قند و نبات : ۸...پارت آخر

نویسنده: Albatross

***
فینی کردم و با لبخندی گریون به صحنه رو‌به‌روم چشم دوختم.
همه چیز به کنار، هیچ وقت خیال نمی‌کردم اشک یک مرد این‌قدر سخت و نفس گیر باشه!
عمو روی پیشونی لیام رو که باندپیچی شده بود، بوسید و گفت:
- نشون دادی هنوز هم پس مردی!
لیام با دست سالمش محکم به دست پدرش چنگ زده بود و گریه‌کنان پشت سر هم شروع به بوسیدن دست پدرش کرده بود که بغضم رو سنگین‌تر می‌کرد.
عمو دستی به سر لیام کشید و به آرومی کنار رفت. خاله هنوز به هوش نیومده بود و داخل اتاق دیگه‌ای بستری بود. بیچاره تا این چهل و هشت ساعت بگذره و لیام به هوش بیاد، نصف جون شد.
اشکم رو با پره شالم پاک کردم. زیر چشم‌هام نازک‌تر شده بود و حدس می‌زدم که سرخ شده باشه.
بابا نگاهش رو از چشم‌های عمو گرفت. پس از مکثی نفسش رو به بیرون داد و به سمت تخت لیام رفت.
لیام نیم‌ نگاهی به من انداخت و سپس به بابا زل زد. نگاهش شرمنده و ترسیده بود. همه‌مون چشم شده بودیم تا واکنش بابا رو ببینیم چیه.
صدای خشک بابا خیلی آروم شنیده شد.
- اگه الآن دخترم این‌جا و در کنارمه... مدیون توئم... مردی!
دست سالمش رو محکم و مردونه گرفت و لبش به لبخندی کوچیک کج شد؛ ولی همونش هم برای لیام غنیمت بود که زودی گفت:
- بیشتر از این شرمنده‌ام نکنین عمو.
بابا فشار دستش رو گرم‌تر کرد و باری چشم‌هاش رو باز و بسته کرد.
بابا حاجی با اخم‌هایی درهم رفته به لیام چشم دوخته بود. الآن نوبت بابا حاجی بود!
لیام نگاهش نمی‌کرد و قطرات اشکش صورتش رو خیس کرده بودن و داشت خیلی آروم اون‌ها رو با دستش پاک می‌کرد.
بابا حاجی با قدم‌های محکمی به سمتش رفت. لیام متعجب نگاهش کرد. همه‌مون به وجد اومده بودیم. بابا حاجی با اخم‌های درهمش کنار تخت لیام ایستاد و به روبه‌رو خیره شد.
صدای بغض‌دار لیام شنیده شد.
- آقا... جون!
- ... .
هیچ کس حرفی نزد. خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم که از لیام طرف‌داری نکنم. نمی‌دونم چه مرضی به جونم افتاده بود که می‌خواستم‌ مثل قدیم دیوار به دیوار لیام باشم.
مامان با لبخند گفت:
- آقا جون؟
بابا حاجی نگاه اخموش رو نثار مامان کرد که مامان با نگاهش تاییدیه رو به اون داد که بابا حاجی با تخسی نگاهش رو گرفت.
نزدیک بود خنده‌ام بگیره. گاهی اوقات بابا حاجی زیادی بچه میشد.
نگاه لیام همچنان روی بابا حاجی بود که بالاخره بابا حاجی کوتاه اومد و بی این‌که نگاهی حواله‌اش کنه، فقط دستش رو روی سر لیام گذاشت؛ اما همین بس نبود؟ ذاتاً که چرا. به اندازه صدها قربون صدقه جواب می‌داد!
لیام لبخندی زد؛ اما خیلی زود هق‌هق مردونه‌اش شونه‌هاش رو به لرزه در آورد. بابا حاجی با اخم‌های همچنان درهمش گفت:
- خجالت بکش، مرد که گریه نمی‌کنه.
لیام میون هق‌هق‌هاش مثل بچه‌ها لب زد.
- آقا جون!
با باز شدن ناگهانی در توجه همه‌مون جلبش شد. دایی سراسیمه خودش رو به داخل انداخت و در حالی که به طرف لیام خیز برمی‌داشت، تند و پشت سر هم گفت:
- لیام! خوبی؟ چی شدی؟!
با لبخند چشم‌هام رو بستم. حتی گاهی اوقات خود مکافات، یک هدیه‌ست!
دیگه کم‌کم وقت خلوت بیمار بود؛ ولی قبل از این‌که از اتاق خارج بشم، زمانی که همه رفتن و نگاه‌های مشکوک‌شون رو به پی کشیدم، به طرف لیام رفتم و گفتم:
- بگم ممنون؟
فقط خیره نگاهم کرد، نگاهی خاص.
- من باید ازت ممنون باشم که جونم رو نجات دادی یا تو ممنون من که (کج‌خند) شدم یک بهونه واسه برگشت به خونواده‌ات؟!
تک‌خندی زد که شونه‌هاش تکون خورد و بلافاصله از درد اخم‌هاش درهم رفت. بی هیچ حرف دیگه‌ای عقب گرد کردم که برم، صداش شنیده شد.
- ممنون!
جوابی ندادم، حتی برنگشتم و مستقیماً از اتاق خارج شدم که در روبه‌روم از دیدن شیدا و فرود، چشم در کاسه چرخوندم. تازه مکافات اصلی شروع میشه. کی به این‌ها جواب بده؟! آخ الآن من جواب نگاه‌های خیره آقایون رو چی بدم؟ اصلاً چی بگم؟! فعلاً بهتره حالم رو زار بگیرم. این تنها راه فرار از دست‌شونه!
