرتت می‌کنم بیرون.
سرم رو به تاج تخت تکیه دادم.
- واسه‌ام سواله که چرا لیام ازدواج نمی‌کنه؟
- چی شد؟ یاد لیام افتادی!
خیره به سقف بی‌توجه به طعنه‌اش گفتم:
- لااقل اگه اون ازدواج می‌کرد و از این محل می‌رفت، شاید می‌تونستم با گذشته کنار بیام.
- هه گیریم ازدواج کرد، از کجا معلوم نیاد خونه ننه‌اش چتر نشه؟
با نگرانی نگاهش کردم که بیخیال دستش رو برام تکون داد و با پشت چشمی که نازک کرد، گفت:
- حالا که این‌کار نشده داری با چشم‌های ورقلنبیده‌ات من رو قورت میدی. به طرز مثال گفتم.
دندون روی هم سابیدم. حتی تصورش هم وحشتناک بود. من که نمی‌خواستم ازدواج کنم، یعنی به کل دور هر چی مرد و ازدواجه رو خط کشیدم، پس فقط یک راه می‌موند. به زبونش آوردم.
- پس باید من از این‌جا برم.
- باز رسیدیم به خونه اول.
- شیدا بفهم لطفاً. من نمی‌تونم این‌جا رو وقتی لیام هست، وقتی که سلمان راه به راه میاد این‌جا، تحمل کنم. واسه‌ام سخته، عذاب‌آوره، باید از این‌جا برم.
- خودتی که داری خودت رو عذاب میدی چون همه اون‌ها برای گذشته‌ست.
با غم و پوزخندی تلخ گفتم:
- همون گذشته‌ها حال رو می‌سازن.
با بغض و چشم‌هایی پر ادامه دادم.
- حال من اینه که می‌بینی. برای فراموش کردن گذشته مجبورم حالم رو تغییر بدم، پس باید از این‌جا برم‌.
نگاه شیدا هم غمگین شد. هر دو آهی کشیدیم و دیگه حرفی بین‌مون رد و بدل نشد. در واقع من کششی برای هم صحبتی نشون نمی‌دادم. شیدا یک ساعتی پیشم موند و بعدش به خونه پدرش رفت تا کمی هم اون‌جا وقت بگذرونه.
حس پوچی داشتم. ضعف و کسلی من رو حسابی به هم ریخته کرده بود، طوری که مامان هم متوجه شد و زیاد دم‌پرم نمی‌اومد.
خودم رو به یک طرف می‌نداختم دیگه، یا میشد، یا هم باید میشد! من رفتنی بودم. هر طور شده، به هر قیمتی که شده بزرگ‌ها رو راضی می‌کردم. خسته شده بودم از بس از این و اون اجازه می‌گرفتم. بزرگم بودن درست، احترام‌شون هم واجب؛ ولی من هم آدم بودم دیگه، نیاز به استقلال داشتم.
ساعت‌های هفت بعد از ظهری بود. بابا خونه نبود و مامان خودش رو توی آشپزخونه مشغول داشت.
آرنج‌هام رو روی اپن گذاشتم. به مامان که داشت داخل کابینت‌های پایینی رو مرتب می‌کرد، نگاه کردم.
- مامان؟
از داخل آشپزخونه سوالی نگاهم کرد.
- می‌خوام باهات حرف بزنم.
- باشه واسه بعد.
- مامان واجبه!
- نمی‌بینی کار دارم؟
با قیافه‌ای آویزون پیشونیم رو روی کف دستم گذاشتم. بایستی قبل این‌که بابا بیاد، مامان رو راضی می‌کردم. کلید همه باباها خانم‌هاشون بودن.
- مامان؟
- پوف لیدا!
- بابا واجبه میگم. می‌خوام مادر_ دختری با هم گپ بزنیم.
کلافه نگاهم کرد؛ ولی وقتی اصرار نگاهم رو دید، دوباره پوفی کشید و غر زد.
- امان از دست تو! باشه، صبر کن این ظرف‌ها رو جمع کنم.
لبخندی زدم.
- الآن میام کمکت.
داخل آشپزخونه شدم و به مامان که داشت قابلمه‌های تفلون رو جابه‌جا می‌کرد، کمک کردم تا سریع‌تر کارش تموم بشه.
از دست این مامان ما. حتماً باید ساعت به ساعت چاییش رو بخوره وگرنه قیامت میشد!
بعد یک ربعی که گذشت و چاییش رو حاضر کرد، داخل هال اومد و کنارم نشست.
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم و بی‌حوصله گفتم:
- تموم شد ان‌شاءالله؟
- آره دیگه، چه قدر غر می‌زنی.
- خب نمی‌خوام تا حرف‌هامون تموم نشده، بابا بیاد.
مشکوک یک ابروش رو بالا برد.
- مگه چی می‌خوای بگی که بابات نباید بفهمه؟!
- نخیر، لازم نیست بترسی مادر من. می‌دونم تا بگم ب، فوری میری و کف دست بابا می‌ذاری.
چپ‌چپ نگاهم کرد؛ ولی گفتم:
- ولی الآن می‌خوام که با تو حرف بزنم.
- اِی خیله خب، حالا بگو ببینم چی شده که سرم رو بابتش داری می‌خوری؟
دو دل نگاهش کردم. اگه مخالفت کنه؟ حتماً مخالفت می‌کنه! پس باید دنبال دلیل‌های قانع کننده‌تر باشم‌.
- لیدا؟
- هوم؟
شاکی دوباره صدام زد.
- لیدا؟
به خودم اومدم و گفتم:
- فقط قول بده عصبانی نشی و تا حرف‌هام رو کامل نگفتم، بین حرفم نپری.
