خواب های مشترک : بخش ششم:شروع

نویسنده: Stysh9009_

در همان لحظه‌ای که صدای خاموش شدن ناگهانی صدا فضا را پر کرد، دری عظیم و چوبی ناگهان مقابل‌شان ظاهر شد. دری پر از نقش‌های پیچیده و کهن که گویی هرکدام داستانی از روزگاری دور را در خود نهفته داشت. هیچ دستگیره‌ای بر آن دیده نمی‌شد، نه قفلی، فقط سکوتی سنگین که فضا را پر کرده بود.
انا جلو رفت و با شانه‌اش به در فشار داد.
با صدایی خشِن و خشک، یکی از طاق‌های در باز شد و شکافی کم‌نور به سالن تاریک و بی‌انتها نشان داد. انا با اشاره‌ای آرام به تانیا فهماند که همراهش بیاید.
اولین چیزی که تانیا و انا پس از ورود به سالن دیدند، تاریکی مطلقی بود که انگار هزاران سال بر آن سایه افکنده بود؛ گرد و غباری سنگین که در هوا معلق بود و بوی خاک مرطوب و شمع سوخته، که حال و هوای غم‌انگیز و مرموزی به فضا داده بود. این بوی غلیظ باعث شد تانیا به سختی سرفه کند.
سالن چنان ساکت بود که تنها صدای نفس‌های پرتنش آن دو به گوش می‌رسید.
تانیا که دستانش در دستان انا بود، کم‌کم احساس نبود گرمای همیشگی دستان انا را کرد. برگشت و با ترس و ناباوری دید که انا دیگر کنارش نیست.
ترس و سردرگمی سراسر وجودش را فرا گرفت، تنهایی سرد و غریب سالن هر لحظه بیشتر او را می‌فشرد.
در همان لحظه که دستانش شروع به یخ زدن کردند، صدایی خشک و سرد، اما محکم و جدی در گوشش پیچید:
«هر اشتباه، خاطره‌ای از تو خواهد ربود. بازی دوم آغاز می‌شود.»
تانیا خودش را جمع و جور کرد، نفسی عمیق کشید و با صدایی آرام اما مصمم گفت:《 اماده ام.》seya Moon#

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.