لیام یک چند روزی توی بیمارستان بستری موند تا بالاخره دکتر مرخصش کرد.
توی این گیر و ویری مشخص نشد چی به سر روستا و اهالیش اومد؛ ولی این رو می‌دونم که منشأ اصلی زلزله، روستا بود. اخبارهایی که پخش میشد، نشون از این می‌داد که روستای زشک بیشترین خسارات جانی و مالی رو داشت. بایستی سر یک فرصت مناسب به روستا سر می‌زدم، باید می‌فهمیدم شاگردهام چی شدن؟ کسی تونست از اون بلا جون سالم در ببره؟
بابت این جریان مامان خیلی به خونه خاله می‌رفت. انگاری بالاخره خواهرها هم رو دیدن!
***
پام رو از زانو خم کردم و با انگشت اشاره پشت کفشم رو بالا دادم که همون لحظه در حیاط باز شد. نگاهم رو معطوف مامان کردم که سوالی داشت نگاهم می‌کرد. قبل از این‌که حرفی بزنه، گفتم:
- چه طور بود؟
- لیام؟
- اوهوم، بهتره؟
- هی، بد نیست!
اشاره‌ای به سر و تیپم کرد و پرسید.
- کجا؟
- هیچی، میرم یک سری به روست... .
بین حرفم پرید و با چشم غره گفت:
- بی خود! می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟
- وا مامان! از این بلاها همه جا هست. در ضمن الآن دیگه چند روز گذشته، ان‌شاءالله که خطر رفع شده.
- من نمی‌دونم، تو حق نداری بری.
- ای بابا، مامان!
دوباره با چشم‌غره‌های توپش مستفیضم کرد که نیشم رو براش باز کردم و گفتم:
- جلدی میام.
قبل از این‌که بخواد لب از لب جدا کنه و مانعم بشه، شلخ‌شلخ از حیاط بیرون پریدم، این‌قدر سریع که یادم رفت ماشین رو بیرون بیارم پس ناچاراً همین که از کوچه خارج شدم، با تاکسی تلفنی تماس گرفتم.
وضع روستا چندان باب میل نبود. متاسفانه دو کشته داده بود و سیزده مصدوم؛ ولی نکته خوبش این بود که از شاگردهام کسی آن چنان صدمه‌ای ندیده بود. همچنین پی اون همسایه عجیب‌الخلقه‌ام رو هم گرفتم. شکر خدا حتی گربه‌هاش هم صدمه ندیده بودن! از این‌که دید من هم سالمم ابراز خوشحالی کرد. در واقع به کمک اون بود که تونستم آمار روستا رو بگیرم. یک جورهایی لب و دهن روستا محسوب میشد و بابت اون زمین‌لرزه هم حسابی سرش شلوغ شده بود و اخبار رو پخش می‌کرد.
گشتم رو زدم و به خونه برگشتم. توی کوچه دودل بودم که به خونه خاله برم یا نه؛ ولی تندی نگاهم رو از خونه خاله اینا گرفتم و با پرداخت کرایه از ماشین پیاده شدم.
تا شب مامان دو بار به خونه خاله رفت و اومد. همسایه‌ها مدام به عیادت لیام می‌رفتن. شیدا و فرود هم از بیست و چهار ساعت شبانه روز، بیست و چهار ساعت با سه ساعت اضافی این‌جا پلاس بودن.
بعد زدن مسواک خسته و خواب‌آلود به اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم. هی دوباره وبال ننه بابام شدم!
جدا از این‌که مطمئناً محال بود دوباره اجازه تنها شدن رو بهم بدن، یک حسرت، بد به دلم نیش میزد. من هنوز نتونسته بودم اون زن همسایه عجیب رو کشف کنم و به گمونم تا آخر هم برام مرموز بمونه؛ ولی نکته خوبش این بود که خوشبختانه اون و شوهرش و به قول خودش بچه‌هاش سالم بودن.
پتو رو تا زیر سینه‌ام بالا کشیدم که از صدای پیامک گوشیم چشم‌های بسته‌ام باز شد.
گوشی رو که روی عسلی بود، برداشتم و با روشن کردنش از دیدن پیامکی که از طرف شخصی ناشناس بود، متعجب و بسی کنجکاو شدم.
پیامک رو که باز کردم، متوجه شدم که فرستنده کیه!
- برام ثابت شد که از غریبه‌ها هم برات بی ارزش‌ترم.
یک ابروم بالا پرید. نوشتم.
- چه‌طور؟
- هه شنیدم رفتی روستا تا از حال بقیه بفهمی. یعنی این‌قدر دیگه برات بی ارزش شدم که نیومدی یک سری به پسرخاله‌ات بزنی؟!
از خوندن تیکه آخرش لبخندی گوشه لبم رو بوسید. ندایی می‌گفت که این تیکه، پرده پوش کلی از حرص و اعصاب خط‌خطیه!
به جای جوابش نوشتم.
- شماره‌ام رو از کجا داری؟ حتماً شیدا بهت داده.
- نه.
- پس فرود داده.
- مگه این‌ها مهمه که کی بهم شماره‌ات رو داده؟
- آره چون می‌خوام بخوابم، نمی‌ذاری!
بلافاصله گوشی رو روی بی صدا گذاشتم و دوباره چشم‌هام رو بستم. یعنی آخر مسیر من کجاست؟ این راه مارپیچی تموم نشد؟ سرم داره گیج میره! کاش یک جاهایی از زندگی ایستگاه داشت تا توقف می‌کردی؛ ولی... .