ابروهاش توی هم رفت و کمی سمتم خم شد.
مشکافانه نگاهم می‌کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- مامان من... من... .
لب‌هام رو توی دهنم بردم. چه طوری تصمیمم رو بگم؟ وقتی عین یک عقاب داره نگاهم می‌کنه؟
چشم‌هام رو بستم و یک‌باره گفتم:
- مامان من می‌خوام مستقل بشم.
چشم‌هام رو باز کردم. عاقل اندر سفیهانه داشت نگاهم می‌کرد.
- مامان!
- می‌خوای بری؟
واکنشش آروم بود. این یعنی یا حرفم زیاد شاخ‌دار نبود یا هم آرامشی قبل از طوفان بود!
سرم رو به تایید تکون دادم.
- خیلی خب.
با چشم و ابرو به اتاق اشاره کرد.
- برو چمدونت رو آماده کن.
پوفی کشید و تکیه‌اش رو به پشتی داد. جا خوردم.
- مامان!
- یامان! ساکت باش اعصاب ندارم.
- مامان من جدی گفتما! می‌خوام مستق... .
با چشم غره‌اش خفه شدم؛ ولی دوباره گفتم:
- مگه بد حرفی می‌زنم داری این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
مامان زیر لب زمزمه کرد.
- الله اکبر!
- مامان!
یک دفعه به هم ریخت. با چشم‌های عصبی و گرد گفت:
- لیدا دهنت رو ببند. این جفنگیات چیه که میگی؟ نکنه چون دو روز از مشهد خارج شدی، خیال کردی همه چی مسیر مدرسه و خونه‌ست؟ به همین راحتی؟ می‌خوای مستقل بشی که... اوف لیدا!
- ای بابا این چه ربطی داشت؟ یعنی حتماً باید به چهل سال برسم که بذارین از این خونه برم؟
- وا یعنی چی؟ مگه خونت رو توی شیشه داریم؟ جات تنگه؟ بهت رسیدگی نمیشه؟ چه دردی داری که می‌خوای بری؟
- مامان مامان مامان! همه چی که این‌ها نیست. حتماً که نباید معذب باشی که بر.، من می‌خوام روی پاهای خودم وایسم.
- لیدا تمومش کن، داری حوصله‌ام رو سر می‌بری.
- اَه! چرا نمی‌ذارین که برم؟
- می‌خوای بری؟ باشه؛ ولی اول ازدواج کن که مطمئن باشیم دخترمون بین گله گرگ نیست، بعد هری بفرما!
با چشم‌های گرد شده گفتم:
- یعنی حتماً باید ازدواج کنی که از خونه بابات بری؟
سرتقانه جواب داد.
- آره وگرنه دختر که دلیلی نداره بخواد مستقل بشه. اصلاً این حرف‌ها چه معنی‌ای میده؟
به پیشونیم کوبیدم و با ناله گفتم:
- وای مامان خواهش می‌کنم عقاید قرن قاجار رو دور بریز.
چشم‌غره واسه‌ام رفت؛ ولی کوتاه نیومدم.
- من قرار نیست با کسی ازدواج کنم. می‌خواین بگین که قراره تا ابد ور دل‌تون باشم؟
مامان لحظه‌ای شوکه شد.
- چی؟! یعنی چی که می‌خوای ازدواج نکنی؟ می‌خوای بالش زیر سرمون بشی؟
تک‌‌خند حرصی‌ای زدم.
- واسه همین میگم که بابا رو راضی کنین من برم.
- آهان! تا حالا زیر گوشم ور ور کردی که بابات رو به جون من بندازی؟ هه نه من این اجازه رو بهت میدم و نه می‌ذارم بابات اجازه بده.
- وای مامان!
از کنارم بلند شد و به طرف اتاقش رفت.
- من دیگه بزرگ شدم، دلیلی برای نگران شدن من نیست.
مامان با شتاب به سمتم چرخید.
- یک بچه برای پدر و مادرش همیشه بچه‌ست. تو هم با این حرفت بهم فهموندی که هنوز همون دختر بچه خنگی!
دوباره با حالت قهر رو از من گرفت و وارد اتاقش شد.
این‌طور که معلوم بود، باس اول سراغ بابا می‌رفتم. مامان‌ها زیادی روی بچه‌هاشون حساس بودن، اون‌ وقت من احمق اول از همه آویزون مادر گرامی شدم!
زمزمه‌وار با حرص غر زدم.
- خاک تو سرت دختر احمق!
موقع شام با این‌که مضطرب بودم، مامان با چشم‌‌غره‌هاش بهم هشدار می‌داد؛ ولی با بابا هم در این مورد حرف زدم.
- اهم بابا؟
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. چشمم بی‌ اختیار روی مامان لغزید. با چشم و ابرو اشاره می‌کرد که بیخیال حرفم بشم؛ ولی... .
نفس عمیقی کشیدم.
- بابا راستش م... .
صدای مامان توبیخ‌گرانه اومد.
- لیدا!
بابا که انگار کنجکاو شده بود بدونه چی شده، مشکوک و کنجکاو به من و مامان نگاه کرد.
- مامان لطفاً بذار حرفم رو بزنم. من روی تصمیمی که گرفتم، مصممم!
- لا اله الله.
- ای بابا یکی میشه بهم بگه چی شده؟ یکی تو میگی، یکی این میگه‌.
- باب... .
مامان بین حرفم پرید.
- چی می‌خوای بدونی؟ دختر خانومت از ما خسته شده!
