خواب های مشترک : بخش اول: شبی عجیب

نویسنده: Stysh9009_

دردل شب، دوباره پس از کابوس هایش تصمیم گرفته بود از رختخوابش بیرون بیاید و به خیابان های ساکت و تاریک پاریس پناه ببرد تا کمی از حال و هوای کابوسی که دیده در بیاید. دیروقت بود و از این مطمئن بود که کسی جز خودش انجا نیست. انقدر ساکت بود که صدای راه رفتن خودش را میشنید.
تقریبا چند سالی می شد که تانیا درگیر این کابوس ها و رویاهای عجیب بود پس برایش عادی بود که نصف شب در خیابان ها قدم بزند و با گربه ها بازی کند.
همین طور که در حال فکر کردن و پیاده روی شبانه بود چشمش به چیز تقریبا قد بلند و سفیدی خورد. ترس مثل مور و ملخ به جانش افتاد انگار که لحظه ای باد خیلی سردی وزید و برفی تند بارید. و همه جارا یخبندان کرد. قلبش تندتند می زد اما سعی کرد از روی کنجکاوی که داشت به خودش جرئت بدهد و نزدیک شود. کمی که نزدیک تر شد متوجه پاهای برهنه، گل های ریز ابی اسمانی روی لباس سفیدش و چشم بند روی چشم هایش و موهای بلوند تا کمرش شد. یک دختر بود. اما چرا با چشم بند و لباس خواب؟! نکند؟! اروم روی شانه اش زد. ببخشید خانم حالتون خوبه؟! با چشم بند اصلا مگر جایی را می بینید؟ برگشت به سمت تانیا و گفت میشه به من رحم کنید، خواهش می کنم من رو نکشید! قول میدم که باقی پولتون رو در اسرع وقت برگردونم قول میدم! تانیا متوجه شد که احتمالا این دختر خواب گرد و توی خواب داره حرف میزنه! پس اروم چشم بند رو در اورد ، در حالی که دختر داشت همچنان به حرف هاش ادامه می داد. درست فکر می کرد چشم هاش بسته بود. چقدر قیافه اش اشنا بود، به هر حال زد روی شونش خانم؟ خانم بیدارشید. اروم چشم هاش رو باز کرد از دیدن تانیا جا خورد. عقب رفت.
نترسید من اسیبی بهتون نمی رسونم فقط خواستم بیدارتون کنم. داشتید توی خواب حرف می زدید . همیشه این وضع رو دارید؟ با لکنت و ترس جواب داد، اره و ممنونم.
تانیا کت چرمی و مشکی رنگش رو در اورد و انداخت روی شونه های دختر با این وضع هوا و این لباس ها حتما سرما می خورید.
تشکر کرد و همین که می خواست بره ، تانیا گفت:عذر می خوام! ما همدیگرو جایی ندیدیم اخر خیلی به نظرم اشنا میایین. دختر در حالی که رنگش پرید گفت، چرا! دیدیم.
تانیا از روی تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت : اونوقت کجا؟
دختر گفت: توی خواب. همین رو گفت و بدو بدو از سر بالایی بالا رفت و تا تانیا به خودش بیاد ناپدید شده بود!
هوا دیگه واقعا داشت سرد می شد باید برمی گشت خونه استین های لباسش رو تا مچ دست هایش پایین کشید که دست هاش یخ نزنه. seya Moon#
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.