***
بی کاری بهم فشار می‌آورد و بیشتر وقتم رو غرق در اخبار و مجلات مربوط به این اتفاقات اخیر و مدارس می‌گذروندم.
رفت و آمدهای مامان و خاله به طرز عجیبی زیاد شده بود. انگار به قدیم برگشته بودیم، با این تفاوت که آدم‌ها، آدم‌های قدیم نبودن. این روال ادامه داشت تا که... .
داشتم با شیدا پیام‌بازی می‌کردم که تقه‌ای به در اتاقم خورد. روی تخت صاف نشستم و گفتم:
- بفرمایین.
در به آرومی باز شد و از پسش مامان با لبخندی گشاد سینی به دست داخل اومد.
متعجب نگاهش کردم. اوه مامان مهربون شده! خدا به داد من برسه.
شاید مادرهای دیگه با این روش محبتشون رو ابراز می‌کردن؛ اما مادر بنده با این سیاست، بنده رو به بند می‌کشه!
لبخندی گیج زدم و گفتم:
- مامان!
سینی شربت و کیک خونگی رو روی عسلی گذاشت و در کنارم روی تخت جای گرفت. همچنان لبخندش رو حفظ کرد و گفت:
- خسته نباشی دخترم.
نگاهی به خودم انداختم و گفتم:
- من که کاری نمی‌کنم.
- منظورم کلی بود. کلی خسته نباشی.
گیج و منگ سرم رو کج کردم. پس از مکثی که با خیرگی نگاهش گذشت، گفتم:
- چیزی شده؟
به خودش اومد و تندی گفت:
- نه. چی می‌خواد بشه؟ همه چی خوبه. بچه‌ام سالم و صالح کنارمه، خونواده‌ام سالم و زنده‌‌ان. بچه خواهرم برگشته و زنده‌ست خدا رو شکر. با مردونگیش دخترم رو نجات داده. مردونگی‌ای که این روزها جوون‌ها کم ازش می‌دونن. مردونگی‌ای که با تمام وجودش به رخ‌مون کشید، مردو... .
بی حوصله و کلافه گفتم:
- خب مامان جون، متوجه شدم. خواهرزاده‌تون مردِ (موکد) مرد!
سرش رو به تایید تکون داد و دوباره نیش بازش رو نشونم داد. کمی عجیب رفتار نمی‌کرد؟!
دوباره سکوت شد که بیشتر کلافه‌ام می‌کرد.
- مامان!
سوالی نگاهم‌کرد که لب زدم.
- این‌جا اومدی، حرفی، چیزی.
- هان! آره‌آره. یعنی نه، چیز... اِه چیزه، همون چیزه بود! چیز دیگه، اَه لامصب سر زبونمه‌ها، نمیاد بالا.
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- مامان!
چشم در چشمم شد. یک دفعه نگاهش آروم شد و با قیافه‌ای آویزون گفت:
- لیام!
ترسیده گفتم:
- لیام چی؟ مرد؟!
- وا! زبونت رو گاز بگیر. خوبه همین الآن گفتم بچه خواهرم زنده و سالمه و مردونگیش باعث نجا... .
- خب مامان باش‌باش. حالا میشه بگی لیام چی شده؟
مرموز گفت:
- نگرانش شدی؟
با چشم‌های گرد و لحنی مبهوت لب زدم.
- چی؟!
- پوف ببین لیدا، می‌خوام باهات خیلی جدی حرف بزنم.
- خب.
گلوش رو صاف کرد. لبخندی زد و دستش رو روی گونه‌ام گذاشت و گفت:
- تو کی این‌قدر بزرگ شدی؟!
لحظه به لحظه بیشتر به مامان شک می‌کردم.
- مامان خوبی؟
- آره دخترم. دیگه داری عروسی میشی.
اوه تازه فهمیدم چی شده! باز بحث همیشگی؟
- مامان بس کن لطفاً. من ازدواجی نیستم.
- وا یعنی چی؟
- یعنی همینی که شنیدی. حالا هم لطفاً برو بیرون، می‌خوام تنها باشم.
- خوبم باشه. دیگه بچه مادرش رو بیرون کنه، چی بشه!
پوفی کشیدم که مامان دودل گفت:
- رو تصمیمت مصممی؟
بی حوصله گفتم:
- بله! چند بار بگم؟ من ا... ز... د... وا... جی نیستم. باز کی اومده خواستگاری که افتادی به جونم؟
- حالا یک بیچاره و بد سلیقه‌ای تو رو انتخاب کرده‌.
چپ‌چپی نثار مامان کردم که بی توجه به جلز و ولز کردنم، طوری آروم لب زد که به سختی میشد حرفش رو شنید‌.
- حتی اگه اون طرف، لیام باشه؟!
به گوش‌هام شک داشتم. آره، حتماً اشتباهی شنیدن.
- چی؟!
مامان سر جاش جابه‌جا شد و گفت:
- ببین، خاله‌ات تو رو واسه لی... .
عصبی و حرصی چشم بستم و گفتم:
- هیس مامان، هیس!
- خب بذار من حرفم رو بزنم.
عصبی گفتم:
- حرف چی رو؟ مگه چیزی هم مونده؟ وای باز توی سر شما خواهرها چی می‌گذره؟!
- وا مگه چی گفتم؟ حالا بیا قورتم بده.
- آه مامان، آه. یعنی واقعاً متوجه نیستی؟
رو به سقف نالیدم.
- ای خدا! چرا این‌ها دارن جوری رفتار می‌کنن که انگار چیزی نشده؟
مامان هم متقابلاً سرش رو بالا گرفت و گفت:
- خدایا! خودت می‌دونی این ناقص به دنیا اومده.