- وا مامان! من کی همچین حرفی زدم؟
مامان به حالت قهر روش رو برگردوند. بابا کلافه گفت:
- لیدا مادرت چی میگه؟
نگاهم رو حرصی از روی مامان برداشتم. لب‌هام رو با زبون خیس کردم. بگو لیدا، تو می‌تونی!
- بابا من تصمیم گرفتم که مستقل بشم.
باز مامان آتشی شد.
- بفرما بفرما. حامد تو بگو، الآن من یکی بزنم در دهنش تا این مزخرفات رو نگه؟
ای بابا! مامان که با این کارش داشت بیشتر بابا رو تحریک می‌کرد.
- مامان لطفاً بذار با بابا حرف بزنم.
- هان! یعنی من دهنم رو ببندم دیگه؟ باشه، نسرین دهنش رو بست.
و یکی نسبتاً محکم روی دهنش کوبید. اوف مامان بعضی وقت‌ها واقعاً بچه و غیر قابل کنترل میشد.
بابا با اخم گفت:
- منظورت چیه؟!
آب دهنم رو قورت دادم. انگار باز دوباره بایستی حرف‌هایی رو که به مامان زده بودم، به بابا می‌گفتم. پوفی کشیدم و گفتم:
- می‌خوام از این خونه... .
مردد ادامه دادم.
- برم و واسه خودم زندگی مستقلی رو... .
با داد بابا چشم‌هام ناخوداگاه بسته شد.
- تو خیلی غلط می‌کنی! یعنی من این‌قدر بی‌عرضه بودم که نتونستم دختر خودم رو راضی نگه دارم؟ که حالا بیاد واسه من این حرف رو بزنه؟! نسرین چی میگه این؟!
- نه، نه بابا جون. م... من که منظورم این نبود. ای بابا چرا شما متوجه حرف‌هام نمی‌شین؟
- ما متوجه نمی‌شیم یا تو خودت رو به خریت زدی؟
بابا چشم‌هاش رو عصبی بست و گفت:
- خانوم!
با هشدارش مامان عصبی ساکت شد. تیز توی چشم‌هام غرید.
- ببین لیدا تو وقتی از این خونه میری بیرون که دیگه اختیارت دست من نباشه.
مامان دوباره به حرف اومد.
- بیا! (رو به بابا) من هم بهش همین رو گفتم.
با کف دست به فرش زد و گفت:
- تا ازدواج نکنه، فکر مستقل شدن رو هم از سرش بیرون بندازه.
داشتم دیگه عصبی می‌شدم.
- اوف چرا همه‌اش سعی دارین کنترلم کنین؟ من دیگه بزرگ شدم، می‌تونم روی پای خودم وایسم.
بابا با تشر صدام زد؛ ولی من کوتاه نیومدم. من هم صدام رو بالا بردم و گفتم:
- بذارید خودم برای خودم تصمیم بگیرم. چرا حتماً دختر باید زیر دست یکی باشه؟ یعنی این‌قدر ضعیفیم که نتونیم روی پای خودمون وایسیم؟!
بابا زیر لب حرصی غرید.
- لا اله الله، محمداً رسول‌الله!
- بس کن لیدا!
- نمی‌خوام. بهتون همین الآن گفته باشم، من ازدواج بکن نیستم!
بابا غرید.
- چی؟!
مامان دیگه جیغش در اومد.
- لیدا!
اعصابم بد متشنج شده بود. عصبی از جا بلند شدم و سمت اتاقم رفتم.
چرا همیشه دختر باید تحت کنترل باشه؟ اگه به اینه که یک نفر بیاد و آقا بالا سرم بشه تا من از این خونه برم، تا ابد این‌جا رو تحمل می‌کنم، رویارویی لیام و سلمان رو به پی می‌کشم؛ ولی تن به ازدواج ن... می... دم!
بیشتر از این حرصم می‌گرفت که خونواده‌ام زیادی بسته ذهن، بودن. دخترهای زیادی هم سن من بدون این‌که ازدواج کنن از خونواده‌هاشون جدا شده بودن. این‌که سهله، حتی به خارج از کشور هم سفر می‌کردن؛ اما من... هه!
توی دانشگاه زیاد بودن که خونه مجردی داشته باشن. اون وقت پدر و مادر من به این اصل پایبندن که دختر مجرد حق استقلال نداره و باید کنترل بشه. آه که حرصم می‌گیره، حرصم می‌گیره‌ها!
***
روی تختم دراز کشیده بودم و با شیدا پیام بازی می‌کردم. یک دستم زیر سرم بود و به پهلو رو به پنجره دراز کشیده بودم.
- آخی! بابایی اجازه نداد بری؟
- شیدا یک چی بهت میگما.
- خب بگو.
واقعاً خیلی بی‌شعور بود. بعضی وقت‌ها دوز خر بازیش بالا میزد و مثل الآن اصلاً حالم رو درک نمی‌کرد.
- چی کار کنم؟
بی‌شعورتر منم که ازش مشورت هم می‌خوام!
- واسه تصمیم به باد رفته‌ات، حلوا درست کن.
نفسم رو حرصی بیرون دادم. نه! از شیدا به جایی نمی‌رسیدم. اون که زندگی آروم خودش رو داشت، چی از درد من می‌فهمید؟
- هوی کجا رفتی؟
- ... .
- آهان خانوم قهر کردن؟
- چی رو قهر کردم؟ وقتی خر گازت گرفته و فقط عر می‌زنی، دلیلی داره ادامه بدم؟
- اوهوع انگاری خانوم بد حرصیه.
- قشنگ گند زدن به اعصابم، تو هم هی داری لگدکوب می‌کنی.
دوباره نوشتم.
