خواب های مشترک : بخش سوم: دیدار دوباره
1
7
2
8
وقتی چشم هایش را باز کرد، در دشتی وسیع و سبز ایستاده بود. نسیمی ملایم می وزید و چمن هارا به رقص در می اورد. در دور دست، دختری با لباس خواب سفید ایستاده بود، پارچه اش با گل های ریز ابی تزئین شده بود و موهای بلند بلوندش با هر وزش باد، مثل نوار هایی از مه، رقصان در هوا می چرخیدند.
او پشت به تانیا ایستاده بود. بی حرکت، در سکوتی غریب. تانیا قدمی جلو رفت و با صدایی لرزان، اما پر از چیزی گمشده، صدایش کرد: «انا»
دختر مکث کرد. تنش کمی منقبض شد. سپس به ارامی برگشت و نگاهش را به تانیا دوخت.
چشمانش یخی و بی رحم نبودند، پر از چیزی بودند که نمی شد نامی برایش گذاشت. ترکیبی از خستگی، امید و انچه هر شب در خواب جا می ماند. و گفت: بالاخره اومدی!
تانیا جواب داد: هومم البته که اومدم.
دختر لبخند کمرنگی زد و به تانیا نزدیک تر شد. چشمانش هنوز پر از ان سکون و راز بود،ولی با صدایی نرم و قاطع پرسید:
«اماده ای؟»
تانیا به ارامی سرش را تکان داد. قلبش تند می زد اما می دانست که باید پیش برود.
باد وزید و فضای اطراف پر از حس سنگینی و راز شد.
ناگهان، تصویر کوتاهی از دنیای واقعی در ذهن تانیا پدیدار شد: لحظه ای که انا در خواب بود و با صدایی خسته و ترسان به او گفته بود:« حتما در اسرع وقت پولتون رو می دم، من رو نکشید.» تانیا می دانست که در دنیای بیداری این حرف ها برایش نامفهوم بودند و کاملا از یاد رفته ، اما حالا، در اینجا، جایی که خواب و واقعیت به هم می رسند، حقیقت پشت ان کلمات روشن تر بود... seya Moon#