نیش‌گونی از بازوم گرفت که جیغ خفه‌ای کشیدم. با چشم غره‌ای که بهم رفت، رو به سقف ادامه داد.
- حالیش نیست که باید گذشته رو خاک کنه!
همون‌طور که داشتم با قیافه مچاله شده‌ام بازوم رو نوازش می‌کردم، حرصی و تخس دوباره رو به سقف شدم و گفتم:
- گذشته من رو خاک کرده، چه طوری این‌کار رو بکنم؟
بغضم‌ گرفت. آره، من توی گذشته دفن شدم، خیلی وقته!
بعضی از آدم‌ها ادای نفس کشیدن رو در میارن!
انگار مامان هم بغض سکوتم رو شنید که با نگاهی متاسف من رو توی آغوشش گرفت.
- الهی بمیرم واسه دخترم.
زمزمه کردم.
- خدا نکنه!
روی موهام رو بوسید و همچنان که داشتم با چشم‌های بسته از نوازشش لذت می‌بردم و سعی بر خفه کردن بغضم داشتم، گفت:
- بگم خاله‌ات اینا بیان؟
با شوک ازش فاصله گرفتم. مبهوت گفتم:
- مامان!
- باور کن لیام، اون لیام گذشته نیست.
آره، احمق‌تر شده!
- نمی‌خوام در این مورد چیزی بشنوم.
- بی خود!
چشم غره‌ای به مامان رفتم که گفت:
- چشم‌هات رو بابا قوری نکن، همین‌جوریش هم ورقلنبیده هست.
اصلاً مادر من یک اعتماد به نفسی به آدم میده!
روم رو ازش گرفتم که دوباره گفت:
- اصلاً می‌دونی لیام به خاطرت چی کار کرد؟ اون جونش رو به خاطر تو به خطر انداخت! می‌دونی که جون خیلی عزیزه؛ ولی اگه لازم باشه اون رو حلال کسایی می‌کنی که از جونت هم برات با ارزش‌ترن... لیام این رو ثابت کرده لیدا!
حرفی نزدم در واقع حرف‌‌های مامان خیلی حق بود؛ اما نمی‌دونم چرا دهنم بی اختیار باز شد و کلماتی ازش خودکار خارج شدن. انگار زبونم، زبون درآورده بود.
- آره، فداکاری بزرگی کرد؛ اما هنوز یک شب من رو زمانی که از دوریش خواب نداشتم، جبران نکرده!
- لیدا بهت حق میدم؛ اما تا کی می‌خوای ادامه بدی؟ هان؟ تا کی قراره سنگ گذشته رو به سینه بزنی؟ این رو بدون تا وقتی توی گذشته دست و پا بزنی، از دنیا عقب میوفتی. دختر تو الآن از بیست سال هم رد کردی، می‌فهمی؟ اصلاً فهمیدی کی بیست سالت شد؟!
نه، ذاتاً هیچی حالیم نبود. مگه دنیا گذاشت؟ فقط گذشت. من کند نبودم، سرعت دنیا زیادی زیاد بود!
گرفته لب زدم.
- برو بیرون مامان.
- لیدا!
حرصی و خارج از کنترل بلند شدم و جیغ‌زنان گفتم:
- چیه؟ چیه؟ اَه این لیدا بمیره از شرش خلاص بشین. بابا میگم نمی‌خوامش، چرا متوجه نیستین؟
مامان هم با ضرب ایستاد و گفت:
- حرف دهنت رو بفهم لیدا! خیلی خب، میگی نمی‌خوایش؟ باشه، من حرفی ندارم؛ اما این رو بهم بگو، چرا بهمون نگفتی لیام همون همسایه رو به روییته؟ هوم؟ چرا نگفتی؟!
قیافه‌اش خیلی مرموز شده بود. مثل همیشه جوری که قصد داشت مچم رو بگیره، چشم‌هاش رو تنگ کرده بود و کمی به سمتم مایل شده بود.
آب دهنم رو قورت دادم. اون از کجا فهمید؟ هه خب معلومه دیگه، از نیمه گمشده‌اش همه چی رو قاپیده. اوف از دست این دو خواهر!
با تته‌پته گفتم:
- خب... خب چیزه... یعنی... خب، دلیلی نداشتم که بگم. اون برام از یک غریبه بیشتر نبود.
- هان! که این‌طور. پس لابد واسه همه غریبه‌ها وقتی اتفاقی براشون بیفته، چشم‌هات رو... .
پنجه‌هاش رو مثل کاسه و سپس به چشم‌های گردش اشاره زد.
- عین شترمرغ می‌کنی؟
دل‌خور گفتم:
- مامان!
- کوفت و مامان! لیدا شاید اتفاقات گذشته تقصیر ما بزرگ‌ترها بود که از اول بدون در نظر گرفتن احساس و سن‌تون شما رو به نام هم کردیم؛ ولی الآن دیگه فرق می‌کنه. لیام به میل خودش اومده، این‌جا دیگه تصمیم با توئه. نذار یک عمر شرمنده خودت باشی. کمی به جای این‌که چونه‌ات رو تکون بدی، اون گچ داخل سرت رو یک شوری بزن، شاید عقلت پیدا شد‌.
بعد زدن این حرفش بلافاصله از اتاق خارج شد. سست و گیج روی تخت افتادم.
لیام هر چه‌قدر هم کار بزرگی کرده باشه، فقط توانایی این رو داشت که دل بقیه رو نسبت به خودش نرم کنه؛ اما من، نه! من هنوز هم درد داشتم، خیلی درد. اگه جسم اون به خاطرم صدمه دیده، من روح و روانم واسه‌اش خراب شد.