- میگن باید ازدواج کنی، هه من بمیرم هم نمی‌ذارم سایه کسی بیاد بالای سرم. همین بابا حاجی اینا واسه هفت پشتم کافین.
- چی کار می‌خوای بکنی؟
- نمی‌دونم.
- می‌خوای من با خاله صحبت کنم؟
شکلک پوزخند واسه‌اش گذاشتم.
- تو؟! یکی لازمه ضمانت تو رو بکنه، نمی‌خواد واسه ما دل بسوزونی.
- بی‌لیاقتی دیگه.
- می‌خوام بخوابم. کاری باری؟
- شرت کم.
گوشی رو خاموش کردم و روی عسلی پرتش کردم. با غصه به تاریکی اتاق نگاه کردم. اگه واقعاً اجازه ندن چی؟! من که ازدواجی نیستم؛ اما نمی‌خوام هم که آویزون باشم. هر چی باشه مامان و بابا هم نیاز دارن که دوباره به دوران تنهایی و جوونی‌شون که قبل از من بوده، برگردن و حال و احوال من اصلاً این رو صدق نمی‌کرد.
صبحی بدون خوردن صبحانه از خونه خارج شدم. توی کلاس بد عنق بودم و به تندی با بچه‌ها رفتار می‌کردم طوری که نزدیک بود یکی‌شون به گریه بیوفته.
کلافه و عصبی بودم، مامان و بابا رو اصلاً درک نمی‌کردم، اون‌ها هم من رو در رده یک جوونی که می‌خواد مستقل بشه، نمی‌فهمیدن.
اخمو و عبوس بودم، داخل خونه فقط واسه شام و ناهار بیرون می‌شدم. اهل قهر کردن و این‌ بچه‌بازی‌ها نبودم؛ اما می خواستم یک جورهایی ناراحتیم رو ابراز کنم؛ ولی این من بودم که بیشتر متوجه قیافه گرفتن‌های مامان و بابا می‌شدم. با رو گرفتن از من و اخم‌ کردن‌هاشون دل‌خوری‌شون رو نشون می‌دادن، طوری که کم‌کم بابا حاجی هم شک کرد و سر ناهار که داخل خونه اون بودیم، رو بهم گفت:
- لیدا چی شده؟ چند روزه توی خودتی؟
اشتها نداشتم و فقط با غذام بازی می‌کردم. با حرف بابا حاجی پوزخندی روی لب‌هام نشست. تلخ به مامان نگاه کردم سپس رو به بابا حاجی گفتم:
- از دخترتون بپرسین. فکر کنم بهتر توضیح بدن.
متعجب شد و جا خورد. مامان برام چشم غره رفت و صدای بازدم حرصی بابا شنیده شد. از سر سفره بلند شدم.
- سرم درد می‌کنه، میرم توی اتاقم.
هم‌ زمان که سمت در هال می‌رفتم، صدای متعجب بابا حاجی رو شنیدم.
- این چشه؟
فقط زمزمه مامان به گوشم خورد چون دیگه از در فاصله گرفته بودم. وارد اتاقم شدم و خودم رو از هوا روی تخت پرتاب کردم که جیرجیر تخت بالا شد.
ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم. پوزخندی زدم. حتماً باز باید غرغرهای بابا حاجی رو هم به پی بکشم. امان از دست این خونواده! هر چی می‌کشیدم منشأش لیام بود. اون نامردِ بی‌معرفت، کسی که عشقم رو... .
سرم رو تکون دادم. لیدا تو نباید بهش فکر کنی، لیام برات تموم شده‌ست، می‌فهمی؟
واقعاً هم تموم شده بود چون دل شکسته من توان تحمل وزن احساس اون رو نداشت.
شب شد و من قیافه می‌گرفتم، مامان و بابا قیافه می‌گرفتن. در آخر وقتی دیدم عین خیال‌شون هم نیست، تصمیم گرفتم دوباره باهاشون حرف بزنم. من باید از این‌جا می‌رفتم، این‌جا تحمل‌ ناپذیر بود!
صبح پنج‌شنبه بود و تعطیلی من! صدای تلق‌تولوق ظروف از آشپزخونه می‌اومد. حدس زدم مامان باشه.
توی چهارچوب در ایستادم. مامان داشت چایی درست می‌کرد و پشتش به من بود. هنوز متوجه من نشده بود که گفتم:
- صبح بخیر.
لحظه‌ای جا خورد؛ ولی سمتم برنگشت و از کنار سینک به سمت اجاق گاز رفت تا کتری رو روی شعله بذاره.
- باید با هم حرف بزنیم.
- اگه چرندیات قبل رو می‌خوای بگی، پس بهتره بیخیال بشی.
غمگین صداش زدم.
- مامان!
عصبی سمتم چرخید. صداش بالا رفت و گفت:
- چرا نمی‌خوای بفهمی لیدا؟ زندگی خونه بابا نیست که آرامشش رو داشته باشی. اون قدر گرگ وسط ریخته تا پات رو بذاری بیرون، بدرنت!
- مادر من گرگ‌های بیابون فقط چشم‌شون روی منه؟!
- اون‌ها به کسی نگاه می‌کنن که نادون باشه، احمق باشه. لیدا من از تو مطمئن نیستم، تو خیلی ساده‌ای‌.
- پس فکر می‌کنی نمی‌تونم از پس خودم بر بیام؟
- دقیقاً!
- ولی تا کی؟ تا کی قراره این‌جا باشم؟ تا کی قراره روم تسلط داشته باشین؟
- لیدا دوباره شروع نکن که سگ میشما! تا وقتی ازدواج نکردی حق این‌که بخوای از این‌جا بری رو نداری. اصلاً نکنه چون ولت کردیم بری مدرسه روستا هوا برت داشته، آره؟ گفتی دیگه بزرگ شدی و می‌تونی روی پای خودت وایسی؟ حالا هم نق مستقلی ورد زبونت شده؟
- آه مامان، من نه هوا برم داشته و نه ساده‌ام.
- هه از حرف‌هات کاملاً مشخصه!
- مامان خواهش می‌کنم لجبازی رو بذار کنار. یک لحظه بفهم چی میگم. اصلاً بیا قرار داد ببندیم. من یک ماه میرم، اگه نتونستم دووم بیارم و گلیمم رو از آب بکشم بیرون، اون وقت چشم! هر چی شما بگی. حله؟
بی‌حوصله گفت:
- لیدا!
نالیدم.
- مامان!
نفسش رو پرفشار خارج کرد و سمتم اومد. آرنجش رو به لبه اپن تکیه داد و گفت:
- یک لحظه صبر کن. چرا یک دفعه به این فکر افتادی؟ تو که مرضی نداشتی، دردت چیه؟
جا خوردم. مامان انگار بخواد مچم رو بگیره، یک ابروش رو بالا داد و گفت:
- هوم؟
آب دهنم رو قورت دادم.
- خ... خب همین جوری. لازم نیست که دلیلی داشته باشم.
- منتفیه! تو جایی نمیری.
وا رفتم. خواست از من فاصله بگیره که نالیدم.
- مامان!
- کوفت! مطمئنم یکی پُرت کرده.
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم.
- کی مثلاً؟
- هر کی. ببین لیدا تو این زمونه حتی به هم نوعت هم نمی‌تونی اعتماد کنی. دخترم عقلت رو به کار بنداز، منطقی فکر کن. می‌خوای تنها بشی که چی بشه؟ از ما خسته شدی؟ یک حرف!
- پوف مامان، من رو نه کسی پر کرده و نه وسوسه شدم. من فقط می‌خوام مثل بقیه هم سن‌هام از خودم زندگی جداگونه‌ای داشته باشم.
- اون‌ها ازدواج کردن. ازدواج که کردی... .
به در حال اشاره کرد.
- بفرما!
دیگه اعصابم خراب شد و داغون شدم. هی من هر چی میگم ساز مخالف می‌زنن. نفهمیدم چه‌طوری شد؟ چی شد؟ ولی یک دفعه دهن باز کردم و حرف‌هایی که نباید می‌گفتم رو به زبون آوردم. حرف‌هایی که سال‌ها توی سینه‌ام حبس‌شون کرده بودم تا کسی پی به درونم نبره؛ اما الآن... .
با صدای بلندی همراه چشم‌هایی پر و اشکین داد زدم.
- نمی‌خوام این‌جا بمونم. این‌جا برام عذاب‌ آوره! نمی‌خوام چشم تو چشم لیام بشم، نمی‌خوام حماقتم، غروری که شکست... .
اشک‌هام سرازیر و صدام بالاتر رفت.
- عشقی که نادیده گرفته شد، واسه‌ام یادآوری بشه. مامان درکم کن.
صورتم خیس اشک و صدام خش‌دار شد.
- خیال می‌کردم چون یک زنی بهتر من رو درک کنی، منی که دخترم، منی که نادیده گرفته شد و بهش نامردی کردن. مامان، من باید از این‌جا برم، (جیغ) برم!
با هق‌هق نگاهم رو از مامان که متعجب با چشم‌های گرد و ناراحت نگاهم می‌کرد، گرفتم و به اتاقم رفتم. لعنتی! نمی‌خواستم بگم؛ ولی نشد، نشد لال‌مونی بگیرم و علت اصلی حال خرابیم رو نگم. راسته که میگن موقع عصبانیت حرف‌هایی که خارج میشه، همه‌اش حقیقته چون به اون حرف‌ها و کلمات بارها فکر کرده شده، برای همین بود که میگن موقع خشم خفه بشین و لال‌مونی بگیرین، چون مثل الآن من به غلط کردن نیوفتین که چرا اون حرف‌ها رو زدین؟ چرا جلوی چاک دهن‌تون رو نگرفتین؟
خشمگین بودم. از دست خودم، از آدم و عالم، از همه حرصی بودم. کلافگی داشت دیوونه‌ام می‌کرد، مثال آدمی که توی زندون گیر افتاده و راه فراری هم براش نیست. تا به حال این‌قدر فضای خونه و محل برام آزار دهنده نبود. می‌دونستم به خاطر فشارهای روانیمه؛ اما چی کار باید می‌کردم؟ فقط رفتن راه چاره بود؛ اما... .
صدای پیامک گوشیم من رو از دنیای فکر و خیال به اتاق پرت کرد. سمت گوشی که روی میز آرایشیم بود، رفتم.
گوشی رو روشن کردم. با دیدن اسم شخص سوم، خون توی رگ‌هام جوشید. باز هم اون؟!
پیامش رو باز نکردم؛ ولی این‌قدر که عصبی بودم، گوشی رو با جیغ سمت تخت پرت کردم. دلم نمی‌اومد گوشیم رو به خاطر یک آدم بی‌ ارزش خراب کنم؛ اما خب، عصبی هم بودم و بایستی یک جوری آروم می‌شدم.
از صدای جیغم مامان هراسون خودش رو به داخل اتاق انداخت. چشمم که بهش افتاد، دوباره هق زدم. از هیجان نگاهش کاسته شد؛ ولی در عوض جامه کدر غم رو پوشید. سمتم قدم برداشت و در آنی از لحظه در گرمای وجودش غرق شدم.