"من از خراش‌های روحی میگم که تیکه‌هاش پازل نیستن، تو زخم انگشتت رو نشون میدی؟!"
"زندگی چیست؟ زِن: زندانی، د: در، گ: گذر، ای: این روزگار!"
آره، من زندانیم در گذر این روزگار بی مروت!
حرصی و کلافه مشتی به سینه چپم کوبیدم و غریدم.
- تو دیگه چته؟ قرت گرفته؟!
ضربه‌ام زیادی محکم بود که بلافاصله با قیافه‌ای مچاله شده، نالیدم.
- آخ!
از حرص همون دستی رو که به سینه‌ام زده بودم، به تخت کوبوندم؛ ولی باز هم فایده‌ای نداشت. قلبم دیوونه‌وار می‌رقصید!
***
مامان اینا بیرون بودن و فقط من توی خونه تنها بودم. تقریباً دو هفته‌ای از زمان زلزله می‌گذشت. همه چی به روال عادی خودش برگشته بود به جز من که لحظه به لحظه گرفته‌تر و بی اعصاب‌تر می‌شدم. در جواب نگاه‌های منتظر مامان خودم رو توی اتاقم حبس می‌کردم. فعلاً حوصله خودم رو نداشتم. انگار واسه خودم هم اضافی بودم.
از شنیدن صدای لیام که من رو صدا میزد، جا خوردم. خیال کردم یک توهمه؛ اما وقتی دوباره از توی حیاط صداش شنیده شد، متعجب و گیج به سمت پنجره رفتم که از دیدنش بیشتر جا خوردم.
وای مامان! دوباره در رو باز گذاشتی؟ پوف. حالا این این‌جا چی کار داره؟
وقتی من رو دید، سرش رو به معنی سلام تکون داد که بی توجه بهش با علامت دستم اشاره زدم که "چیه؟" دوباره با اشاره بهم گفت که برم پیشش.
از اتاق خارج شدم. هنوز دستش داخل گچ بود. نمی‌دونم کار واجبش چی بود که دل از رخت کنده؟
به حیاط رفتم که گفت:
- سلام.
چند بار سلام می‌کنی؟
سرم رو به تایید تکون دادم و خشک گفتم:
- کاری داری؟
- آم خاله اینا نیستن؟
- نه.
- اوهوم.
منتظر نگاهش کردم؛ ولی حرفی نزد. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
- خب!
- چی؟
- پوف فعلاً.
خواستم عقب گرد کنم که تندی گفت:
- لیدا؟
- هوم؟
زبون روی لب‌هاش کشید و گفت:
- میشه... میشه با هم حرف بزنیم؟
نگاهی به سر تا پاش انداختم و لب زدم.
- چه حرفی؟
نگاه ملتمسش رو جوابم کرد و گرفته زمزمه کرد.
- لیدا!
سرد و بی تفاوت نگاهش کردم که به سمتم اومد. در یک قدمیم ایستاد و با نگاهی تلخ گفت:
- توی این مدتی که ندیدمت، با این‌که فاصله چندانی بین‌مون نبود؛ ولی خیلی دلتنگت شدم.
دست به سینه شدم و همچنان بی تفاوت گفتم:
- خب؟
- دلم‌ می‌خواد به قدیم برگردم؛ ولی... .
ادامه نداد که حرفش رو کامل کردم و با طعنه گفتم:
- ولی به گذشته نمیشه برگشت!
- پس چرا تو توی گذشته موندی؟
- به نظرت؟
- می‌خوای این‌جوری زجرم بدی؟ تلافی کنی؟
- ... .
- من تقاصم رو پس دادم لیدا. چند سال از یک سلام بابام محروم بودم. می‌فهمی چه قدر سخته؟
جبهه گرفتم.
- این که تقصیر من نیست؟
فکش منقبض شد و عصبی گفت:
- نه! حماقت خودم بود، حله؟
شونه‌هام رو به بالا پرت کردم که دوباره ملتمس گفت:
- یک فرصت!
یکه خوردم. پوزخندی ناخودآگاه نشون لبم شد. با تمسخر گفتم:
- چی؟!
- بهم یک فرصت بده، فرصت بده تا خودم رو ثاب... .
کف دستم رو روبه‌روش گرفتم و موکد گفتم:
- هیس! حرفی نشونم. اگه کاری داری، منتظر بمون تا بقیه برگردن، من کار دارم.
همین که خواستم قدم از قدم بردارم، جلوم ایستاد که جا خوردم.
- دیگه نمی‌ذارم بری!
تلخ گفتم:
- هه من رفتم یا تو؟
صداش رو بالا برد و گفت:
- من، من، منِ احمق!
- هی صدات رو واسه من بالا نبر!
مثل بچه‌ها زودی کوتاه اومد و زمزمه کرد.
- چشم!
پشت چشمی نازک کردم که دوباره صداش گوشم رو داغ کرد.
- نمی‌تونم گذشته رو انکار کنم. آره، من نامردی کردم که رفتم؛ اما لیدا من نمی‌خواستمت.