- مادرت بمیره که دردت رو فراموش کرد.
با هق هق گفتم:
- خدا... نکنه.
ازم فاصله گرفت. چشم تو چشم باهام گفت:
- آه دلم گواه نمیده؛ ولی با بابات حرف می‌زنم.
شوکه با چشم‌های گرد نگاهش کردم. چی شد؟! کم‌کم سلول‌های مغزم دریافت کردن که مامان چی گفت. با شوق لبخند گشادی زدم و گفتم:
- واقعاً؟!
غمگین نگاهم کرد. می‌دونستم با اکراه این حرف رو زده؛ ولی برای من عالی میشد! اشک‌هام رو پاک کردم. آروم‌تر گفتم:
- اِ یعنی منظورم این بود که... خیلی خوب میشه.
- بیا از خیرش بگذر. اصلاً تو به لیام چی کار داری؟ بهش بی‌ توجه باش. هوم؟
- وای مامان نزن زیر حالم دیگه.
اون که نمی‌دونه دلیل دوم من سلمانه. دردسرهام یکی_ دو تا نیست که، چهار تا چهار تا به سرم می‌ریزن ماشاءالله!
- اما من دلم شور می‌زنه. می‌خوای واسه چند مدت بریم سفر؟ شاید حالت بهتر شد. امسال یک گردش هم نرفتیم، ممکنه به خاطر همین به هم ریختی. فشارهای کاریت هم که هست.
- آه مامان، من خیلی تلاش کردم نسبت به لیام بی‌تفاوت باشم؛ اما هر کاری کردم، گذشته‌اش پاک نشد. این حال خراب من مال الآن نیست، من خیلی وقته که داغونم؛ ولی سکوت کردم شاید بگذره؛ اما نشد. (بغض) نشد مامان!
از حرف‌هایی که منشأش از دلم بود، باعث بغض مامان شد. دوباره من رو سمت خودش کشید.
- نگران نباش عزیزم. خدا جواب اون رو داده. نمی‌بینی هیچ کس حاضر نیست نگاهش کنه؟ نه آقا جون و نه دایی نعیم‌تون، حتی باباش هم باهاش سر سنگینه.
- من به اون کاری ندارم، فقط نبینمش.
آهی کشید و لبخند تلخی نثارم کرد.
- با بابات حرف می‌زنم.
- مطمئنم راضیش می‌کنی.
- فکر نکنم.
- بابا حاجی هم خامت میشه. تو مامان منی!
چشمکی زدم که چپ‌چپ نگاهم کرد.
- اون رو که ابداً اگه بتونم. حتی خبر نداره!
متعجب گفتم:
- مگه بهش نگفتی؟!
- نه، مگه دیوونه‌ام؟
- واقعاً؟ من خیال می‌کردم می‌دونه.
پوزخندی زد.
- اون وقت اگه می‌دونست، این‌قدر آروم بود؟
نیش‌خندی زدم‌
- عمراً!
حالم شنبه_ دوشنبه بود. یک بار می‌خندیدم، ثانیه بعد اشک‌هام کاسه‌کاسه جمع میشد.
خوشحال بودم که مامان بالاخره راضی شده بود. فقط خدا کنه بابا حاجی زیاد گیر نده. اون اگه راضی بشه، بابا به احترامش هم که شده کوتاه میاد. فقط بابا حاجی!
هر چند ندایی از دلم می‌گفت، سر و صدای زیادی به پا میشه!
***
چایی به گلوی بابا پرید. بابا حاجی با تعجب صداش رو بالا برد.
- چی؟! لیدا می‌خواد چی کار کنه؟
بابا هم با حیرت به مامان چشم دوخت. بیچاره مامان مونده بود چی کار کنه؟! با چشم و ابرو اشاره زدم ادامه بده. اون نباید کوتاه می‌اومد، باید بابا و بابا حاجی رو راضی می‌کرد.
مامان به نرمی گفت:
- چیزی نیست که بابا جان! فقط بچه‌ام... .
بابا غرید.
- یعنی چی؟! زن خودت مگه مخالفش نبودی؟ چی شد؟ کوتاه اومدی! تسلیم یک فنج بچه شدی؟
بابا حاجی: نمی‌خوام دیگه حرفی بشنوم.
اوه اوه! حسابی اخم کرده بود. به زور چشم‌هاش رو از زیر ابروهای کلفت و سفیدش می‌دیدی. 
مامان گفت:
- چرا؟ حامد تو اصلاً می‌دونی به بچه‌ام چی گذشته؟ آره که تسلیمش شدم. وقتی لیا... .
مشتم رو جلوی دهنم آوردم و محکم گلوم رو صاف کردم. انگار مامان تازه متوجه شد نزدیک بود سوتی بده. یادآوری گذشته اصلاً به نفع‌مون نمیشد، اون هم جلوی این دو مرد!
چشم‌هام رو یک بار باز و بسته کردم. نفسم رو صدادار بیرون دادم. این‌کار، مخصوص خودم بود. خودم باید راضی‌شون می‌کردم.
- بابا حاجی درک‌تون می‌کنم. عصبی‌این، ناراحتین؛ ولی لطفاً کمی کوتاه بیاین. من دیگه سنم اون قدری قد میده که بخوام غلط و درست زندگیم رو تشخیص بدم.
بابا زمزمه کرد.
- لا اله الله، لا اله الله!
لب‌هام رو خیس کردم. نگاهم رو از بابا گرفتم. قلبم روی دستگاه ویبره بود که گوم‌گوم می‌لرزید و بندری میزد.