لعنتی! چرا باز هم از این حرف نفرت دارم؟
- ولی الآن فرق داره. این‌قدرِ واسه‌ام من شدی که حاضرم هر کاری برای تو که تمامم رو گرفتی، انجام بدم. یادته وقتی پام توی تله گیر کرد؟ خواستم چند روزی رو توی خونه مامان باشم؛ ولی یک روز هم بیشتر دووم نیاوردم چون دلم صدای دیگه‌ای داشت. لیدا نفهمیدم از کی شدی همه وجودم؛ اما وقتی اون مردیکه... پوف وقتی اون شاخه گل‌ها رو واسه‌ات می‌آورد، دم به دقیقه پیداش میشد، می‌خواستم خودم رو بکوبونم به دیوار. یک بار هم که خواستم اون گل‌های زشت و بی ریخت رو ازت دور کنم، مچم رو گرفتی؛ ولی... ولی خب، اون موقع غرورم پررنگ‌تر بود تا که بخوام از غیرتی بگم که به بازی گرفته شده. لیدا... آه نمی‌دونم دیگه چی بگم!
نمی‌دونستم کدوم حرفش رو هضم‌ کنم. مات و مبهوت نگاهش کردم که غم‌ زده لبخندی محو زد.
باز هم زبونم خودکار به حرف اومد، حرف‌هایی که از دل نبود؛ اما... .
چشم تو چشم باهاش تلخ گفتم:
- آره، این‌بار فرق داره چون این دفعه من نمی‌خوامت!
پلکش پرید. شوکه لب زد.
- دروغ میگی، نگاهت این رو نمیگه!
آره، حق با اون بود. تلخی حرف‌هام مزه دهن خودم رو هم بد کرده بود.
- لیدا می‌دونی وقتی اون شب زلزله خواستم بیام داخل خونه‌ات، چی توی ذهنم پرید؟ حرف تو، که گفتی حتی اگه پای جون دادن هم بودی، وارد خونه‌ات نشم. اون موقعی که اون حرف رو زدی، نمی‌دونستم چه قدر تصورش می‌تونه وحشتناک باشه؛ ولی اون شب اصلاً نفهمیدم چی شد؟ فقط خواستم تو زنده بمونی. لیدا (لبخند تلخ) این‌قدری درگیرم کردی که منِ ترسو وادار به چه کاری شدم!
حرف‌هاش قشنگ بود چون مطمئناً از دلش سوا میشد. مثل دل من که خوش‌بو بود، حرف‌های رنگی و بارونی داشت؛ اما توان برملا کردنش رو نداشتم.
مطمئن بودم که این‌بار حرف‌هاش درسته چرا که نگاهش رسواش می‌کرد. آره، هیچ وقت نمی‌تونی صداقت نگاهت رو بگیری، مگه این‌که با مهی از غرور اون رو بپوشونی. دقیقاً کاری که من بهش پناه آورده بودم!
- می‌خوای منت بذاری؟
- نه، می‌خوام منت تو رو به سرم بکشم چون تو باعث شدی کمی فقط کمی احساس کنم آدمم، خوشحال باشم که واسه دلم یک کاری کردم. لیدا لطفاً گذشته رو با حال یکی نکن.
تا چندی فقط تماس چشمی داشتیم. باز هم اصرار و انکار؟ باز هم فرار و دنبال؟!
نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم و معطوف بوته گلی که توی باغچه کاشته شده بود و دقیقاً در یک قدمی‌مون در سمت چپ قرار داشت، کردم.
خم شدم و شاخه گلی رو از بوته‌اش جدا کردم. شرمنده گلی‌ها، گاهی وقت‌ها لازمه گلی واسه شکوفه‌ها جان فدایی کنه!
گل صورتی رنگ رو مقابلش گرفتم و گفتم:
- می‌بینی این رو؟ قلب من این بود؛ ولی تو... .
حرفم رو ادامه ندادم؛ ولی در عوض تندتند مشغول پرپر کردن گل شدم و تنها یک پرش رو نگه داشتم.
دوباره مقابلش گرفتم و گفتم:
- تو باهاش این کار رو کردی. لیام! از من فقط همین باقی مونده، می‌تونی نگهش داری؟ می‌تونی مراقبش باشی؟
حرفی نزد؛ اما نگاهش عمیق‌تر شد. آهی کشیدم و شاخه گل رو به سینه‌اش پرت کردم که روی دست گچ خورده و آویزون گردنش افتاد.
با قدم‌های تندی وارد خونه شدم. قلبم گوم‌گوم میزد. یک دفعه چی شد؟ چرا اون حرف‌ها رو زدم؟!
دستی به گونه‌هام کشیدم و برای این‌که از گرمای وجودم کم بشه، فوراً به آشپزخونه رفتم و به یخچال حمله کردم.
بطری آب رو به لب‌هام نزدیک کردم و بی توجه به دهنی شدنش، قورت‌قورت آب خوردم.
در رو باز کردم و تلوخوران وارد اتاق شدم. حس سبکی داشتم، جوری که اگه کسی فوتم می‌کرد، محکم به دیوار برخورد می‌کردم.
سرم پایین بود و داشتم به طرف تخت می‌رفتم که از صدای ویبره گوشیم نگاهم معطوف میز آرایشیم شد.
با باز کردن پیامک نفس کشیدن یادم رفت.
- می‌تونم! دوباره گلت رو آباد می‌کنم، پس هنوز از ریشه خشک نشده!
بغضم‌ گرفت. به سمت پنجره چرخیدم،. یعنی هنوز این‌جاست؟
به طرف پنجره رفتم و پرده رو با ضرب کشیدم که از دیدنش بغضم سنگین‌تر شد. گل توی دستش بود! قطره اشکی از چشمم چکید که لبخند ملیحی زد.
بالاخره به ایستگاه رسیدم؟!