این "لا اله‌ الله" گفتن‌های بابا عوض این‌که خشمش رو فرو ببره، در واقع اوج خشمش رو نشون می‌داد.
با همه این‌ها کوتاه نیومدم‌.
- بابا حاجی خواهش می‌کنم. من دیگه اون لیدای کوچولو نیستم. ببینین من رو، فکر نمی‌کنین زیادی این‌جا موندم؟
بابا حاجی حرفی نمیزد؛ ولی عصبی نگاهم می‌کرد. شاید می‌گفت "بذار زر زرهاش رو بزنه" بابا به جای بابا حاجی سمتم غرید‌.
- موندم چه طور رفتار کردم که بچه خودم جلوی چشمم میگه توی خونه‌ام اضافه‌ست.
- بابا می‌دونم شما به فکرمین، صلاحم رو می‌خواین؛ اما من می‌خوام یک خونه زندگی از خودم داشته باشم. بد کاریه؟
بابا حاجی با لحنی که قصد داشت چیزی رو کشف کنه، گفت:
- به خاطر لیام؟
شوکه شدم، نیم نگاهی به مامان و بابا انداختم. اون‌ها هم جا خورده بودن. بابا انگار تازه فهمیده باشه چی شده، اخم‌هاش توی هم رفت.
لب‌هام رو با زبون خیس کردم و گفتم:
- لیامِ چی؟ من اصلاً بهش فکر هم نمی‌کنم.
- می‌خوای بگی به خاطر اون نیست که این تصمیم رو گرفتی؟
تک‌خند الکی‌ای زدم.
- معلومه، من به خاطره خودم می‌خوام برم.
- ببین لیدا! اگه اون پسرِ چیزی گفته یا... .
بین حرف بابا پریدم.
- اصلاً ربطی به لیام نداره، من می‌خوام برم.
بابا حاجی اخمو گفت:
- خیلی بی جا کردی! مگه این خونه بزرگ‌تر نداره؟ خودسر شدی؟
- باب... .
- دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم!
- بهم بگین چرا مخالفین؟
بابا خواست بهم بتوپه که بابا حاجی عصبی گفت:
- تو بگو، چرا یک دفعه این فکر به ذهنت اومد؟
- می‌خوام روی پای خودم وایسم.
صدای پوزخند عصبی بابا به گوشم خورد.
- یعنی می‌تونی؟
مشتاق از این‌که بابا حاجی داره نرم میشه، گفتم:
- معلومه، بهتون ثابت می‌کنم.
متفکر نگاهم کرد. لحظه به لحظه ته دلم خالی میشد. بالاخره گفت:
- قبوله. ببینم تا کجا تحمل می‌کنی؟!
لبخندی کج و ناباور روی لب‌هام نشست. بابا متعجب گفت:
- حاج نعمان!
بابا حاجی خیره به من گفت:
- حامد بذار دخترت به کاری که می‌خواد انجام بده، برسه. شاید وقتی طعم اصلی زندگی رو چشید، بفهمه ما چی می‌گیم.
هه طعم اصلی زندگی؟ من خیلی وقته پخته شده بودم، از وقتی که لیام ترکم کرد، گول آریا رو خوردم.
بابا نفسش رو حرصی بیرون کرد. می‌دونستم هیچ کدوم‌شون راضی نیستن؛ ولی بالاخره راضی می‌شدن. الآن مهم این بود که واسه آینده‌ام برنامه بچینم.
بابا باهام سر سنگین شده بود، بابا حاجی زیاد تحویلم نمی‌گرفت؛ اما من باز هم کوتاه نمی‌اومدم. مخصوصاً زمانی که دایی متوجه شد و به خونه اومد. قشقره‌ای به پا کرد توصیف ناپذیر! هنوز نزدیک بود دوباره بابا حاجی رو داغ کنه؛ اما خب خدا رو شکر با دخالت مامان همه چی به خیر گذشت.
توی حیاط آروم قدم زدم و با شوق و ذوق به شیدا زنگ زدم تا نتیجه تلاش‌هام رو بهش بگم.
- ال... .
جیغی خفیف از خوشی کشیدم.
- بالاخره قبول کردن!
لحظه‌ای سکوت شد.
- الو؟
- ... .
- شیدا هستی؟
صدای متعجب و آرومش اومد.
- دروغ!
با خنده و ذوق گفتم:
- واقعاًی! باورم نمیشه.
- وا... واقعاً ق... بول ک... ر... دن؟!
- اوهوم.
- چه طوری آخه؟! مطمئنی؟
سرخوشانه خندیدم.
- آره!
- وای باورم نمیشه. حتی آقا جونت هم اجازه داد؟!
- اتفاقاً اون رضایت رو داد، وگرنه بابای من که راضی نمیشد.
- در عجبم.
- باید این‌جا می‌بودی تا غرق عجب بشی. شیدا ندیدی چه بلوایی شد! دایی اومد و سر و صدا کرد.
- نه!
- آره!
باز هم خندیدم. با شیدا کلی حرف زدم و از نقشه‌هایی که واسه آینده‌ام کشیده بودم، گفتم.
می‌خواستم داخل روستا یک خونه نقلی بگیرم و آزادانه زندگیم رو بکنم. بی‌ سر خر!
فردا صبحش با روحیه‌ای فوق‌ العاده عالی به مدرسه رفتم و شور و هیجان رو به بچه‌ها هدیه دادم. تمام بد عنقی‌هام رو سر کلاس، این‌بار جبران کردم.
با این‌که خسته بودم؛ اما به کسلی روزهای قبل نبودم، انگار انگیزه‌ای واسه این همه حجم از کار داشتم و هنوز هم میشد انرژی و نشاط رو در من دید.