***
شاید خواهرها منتظر همین فرصت بودن که خیلی زود روی سرم آوار شدن. یکی این بگه یکی اون بگه. مگه ول کن بودن؟ بالاخره بعد کلی مس‌مس کردن، تاییدیه رو بهشون دادم که اشک خاله و مامان بیرون اومد. خودم هم زیرپوستی احساساتی رو سرکوب می‌کردم؛ ولی ذاتاً آروم شده بودم. دیگه پاهام نمی‌دوید، این‌بار زمین، من رو به مقصد می‌رسوند، درست مثل یک پله برقی.
همه چی ردیف شد به جز یک چیز، آقایون!
شاید چون وصال من و لیام چند سال به تاخیر افتاده بود، مامان و خاله داشتن تندتند همه چی رو حل و فصل می‌کردن. یک جورهایی داشتن راه چند سالِ رو یک شبِ طی می‌کردن. از حرف‌های خاله و مامان متوجه رضایت عمو شدم که مشکلی توی مورد ما نداشت، منتهی همه‌مون از عکس‌العمل بابا ترس داشتیم.
صدای متعجب و عصبی بابا من رو قدمی به عقب پرت کرد.
- چی؟!
بابا حاجی: متوجه نشدم!
مامان: ای بابا چرا این‌جوری می‌کنین؟ مگه چی گفتیم؟
دوباره گوشم رو به در چسبوندم و مضطرب و نگران، لب می‌جویدم.
درست مثل قدیم که واسه روز تعیین تاریخ عقد من و لیام فال گوش وایساده بودم، انگار به گذشته برگشته باشم، باز هم کارم رو تکرار کردم.
صدای خشن بابا مور به تنم انداخت. آه بابا راضی نمیشد!
- معلوم هست چی داری میگی؟ یعنی چی؟!
- آبجی صبر کن من بگم. ببینین، من بهتون حق میدم؛ ولی خب لیام اون موقع بچه بود. هر بچه‌ای هم یک خریتی می‌کنه دیگه. مهم الآنه که عاقل شدن. الآن بالغ شدن و می‌فهمن راه درست چیه.
- بله، حق با شماست؛ ولی خریت بچه شما، زندگی دختر من رو خراب کرد!
- باجناق... .
بابا وسط حرف عمو پرید.
- دیگه بسه. خدا گفتم چی شده که همه‌مون رو جمع کردن! نه، من راضی بشو نیستم.
- بشین مرد!
- ولی حاج نعمان!
- حق با خانوم‌هاست، تو نمی‌تونی به جای لیدا تصمیم بگیری.
صدای حرصی بابا به گوشم سیلی زد.
- احترام‌تون واجب؛ ولی تا وقتی که من پدرشم، اختیارش هم دست خودمه. فعلاً!
مامان: مرد صبر کن.
فوری از در فاصله گرفتم و با دو خودم رو به خونه رسوندم. اوه به خیر گذشت. چی؟ خیر؟! نه، این دیگه خود شره! وای چرا مسیر من و لیام این‌قدر سرعت‌گیر داره؟!
در رو قفل کردم که مبادا کسی بی اجازه وارد اتاقم بشه. بی صدا شروع به هق زدن کردم. همیشه دنیا واسه من بد خواست، لـعنت بهش!
اشک‌هام رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم. چرا این‌طوریه؟ یعنی باید خودم رو کنار بکشم؟ حقاً که نمی‌تونم روی حرف بابا حرفی بزنم، پس چی کار کنم؟ بیخیال لیام بشم؟ لیامی که در اعماق دلم دفن شد؛ ولی از بین نرفت و حالا دوباره برگشته بود تا من رو برای خودش کنه؛ ولی... .
نه، اگه بی عرضگیم باعث شد گذشته رو از دست بدم، این‌بار این اجازه رو نمیدم!
اگه لیام رفت و ترکم کرد، واسه این بود طناب رو شل گرفته بودم؛ اما دیگه نه، حداقل تلاشم رو می‌کردم!
تصمیم‌ گرفتم با بابا حرف بزنم. سخت بود؛ اما باید انجام‌میشد. فقط امیدوار بودم اضطرابم دستپاچه‌ام نکنه.
بعد خوردن صبحونه که من در عوض، استرس می‌خوردم، زیر نگاه‌های کنجکاو مامان، بابا رو به حیاط همراهی کردم.
روی لبه باغچه نشستیم و بابا منتظر نگاهم کرد. آب دهنم رو قورت دادم و زیر چشمی نگاهش کردم. چه طوری بگم؟!
- بابا؟
- بله؟
لب پایینم رو گاز گرفتم و خیره به زمین، لب زدم.
- تصمیم‌تون قطعیه؟
- درمورده؟!
جرئت نگاه کردن بهش رو نداشتم. هم زمان که با انگشت‌های دستم بازی می‌کردم، گفتم:
- من و لی... ام!
- ... .
با ترس خیلی آروم نگاهش کردم. اوه کی این گره اخم رو باز کنه؟!
فوری نگاهم رو گرفتم که صدای عصبی و خشنش شنیده شد.
- تو و لیام؟!
حرفش پر حرص ادا شد، انگار اصلاً راضی نبود که حتی لفظاً هم در کنار لیام قرار بگیرم.
نه حرفی زدم و نه نگاهم رو بالا آوردم که یک دفعه بابا بلند شد و رفت. اِ وا! من که هنوز حرف‌هام رو تموم نکردم.
فوراً از جام پریدم و گفتم:
- ولی بابا من دوسش دارم!
خودم هم جا خوردم.
بابا سریع به طرفم چرخید که دستم رو روی لب‌هام گذاشتم. چه بی پروا حرف زدم!
اخمو و با نگاهی مشکوک به طرفم اومد که ترسیده، شونه‌هام بالا پرید و چشم‌هام رو محکم بستم.
منتظر یک سیلی جانانه بودم؛ ولی در عوض صدای آروم و ناباورش شنیده شد.
- چی گفتی؟!
به آرومی لای چشم‌هام رو باز کردم که اخم‌های بابا جوابم شد.
- لیدا!
دیگه آب از سرم گذشته. بهتره تا تهش رو برم. سرم رو زیر انداختم که گفت:
- یعنی فراموش کردی که باهات چی کار کرد؟!
همچنان ساکت موندم که با کمی حرص صدام زد.
- لیدا!
سرم رو بالا آوردم و باهاش چشم تو چشم شدم که ناباور و عصبی گفت:
- باور نمی‌کنم. آخه چه‌طوری؟ اون... آه!
زمزمه کردم.
- بابا؟
عمیق نگاهم کرد. شاید می‌خواست توی منِ ضعیف دنبال دخترش بگرده؛ ولی... .
- نمی‌تونم به این راحتی‌ها راضی بشم.
پس از این حرف از حیاط بیرون شد. این یعنی چی؟ موافقت کرد؟ راضی شد؟!
حرفش دوباره توی سرم پیچید.
"نمی‌تونم به این راحتی‌ها راضی بشم"
راحتی‌ها؟ پس یعنی رضایت می‌داد؟!
بی اختیار لبخندی روی لب‌هام نشست. راضی میشی بابا!
با ورجه وورجه به داخل پریدم و قضیه رو واسه مامان تعریف کردم. مادر_ دختری کم مونده بود مثل بچه‌ها از ذوق بپریم!
به اتاقم رفتم و برای لیام پیامک دادم.
- هستی؟
طولی نکشید که زودی جواب داد.
- سلام، جان؟
خواستم بهش بگم که چی بین من و بابا گذشت؛ ولی ندایی از درونم صدای کرم داد.
- بابام راضی نمیشه لیام!
- نگران نباش عزیزم، راضیش می‌کنم، قول میدم.
- نه، اون روی حرفش مصممه.
- لیدا؟
- بله؟
- بهم اعتماد داری؟
داشتم؟ بیشتر از هر زمان دیگه‌ای!
- آره.
- خب پس، نگران نباش، باشه؟ من عمو رو راضی می‌کنم.
لبخندی روی لب‌هام نشست. دیگه بیشتر از این راضی نشدم که اذیتش کنم. لبه تخت نشستم و نوشتم.
- راضی شد.
پس از چندی، پیامک داد.
- چی؟!
با شوق نوشتم.
- راضی شده؛ ولی فکر کنم برات برنامه‌ها داره!
گوشی زنگ خورد که از دیدن اسم لیام دستپاچه شدم. خواستم برقراری تماس رو بزنم که انگشتم به رقص افتاد و قطع تماس رو زد!
***
جلسه شورای خانوادگی دوباره داخل خونه ریاست شورا، جناب بابا حاجی! برگزار شد، با این تفاوت که من و لیام رو هم آدم حساب کردن و اجازه دادن توی جلسه شرکت کنیم.
لیام سر به زیر بود و در برابر حرف‌های بابا که توش کلی از خط و نشون بود، سکوت کرده بود؛ ولی من با نیش باز نظاره‌گر بودم که مامان با چشم‌غره‌هاش سعی بستن چاک دهنم رو داشت و خاله با لبخندهای ملیحش غیر مستقیم بهم می‌فهموند که "دهنت پاره نشه" اما هیچی حالی منی که دلش بالاخره داشت فصل مورد علاقه‌اش شروع میشد، نبود.
سخنرانی بابا تا نیم ساعت هم دراز شد که بالاخره با دخالت‌های مامان و بقیه دست از شلیک توپ به سمت لیام بیچاره که سرخ و خیس عرق شده بود، برداشت؛ ولی هر چی که بود، اون یک پدر بود، یک حامی که نگران متکیش بود!
لحظه‌ای که همگی صلوات فرستادیم، نگاه لیام به نگاهم گره خورد.
و این بود اون خوشبختی‌ای که همه به دنبالش بودن؟!
***
شیدا با ادا و شکلک‌های مسخره گفت:
- من نمی‌خوامش، ازش بدم‌ میاد! برو گمشو. دِ من باید پیاز باشم که نگاه شما دو نفر رو نفهمم.
همگی‌مون زیر خنده زدیم. دوباره جمع‌مون جمع شد!
توی پارک روی چمن‌ها نشسته بودیم و هوا رو به غروب بود. نگاهم معطوف خورشید که نارنجی رنگ شده بود، شد.
گفته بودم غروب دل‌گیره؟ نگاهم به سمت لیام سر خورد. با لبخند داشت نگاهم می‌کرد. لازمه بگم حرفم رو پس می‌گیرم؟ دیگه غروب، فقط غروب بود! لحظه به لحظه زندگیم در کنار لیام معنی می‌داد. تازه کامل شده بودم و معنی سکون رو می‌فهمیدم. اصلاً از این پس باید جشن‌ها رو دم غروب گرفت که با نشست خورشید، غم‌ها رو هم باهاش چال کرد!
《پایان》
جلد اول: انقضای عشقمان
***
از دیگر آثار این نویسنده:
رمان سمبل تاریکی(جلد اول)
رمان زوال مرگ(جلد دوم)
رمان تا تلافی(جلد اول)
رمان کبوتر سرخ(جلد دوم)
رمان در بند زلیخا(جلد اول)
رمان زیبای یوسف(جلد دوم)
رمان بخت سوخته
رمان آبرافیون‌ها
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.