در حیاط رو با کلید باز کردم تا چهار طاق بازش کنم و ماشینم رو به داخل بیارم.
از ماشین که خیالم راحت شد و پارکش کردم، سمت خونه خودمون رفتم که دیدم خاله داره از خونه حاجی بابا بیرون میاد. از دیدنم اون هم شوکه شد.
- سلام خاله.
لبخند گرفته‌ای زد که فقط لبخند باشه.
- سلام دخترم، خسته نباشی مادر.
لب‌هام کش رفت و با شوق گفتم:
- عالیم خاله جون.
سرش رو به تایید تکون داد. معلوم میشد زیادی گرفته و غمگینه واسه همین لبخندم ماسید و گفتم:
- خاله جون چیزی شده؟
خاله بهم نگاه کرد، عمیق و سلول به سلول چشم‌هام رو!
- قدیم‌ها حتی از آب خوردنت هم با خبر بودم؛ اما الآن... هی حتی نمی‌دونستم می‌خوای این‌جا رو ترک کنی.
شوکه شدم. آخ! یعنی خاله به خاطر همین ناراحته؟ خب راستیتش لیام باعث این فاصله‌ها شده بود، حتی رفتار خاله و مامان هم به گرمی قدیم‌ها نیست. از آقایون هم که اصلاً نگم! فقط از کنار هم رد میشن.
شرمنده گفتم:
- خاله جون ببخشید! راستش مشغله زیاد داشتم، نشد بهتون بگم.
خاله لبخند تلخی زد و گفت:
- نه مادر اشکالی نداره. می‌دونم چی باعث شده که تو تصمیم به رفتن گرفتی.
با چشم‌های پرش نگاهم کرد‌.
- دخترم لیام حماقت کرده، من نمی‌خوام به خاطر اون، تو زابراه بشی.
ای بابا حالا همه می‌خوان من رو به ریش آقا بند کنن. اوف!
- خاله جون این چه حرفیه که شما دارین می‌زنین؟ من خیلی وقته همه چی رو فراموش کردم.
واقعا؟!
- نه مادر، نه. من از دلت خبر دارم. خدا از من نگذره.
بغضش شکست و زودی به طرف در رفت که فوری صداش زدم؛ اما اون با سرعت از خونه بیرون شد.
آهی کشیدم. حق با اون بود، راست می‌گفت. مسبب تمام این حالات خراب من، این‌که آرامش رو کنار خونواده عزیزتر از جانم ندارم، همه و همه‌اش تقصیر لیام بود!
با حالی که حال گرفته شده بود، به طرف خونه رفتم.
باز هم لیام!
بابا کاری واسه‌ام توی پیدا کردن خونه نکرد، دایی که کلاً باهام قهر بود و فقط بابا حاجی برام دست به کار شد.
مامان خیلی گرفته و ناراحت بود. من با این‌که شاهد بی‌قراری‌هاش بودم؛ اما هنوز هم روی تصمیمی که گرفته بودم مصر بودم. باید می‌رفتم!
بالاخره بعد چند روز گشتن این خونه و اون خونه، یک چهار دیواری واسه من پیدا شد. با مامان اینا به اون‌جا رفتم تا ببینم مورد پسندم هست یا نه؟
یک هال کوچیک داشت که میشد یک سرویس مبل داخلش بذارم. روبه‌روی در سالن، آشپزخونه قرار داشت که داخلش حموم هم بود. کنار آشپزخونه‌ای که اپن بود و با چهارچوب و تک پله‌ای از هال جدا میشد، راهرویی قرار داشت که دست‌شویی و یک اتاق خواب داشت.
همه چیش خوب بود، فقط همین که حیاط نداشت و اگه در سالن رو باز می‌کردی، مستقیماً به بیرون خونه می‌رسیدی، کمی برام سخت بود؛ اما همینش هم واسه منِ تنها و مجرد خیلی عالی بود.
روبه‌روی در خروجی یا همون سالن، در چند قدمیش یک درخت بزرگ قطور و رشیدی قرار داشت که نمایه خونه رو زیباتر جلوه می‌داد.
بابا حاجی بعد این‌که رضایت رو از من گرفت، قرارداد رو با طرفش بست و قرار شد که فردا دوباره برگردیم وکارهای خونه رو راست و ریست کنیم.
از این بابت خیلی خوشحال بودم. بالاخره داشتم طعم استقلال رو می‌چشیدم؛ اما این شادیم زیاد عمر نکرد چرا که وقتی به خونه رسیدیم، مامان شروع به گریه کردن کرد و بابا با اخم‌های در همش ما رو که پیاده کرد، به نا کجا آباد رفت.
از کارم پشیمون شده بودم و می‌خواستم بگم بیخیال قرارداد بشن و فسخش کنن؛ اما... .
امروز قرار بود به روستا بریم تا وسایل‌ رو بچینیم؛ ولی من به خاطر حال گرفته مامان خواستم کمی به این کار لفت بدم و طولانیش کنم، آخه خودم هم یک جورایی پشیمون شده بودم. این کار اصلاً ارزش ناراحتی خونواده‌ام رو نداشت.
صبح بود و سوز سردی داشت. با لرز و سرما سمت در حیاط دویدم. می‌خواستم ماشین رو به بیرون ببرم تا به مدرسه برم.
در رو که باز کردم، با دیدن سلمان جا خوردم. باز هم اون؟ آخه این‌جا؟! اوف‌، اوف‌، اوف!
انگاری روش باز شده که زرتی‌زرتی این‌جا پلاسه.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.